نباید مرده یا زنده‌ی ما به دست طالبان می‌افتاد

زاهد مصطفا
نباید مرده یا زنده‌ی ما به دست طالبان می‌افتاد

بخش نخست
از زمستان سال پیش می‌گوید؛ از عملیاتی که برای بازپس‌گیری ولسوالی مارجه‌ی هلمند از دست طالبان راه‌اندازی شده است؛ ولسوالی‌ای که از چهار سال به این‌سو در تصرف کامل طالبان قرار دارد. این ولسوالی، پیش از این نیز در سال ۲۰۱۰، در عملیاتی که نزدیک به ۱۵ هزار نیروی امنیتی و دفاعی داخلی و خارجی در آن شرکت کرده بودند، از تصرف طالبان خارج شده بود؛ اما پس از خروج نیروهای خارجی از این ولسوالی در سال ۲۰۱۴، یک سال بعد طالبان توانسته بودند در عملیات گسترده‌ای این ولسوالی را سقوط دهند. ولسوالی مارجه، به دلیل داشتن دشت‌های وسیع، محل خوبی برای کشت کوکنار و تمویل منابع مالی طالبان است. این گروه با حضور شان در مارجه، بخش بزرگی از منابع مالی جنگ خود در جنوب را تامین می‌کند.
«خالق-نام مستعار» یکی از صدها سربازی است که به رهبری قول اردوی ۲۱۵ میوند در این عملیات اشتراک کرده اند. او، در جمع سربازانی است از سمت ولسوالی نادعلی هلمند که پیش از این پاک‌سازی شده است، به قصد تصرف مارجه وارد جنگ شده اند. خالق از شام روزی می‌گوید که اوایل زمستان است و سرما که احساس می‌کند ماشه‌ی تفنگ، انگشتش را دندان می‌گیرد. روز اول عملیات است؛ هم‌زمان با آغاز عملیات از سمت ولسوالی نادعلی، ده‌ها سرباز ارتش از سمت ولسوالی لشکرگاه وارد ولسوالی مارجه شده اند و جنگ از دو سمت به قصد شکست طالبان ادامه دارد.
خالق در جمع صدها سربازی که این عملیات را به پیش می‌برند، یکی از آن سربازانی است که هیچ شناختی از ساحه‌ی جغرافیایی این ولسوالی ندارد و به دلیل تفاوت فرهنگی با مردم محل، از هر زنده جان احساس ترس دارد. خالق شش ماه پیش دوره‌ی آموزشی‌‌ اش را سپری کرده و برای جنگ به قول اردوی ۲۱۵ میوند فرستاده شده است. او در آن جنگ – که اولین جنگ روبه‌رویش با طالبان را در پیش دارد -، در بین صدها سرباز، پشتش به رفیقش «جلال-نام مستعار» گرم است؛ آنان دوره‌ی آموزشی را با هم سپری کرده اند. جلال از شرق افغانستان به ارتش پیوسته و خالق از شمال افغانستان. یکی فارسی‌زبان است و دیگری پشتوزبان؛ اما در دوره‌ی آموزشی شان، هر دو فارسی و پشتو را به هم‌ یاد داده اند تا بتوانند به راحتی با هم حرف بزنند.
خالق و جلال، هر دو اولین جنگ شان را پیش رو دارند؛ جلال به خالق می‌گوید که اگر زخمی شود، به هیچ قیمتی نگذارد به دست طالبان بیفتد و به خالق قول می‌دهد که زنده یا مرده‌ی او را از میدان جنگ بیرون می‌کشد و نمی‌گذارد دست طالبان به او برسد. با این که همه سربازها در جنگ هوای هم‌دیگر را دارند؛ اما خالق از جلال به عنوان تکیه‌گاهش یاد می‌کند؛ کسی که مطمین است اگر زخمی شود، در هر شرایطی کنار او می‌ماند و خالق هیچ انتظار دیگری ندارد جز این که در بدترین حالت، یکی مثل جلال هوای او را دارد.
سه روز از عملیات گذشته است. نیروهای ارتش به سختی توانسته اند برخی از قریه‌جات را از دست طالبان دربیاورند. چهار سال است که طالبان در این ولسوالی حکومت دارند و به دلیل منفعتی که مردم محل از حضور طالبان و کشت کوکنار می‌گیرند، همه تبدیل به نیروهای مسلحی شده اند که علیه این عملیات دولتی می‌جنگند. خالق می‌گوید که گرفتن یک روستا، به معنای عقب‌نشینی یا فرار همه مردان آن روستا بود و پس از سقوط هر روستایی، مردان مسلح آن به روستایی دیگر فرار می‌کردند که جبهه‌ی مقاومت محکم‌تری مقابل نیروهای ارتش تشکیل دهند.
شب چهارم عملیات است. به دلیل ماین‌گذاری طالبان در مسیرهای عمومی و اطراف قرارگاه‌های شان، عملیات از طرف شب به کندی پیش می‌رود و نیروهای ارتش تلاش می‌کنند در جریان روز که امکان ردیابی مواد منفجره آسان‌تر است، پیش‌روی بیش‌تری داشته باشند. خالق از وضعیت روستاهایی می‌گوید که طالبان از آن فرار کرده اند؛ از مردم محل و این که هیچ تفاوتی بین طالبان و آنان که چهار سال زیر حاکمیت طالبان زندگی کرده بودند، وجود نداشت. او حتا از زنانی می‌گوید که پس از ورود نیروهای ارتش به روستاها، با سنگ و چوب مقابل این نیروها می‌ایستادند و آنان را کافران خطاب می‌کردند.
به باور خالق، شاید یکی از دلایل نفرت مردم از نیروهای ارتش، مفاد مالی‌ای بود که مردم از کشت کوکنار می‌گرفتند و با سقوط ولسوالی به دست دولت، این منفعت آسیب می‌دید؛ اما دلیل دیگر نفرت مردم از نیروهای دولتی، این بود که همه مردان و جوانان قریه‌‌ها، تبدیل به افراد مسلح طالبان شده بودند و زنانی که شوهران و برادران شان مجبور به ترک روستاهای شان شده بودند، از نیروهای ارتش متنفر بودند.
جنگ از زمین و هوا برای تصرف مارجه ادامه دارد. با این که نیروهای هوایی، مواضع کلیدی طالبان را هدف قرار می‌دهند؛ اما به دلیل اهمیت نظامی و اقتصادی‌ای که این ولسوالی برای طالبان دارد، این گروه تن به فرار نمی‌دهد و مقاومتش را پس از سقوط هر روستایی چند برابر می‌کند. صبح روز پنجم، در حالی که آفتاب پشت خالق و هم‌راهانش را گرم کرده است، باید روستایی را تصرف کنند که بیش از ۳۰۰ خانه دارد. قرار اطلاعاتی که ارتش به دست آورده، این یکی از روستاهای کلیدی مارجه است و افراد مهمی از طالبان در آن زندگی می‌کنند. عملیات آغاز می‌شود و خالق یکی از نزدیک به پنجاه سربازی است که از یک سمت روستا با چند تانک زره وارد می‌شوند. نیروهای ارتش،‌ هم‌زمان با پیش‌روی شان، زمین را نیز مجبورند به خاطر ماین‌های جاسازی شده پاک‌سازی کنند و مواظب هر قدمی که برمی‌دارند، باشند.
ساعت ده صبح است؛ انفجار ماین جاساز‌ی‌ شده‌ای، یکی از تانک‌های ارتش را از مسیر خارج می‌کند؛ اما به سرنشینان آن آسیبی نمی‌رسد. خالق پس از پایین شدن گرد و خاک، چشمش به دو تا از هم‌راهانش می‌افتد که فرش زمین شده اند. می‌دود که سر اولی را بلند کند؛ اولی مرده است؛ اما نامش را از زبان دومی می‌شنود که چند قدم دورتر افتاده است. دومی جلال است. افتاده وسط خاک و خون که فقط نام خالق را صدا می‌زند. خالق آن لحظه را درست به یاد نمی‌آورد؛ چون به گفته‌ی خودش، همین که صدای جلال را می‌شنود، گوش‌هایش قفل می‌شود و به محض رسیدن و به آغوش کشیدن جلال، احساس می‌کند چیزی در درونش فرو می‌ریزد. خالق که تا هنوز مرده‌ یا زخمی‌ شدیدی را از نزدیک ندیده است، حالا جلال را روی دست‌هایش دارد که نیمی از شکمش پاره شده است. هم‌زمان با انفجار ماین، طالبان نیز بالای آنان حمله می‌کنند و خالق می‌ماند و سط میدان با جلال که باید او را به جای امنی انتقال دهد.
جای دیگری برای پنهان شدن نیست؛ سربازان ارتش همان‌جا سنگر گرفته اند و خالق به مشکل می‌تواند جلال را تا پهنای تانکی برساند که به دلیل انفجار ماین از مسیر خارج شده است. خالق بیست دقیقه‌ای را پشت همان تانک با جلال پنهان می‌ماند؛ اما بعد از بیست دقیقه که طالبان مجبور به عقب‌نشینی می‌شوند، جلال دیگر زنده نیست. در مدتی که خالق تلاش کرده است او را به پناه‌گاه امنی انتقال دهد، سه گلوله از کمر به پایین جلال اصابت کرده که به گفته‌ی خالق، یکی از آن گلوله‌ها، زانوی چپ جلال را کامل جدا کرده است.
ادامه دارد…