شرح عکس: سوفیا، ربات هوشمند ساختهی شرکت هنگ کنگی «هانسون رباتیک»، که تابعیت عربستان را دارد.
بار سوم که قاشق را میشستم، یادم آمده بود، کره (دستبند)م را هم پاک بشویم و در گوشهای بگذارم؛ میگویند، به فلز بیشتر میچسبد؛ اما آدمهای بیشتری را ذوب میکند. چند دقیقه بعد که از شُستن دستبندم دست برداشته بودم، به صدای فش فش بخار دیگ گوش میدادم؛ به صدای ذرهی میکروسکوپیای که با ذرههای بخار، به دهلیز میپیچید. دستبندم را که نگاه میکنم، انگار واقعا چیزی در آن خوابیده است و این، چند بار باعث ترسم شده است؛ تا یادم نرفته ترس! میخواستم از ترس بگویم.
از موتر که پیاده شده بودم، باران تندی بر لباسهایم خیسم میبارید و احساس میکردم، ذرات کوچکی در تنم نفوذ میکند؛ هنوز فکر میکنم، بارانی که آن روز از صورتم و لبهایم به دهانم راه میکرد، تلخ بودند؛ آن قدر تلخ که مطمئن نبودم تلخ باشند؛ فقط میترسیدم؛ از ذرهی کوچکی میترسیدم که مبادا با قطرههای باران به دهانم رفته باشد و تنم را صاحب شده باشد؛ منظورم تن بود و اگر تن نبود، آیا کسی حاضر بود، بترسد؟ در وضعیتهایی، آدم میفهمد که همه چیز تن است و جز تن؛ چیزی وجود ندارد. آدمها میترسند؛ چون تنی را در اختیار دارند؛ جسمی را که برای حکمرانی بر آن، همه چیز را در خدمت آن میگذارند.
از دفتر که برگشته بودم، سردرد خفیفی شقیقههایم را نیش میزد. آب چشم و بینیام نمیایستاد و به خانه که رسیدم، به ضیا گفتم، پیاله و کاسهی من را جدا کند؛ پیش از رسیدن به خانه، به بهرام زنگ زده بودم که کرونا گرفتهام و باید اتاقم را جدا کنند. اینها همه در حد شوخی بود؛ ولی واقعا آیا هر کدام از ما، نترسیده بودیم؛ ترسی که اگر من را گرفته باشد، آنها را نیز گرفته است. ترس از این که مبادا ذرهی کوچکی، تن مان را صاحب شود. وسوسهی تن بود و آن قدر وسوسه که تنپروری! تا هنوز فکر نمیکردم تنپروری چیز دوستداشتنیای نباشد؛ اما این تنپروری، آنقدر در لفافههای دیگری پوشانده شده است که هیچ کسی به رویش نمیآورد، هر کاری میکند تا زندگیاش را نجات دهد و همچنان حکمروای تنش باشد. ما از مرگ میترسیم؛ چون فکر میکنیم، مرگ حکمروایی بر تن را از ما میگیرد. تا هنوز مطمئن نیستم که وقتی به مرگ فکر میکنم، به چیزهایی در زمان مرگ و پس از مرگ فکر کرده باشم که شاید اتفاق میافتد؛ آدمها از اتفاقهایی که پس از مرگ نمیافتد، میترسند؛ از این که دیگر نمیتوانند در اتفاقی دست داشته باشند و چیزی را تجربه کنند. شاید بست داد به تجربه؛ ولی اگر منظور از تجربه، لذت از زندگی باشد، آیا وقتی تجاربی اذیت مان میکند، حاضریم از آن دست بکشیم؟! همیشه وقتی به مجرمهایی که حبس ابد خورده اند، فکر میکردم؛ پوستم سوخت میکشد؛ آدم چقدر میتواند برای نجات تن، روح را به چالش بکشد؟ روح!؟ سؤالی بزرگ که به ذهنم چنگک میاندازد؛ چنگی مبهم و غریب که واقعا کلافهام میکند. داشتم میگفتم که آدمی فقط تن است و این تنبودگی، وقتی ظاهر میشود که موضوع بدر بردن تن مطرح میشود.
دیشب که زیر پتو دراز کشیده بودم؛ احساس عجیبی داشتم؛ صدایم را گرفته میشنیدم و هر از گاهی، درد شدیدی شقیقههایم را میفشرد. آیا کرونا در تنم رخنه کرده بود؟ من که تا هنوز پیچکاری نشدهام و سال یک بار آن هم در سرمای سخت زمستان و هوای آلودهی کابل، به مشکل یک بار سرماخوردگی یا زکام سراغم میآید، آیا واقعا زکام بودم یا داشتم خودم را فریب میدادم؟ این را هنوز نمیفهمم؛ شاید میفهمم؛ اما مطمئن نیستم! سرما خورده بودم؟ بارانهای اخیر و تداوم شبهزمستان، چقدر دلم را گرم میکند وقتی فکر میکنم حتما سرما خوردهام.
بگذارید از یک حس مبهم بگویم؛ از یک ترس و نترسیدن؛ ترس از این که مبادا تنم را کسی بگیرد و نترسیدن از این که کاش این بحران، دست کم یک سال یا بیشتر ادامه پیدا کند و تنهایی را که پشت هزارن پرده به نامهای گوناگون پنهان شده اند، لخت کند؛ انگار زمانش رسیده است و انسان باید آمادهی لختشدن باشد؛ لختی از بهانههایی به نام ارزش، فداکاری، همدیگرپذیری، عشق و هر آنچه وقتی به زبان میآوریم، دوست داریم دهان مان را آب بیندازد تا صدای مان بیشتر شنیده شود. با این همه ترس، این روزها با نمیترس روبهرو استم و با غرور احمقانهای که فکر میکنم، در دنیای نمیترس –پس از کرونای تخیلیام- من نیز زندگی میکنم؛ با این که بارها فکر میکنم چندان بودن من مهم نیست؛ ولی این هیجان، دیوانهام میکند؛ این که شاید روزی برسد و انسانها انسانهای پشت پردهی شان را بشناسند و پردهها آن قدر کنار زده شود که همه لخت و برهنه وسط میدان بیایند؛ لخت و برهنه! امیدوارم باور سکسی تان گل نکرده باشد؛ منظورم لخت بود؛ برهنه از آن چه وقتی برهنهایم پوشیدهایم و این همه ادا که درمیآوریم!
همین حالا که نشستهام و کلمه به کلمه راه میروم؛ به دستهی دیگ فکر میکنم که پس از شستن گوشت مرغ، با دستهای نشسته آن را بسته بودم؛ اگر آن شب منصرف نشده بودم و دستبندم را میشستم، آیا ذرهی کوچکی به دستهی دیگ نچسبیده بود؛ شاید هم حرارت، ذوبش کرده بود. شب پیش وقتی به بهرام و ضیا میگفتم، نشانههای تست کرونا را یکی یکی میخوانم، بگویند چند نشانهی آن را دارند، نشانههایی که چند دقیقه پیش شکایت داشتند را نیز، دوست نداشتند تأیید کنند. ممکن خیلی از ما دچار کرونا شویم و نجات پیدا کنیم؛ اما میترسیم؛ بیشتر از هر مرضی که تا هنوز نامش را شنیده ایم. میترسیم؛ چون ناشناخته است و چیزی که ناشناخته است و تن ما با آن روبهرو نشده است، ترس بیشتری دارد. من یکی مطمئن نیستم که کرونا نداشته باشم؛ اما مطمئن استم که به این ویروس مصاب میشوم و تنم را با آن آشتی میدهم تا زنده بمانم؛ این را از آن جهت مطمئنم که فکر میکنم، توان دفاعی جسمی بیشتری دارم. برای همین، گاهی برای دنیای پس از کرونا رؤیاپردازی میکنم؛ برای یک دنیای بهتر؛ دنیایی که برخی فکر میکنند ارزشمحورتر میشود و برخی ارزشها را در آن پوسیده میبینند؛ ارزشهایی که با توجه به همهگیری این ویروس به لحاظ اطلاعاتی و جسمی، انسان را ارزشزدایی میکند و آدمها را مجبور میکند، با واقعیتها کنار بیایند؛ با این که تن از تن جدا است و عزیزترین فرد زندگی مان که شاید بارها شعار داده باشیم برایش میمیریم، وقتی میمیرد، حاضر نمیشویم او را به آغوش بکشیم؛ نمیگویم که باید به آغوش بکشیم؛ سرانجام انسان باید خودش باشد و این خود، باید در بدترین شرایط به آزمون گرفته شود که چه چیزی از آن باقی میماند. تصور میکنم، کرونا یک تصفیهی تاریخ است و آیینهای است که مقابل انسان مغرور قرن ۲۱ گذاشته شده است؛ مغرور از داشتههای مادی و نداشتههای به اصطلاح ارزشی که همیشه سنگش را به سینه میزند.
با این که احساس میکنم، خیلی به مردن راضیام؛ اما دوست ندارم خیلیها بمیرند؛ دوست دارم، خیلیها با خود شان مقابل شوند و بیش از همه چیز، با ترس شان؛ این که چرا میترسند و چقدر از ترسهای شان ترس نیست؛ توهمی از ترس است که میترسند، از پشت پرده بیرون بیاید و ترسبودنش را از دست بدهد. تا هنوز فکر کرده اید، چقدر از خود تان میترسید؟ از این که دیگر تن تان را نداشته باشید؛ تنی که به آن فکر میکنید؛ به آن یا با آن؟ من با گزینهی دومی بیشتر موافقم؛ چون فکر میکنم، تن است که فکر میکند و دنیای پس از این، دنیایی است تناندیش. شاید در شیوع کرونا، قصدی در کار نباشد؛ اما هر چه فکر میکنم، نمیتوانم قبول کنم که در ادامهی آن، دستی یا قصدی تلاش نکند؛ دست یا دستهایی که به انسانهای واقعیتپذیرتر میاندیشند و آیندهی بشر را، در گروِ مرگ ارزشها و کنارآمدن تنانه با هستیِ بعد از این، میدانند؛ به زندگیای دیجیتالی و به میان آمدن نسلی از بشر که برای ارزشها نمیجنگند؛ برای پیشرفت و به کنترل درآوردن بیشتر زمین و اطراف آن میجنگند. اگر کرونا نتواند این ارزشزدایی را در انسان امروز بکند، گرفتن جواز، برای نسل فرمایشیای که آزمایشگاهها در پی ساختن آن اند، چه ترفندی را میتواند به کار بست؟ نسلی که تا هنوز فقط فلسفهی اخلاق توانسته است جلو تولید آن را بگیرد؛ اما وقعا جلوِ دستکاریهای ژنتیکی و انسان-رباط، گرفته شده است؛ آگر این بحران جهانی ادامه پیدا کند و شرکت یا آزمایشگاهی، موضوع تولید نسل تازهای که انسان اما رباط است را در مبارزه با کرونا اعلام کند، چه کسی با آن مخالفت خواهد کرد؟ زمان میتواند بیرحمانهتر و سریعتر پیش برود؟