جهان همیـن است؛ افغانستان در خاطره‌های بارک اٌباما

ابوبکر صدیق
جهان همیـن است؛ افغانستان در خاطره‌های بارک اٌباما

بارک اُباما، رییس جمهور پیشین ایالات متحده‌ی امریکا
منبع: کتاب سرزمین موعود/ فصل ۱۸

برگردان: ابوبکر صدیق

بخش پنجم
یک هفته بعد فاجعه‌ی دیگر در داخل کشور اتفاق افتاد؛ یک آدم روانی به ‌نام نضال حسن (Nidal Hasan) در داخل پایگاه نظامی «کِلین» ۱۳ سرباز را به رگبار بست و شماری زیاد را زخمی کرد و خودش نیز توسط سربازان از پای درآمد.
من دوباره در مراسم جنازه‌ی سربازان اشتراک کردم و به خانواده‌های قربانیان تسلیت گفتم. مراسم عزاداری با موسیقی ویژه‌ و غمگینی به پایان نزدیک می‌شد و من به تابوت‌ها چشم دوخته بودم، تابوت‌های جوانانی که توسط یک فرد مسلح در داخل کشور کشته شده بودند.
جان برانین و رییس پولیس فدرال (FBI) در رابطه به این تیراندازی توضیح دادند: حسن مسلمان متولد شده امریکا است، دارای اخلاق خشن بوده و از طریق انترنت به گروه‌های بنیادگرا در ارتباط شده بود؛ ایمیل‌های زیاد یک آخوند یمنی – امریکایی، به‌ نام انورالواکی (Anwar al – awlaki) که یک شاخه‌ی فعال بین‌المللی شبکه‌ی القاعده را در یمن‌ رهبری می‌کرد، فرستاده بود.
به اساس گفته‌های برنین و مولر، وزارت دفاع و پولیس فدرال (FBI) نشانه‌هایی از تماس حسن را با گروه‌های بنیادگرا زیر نظر داشته‌اند؛ اما سامانه‌ی گمراه‌کننده‌ (سیم باکس) گروه‌ تروریستی روند دنبال کردن این اعمال تراژدی را مختل کرده است.
مراسم عزاداری به پایان رسید و شیپور خاموشی نواخته شد. در پیش ‌روی تابوت‌ها، من در اندیشه‌ی اعزام نیروهای بیش‌تر به افغانستان بودم تا در برابر طالبان بجنگند.
این تفکر خیلی عالی نبود، تهدید‌های واقعی هر جای به‌نظر می‌رسید؛ نه‌تنها در یمن و سومالیا و اکنون تروریزم در امریکا در حال رشد بود. شبکه‌های تروریستی با حملات سایبری، طرز فکرهایی مانند حسن را شکار می‌کردند؛ اما برای مهار آن نیاز بود تا تلاش بیش‌تر صورت بگیرد.
در پایان نوامبر ۲۰۰۹ ما آخرین تصمیم را در رابطه به افغانستان گرفتیم؛ کاهش تفاوت دیدگاه‌ها در افغانستان از موضوع اساسی بحث دو گروه [کاخ سفید و پنتاگون] بود و جنرالان به این نتیجه رسیده بودند که برچیدن کلی بساط طالبان از افغانستان ناممکن است.
جو بایدن و گروه امنیتی دفتر شورای امنیت (NSC) به این نتیجه رسیدند، اگر طالبان در افغانستان به قدرت برسند، در برابر برنا‌مه‌ی عملیات ویژه‌ی ما در برابر القاعده (CT) به دلیل مرتبط بودند به یک قوم خاص نمی‌توانند مانع شوند.
فشارها بالای حامد کرزی برای ایجاد اصلاحات در وزارت دفاع و وزارت مالیه در حکومت محلی یک نیاز بود. سرعت بخشیدن برنامه‌ی آموزش‌وپرورش نیروهای امنیتی – دفاعی افغانستان امیدواری‌ها را میان مردم افزایش می‌داد.
دو تیم پنتاگون و کاخ سفید در انتظار شنیدن اعلام میزان نیروهای اعزامی به افغانستان بودند. مسئله اصلی مشخص کردن، آمار نیروها بود، چه میزان از نیروها و تا چه زمانی فرستاده خواهد شد؟ به اساس درخواست مک‌کریستال، جنرالان، اعزام ۴۱ هزار نیرو را تأیید کردند. این برنامه‌ بدون توضیحات اضافی در رابطه به محدودسازی نیروها که یک هدف بزرگ را دنبال می‌کرد، پایان یافت.
جو بایدن در برنامه‌ی «CT» با هاوس کارترایت (Hoss Cartwright) و داگلاس لوت (Douglas Lute)؛ برنامه‌‌ای فرستادن ۲۰ هزار سرباز را برای آموزش نیروهای [افغانستان] روی دست گرفته بودند؛ اما روشن نبود که چه نیازی به چنین برنامه‌ا‌‌ی است؟ در هر دو صورت؛ من از افزایش نیروهای ایدویولوژیک – بنیادگرا در برابر اهداف مان نگران بودم.
در نهایت گیتس به‌صورت محرمانه‌ گفت؛ مک‌کریستال با این برنامه‌، در تلاش پیش‌بینی جایگزینی هزارها نظامی امریکایی به‌جای نیروهای آلمانی و فرانسه‌ای است، این دو کشور در نظر دارند تا نیروهای شان را از افغانستان بیرون کنند.
این در حالی است به اساس قواعد، اگر امریکا نیاز می‌بیند تا ۳۰ هزار نیروی نظامی را در یک ساحه‌ مستقر کند، متحدانش باید ده هزار نیرو بفرستند.
گیتس توافق کرد که در رابطه به همکاری‌های مشترک به متحدان‌ مان باید گوشزد کنیم و در رابطه به کاهش و افزایش و همچنان تقسیم اوقات خروج نیروها باید صحبت کنیم. پیش از موافقت گیتس، رییس ستاد ارتش مخالف تعیین زمان برای خروج بود و این را فرصتی دوباره برای ظهور دشمن می‌دانست. او تأکید داشت که کرزی به دلیل عدم آگاهی درست از وضعیت، تصمیم درست را در رابطه به حکومت خود نمی‌گیرد و در رابطه به خروج زودهنگام و طولانی ما چیزی سرش نمی‌شود. پس از صحبت‌ با جو بایدن، راهام و شورای امنیت (NSC)، تصمیم گرفتم که پیشنهاد گیتس را عملی کنم.
به‌خوبی می‌توان استدلال کرد، میان برنامه‌ی کریستال و راهبردی که جو بایدن روی آن کار می‌کرد، یک رابطه‌ وجود داشت، طبق برنامه‌ کریستال برای عقب راند طالبان نیاز بود تا از مردم و نیروهای محلی افغانستان حمایت کنیم، در عوض ما با نیروهای اندک در عملیات (COIN) برای سال‌ها در بیرون از امریکا می‌جنگیدیم.
چانه‌زنی‌ها در مورد حفظ ۳۰ هزار نیروهای امریکایی جریان داشت، طبیعی است که مسئولیت وزارت دفاع بود تا با اعزام نظامیان بخش‌های پزشکی و استخباراتی که یک نیاز بود هماهنگ سازد.
گیتس به فرصت مناسبی برای برنامه‌ریزی نیاز داشت، اندکی پس از روز شکرگزاری، در یک شامگاه، من با مولر، پتروس، گیتس، راهام، جمیز جونز و جو بایدن در اتاق دایره‌ای روی نکته استراتژی فرستادن‌ نیروهای ما در افغانستان بحث کردیم. مسئولان دفتر شورای امنیت (NSC) جزئیات را آماده می‌کردند. در ادامه جو بایدن و راهام مرا متوجه نگرانی پنتاگون ساختند. با نگاه کردن به چشم‌های من گفتند که باید از برنامه‌ی فرستادن نیروها صرف نظر کنیم، اما تنها برنامه‌ی راهبردی‌ای بود که ما را از عقب‌نشینی باز می‌داشت؛ حتا اگر جنگ به جنوب کشانده می‌شد.
در صحبت‌‌های غیرمعمول گیتس، من و برخی از جنرالان، گاهی ژست‌های عجیبی از خود بروز می‌دادیم، من در انتظار پایان یک رهبری پرماجرا بودم و نیاز داشتم تا یک تصمیم همه‌جانبه بگیرم و برای این کار، پیشنهادهای زیادی را بازخوانی می‌کردم، گیتس عقیده داشت که ساعت‌ها چانه‌زنی‌، منجر به یک راهبرد کامل خواهد شد.
این راهبرد اهداف نیروهای امریکایی در روند جنگ افغانستان را سرعت می‌بخشید، بر طبق آن، نیروهای امریکایی اجازه استفاده از حملات توپخانه‌ای در شرایط عملیات می‌یافتند. این چیزی بود در یک بحث طولانی با نهادهای امنیتی در واشنگتن به‌دست‌آمده بود و فراتر از هر برنامه‌ی دیگر پنتاگون در جریان ریاست جمهوری من بود. همچنان؛ این برنامه‌ در ایجاد راهبرد طولانی حفظ غیرنظامیان با پالیسی‌سازان شورای امنیت امریکا کمک می‌کرد.
هنوز بحث روی فرستادن شمار زیادی از جوانان به جنگ افغانستان جریان داشت. روند آغاز فرستادن نیروها را در اول دسامبر در پایگاه‌ نظامی «ویست پاینت» اعلام کردم؛ این پادگان در یک ساحه‌ی اقلیمی، میان تپه‌های خاکی و سبز، مانند شهر کوچک در نزدیکی دریای هودسن (Hudson River) قرار دارد که پس از جنگ‌‌های چریکی، برای نیروهای امریکایی اختصاص یافت. فاصله‌ی این مرکز از نیویارک حدود یک ساعت است. پیش از آغاز برنامه با سرپرست «ویست پاینت» از کهنه سربازان ارتش امریکا؛ گراند (Grant)، لی (lee)، پیتو (Patton)، ایسن‌هاور (Eisenhower) و مک‌آرهور (MacArthur) و برادلی (Bradley) قدم‌زنان حرف زدیم.
خدمات و قربانی آنان برای شکست فاشیزم و توتالیتریزم فراموش ناشدنی بود. «لی» مسئول کنفدراسیون ارتش و گراندی مسئول نظارت بررسی از قبیله‌کشی در هند بود.
مک‌آرتور (MacArthur) در شکست ارتش ترومن در کوریا و همچنان آزادسازی سرزمین‌های جنوب سهم داشت و در جنگ ویتنام اشتراک کرده بود. افتخارات و تراژدی این افراد به تاریخ امریکا مرتبط است.
سالون بزرگی در مرکز «ویست پاینت» پر از اشتراک کنندگان بود، من، گیتس، هیلاری و رییس ستاد ارتش از راه «VIP» وارد شدیم. گروه‌ دانش‌آموزان با دامن‌های کوتاه خاکی‌رنگ و با بالا‌پوش‌های سفید که ترکیبی از رنگ‌ سیاه و لاتینی مشترک آسیایی – امریکایی توسط یک خانمی در ۱۸۵۰ مکتب را خلاص کرده بود، رهبری می‌شد و روی استیچ سرود ملی را می‌نواختند. تمام جوانان انتظار وارد شدن ما را می‌کشیدند. مسلماً اشتیاق زیاد برای شنیدن سخنرانی وجود داشت. ما به نیروی جوان خود بسیار اعتماد داشتیم.
۹ روز بعد من به برای گرفتن جایزه صلح نوبل به اسلو رفتم، تصویر آن کودکان در ذهنم هک شده بود. ما تنش‌ صلح و جنگ را به تجربه گرفته بودیم و برای گرفتن جایزه صلح، جنگ را پشت‌ سر گذاشتیم. متن سخنرانی خویش را به کمک «بین راهادیس» و «سماتا پاور»، آماده کردم. در اولین پیش‌نویس خود، دیدگاه‌هایی از رونالد نایبارو و گاندی را گنجاندم. آنان برای آزادی و اتحاد ملت‌ها مبارزه کردند، مدافع حقوق مردم و مخالف جنگ بودند، جنگ را برای صلح متوقف کردند. بنیان‌گذار آزادی و دموکراسی برای ملت‌های بزرگ بودند و حامیان حقوق بشر و مبتکر برنامه‌های اقتصادی محسوب می‌شدند.
شب را در یکی از مراکز نیروهای هوایی گذراندیم. من بیدار بودم و اما میشل در پشت سرم خوابیده بود. ناوقت‌های شب، در حالی که چشم‌های خسته من گاهی روی ورق‌ها در روشنی مهتابی که از بالای انتلانتیک تابیده بود، خیره می‌شد،ی نوشته‌ام را به پایان رساندم.
مانند همیشه محفل جایزه صلح نوبل در کشور ناروی داخل سالون بزرگی تدویر یافته بود. نزدیک به صدها نفر در آن اشتراک کرده بودند، آغاز محفل با نوازش موسیقی توسط تیمی که رییس کمیته‌ی جایزه صلح معرفی شده بود، حدود ۱۹ دقیقه ادامه یافت.
سخنرانی من مورد استقبال شمار زیادی قرار گرفت، بیش‌تر مشوقان اروپایی‌ بودند و از قربانیان نیروهای امریکایی که برای صلح پاسداری می‌کردند.
در ضیافت شام کنار شاه ناروی نشسته بودم، مردی کهن‌سال و جذاب که از دره‌های کشورش برایم توصیف می‌کرد. خواهرم مایا و دوستانش مارتی و انیتا نیز به ما پیوسته بودند. همه از فرط خوشحالی می‌رقصیدند. چیزی که به‌یاد می‌آورم، نزدیک شام بود، هنگامی که من‌ و میشل لباس‌های خود را تبدیل می‌کردیم، مارون دروازه را تک‌تک کرد و گفت از پنچره بیرون را نگاه کنیم، وقتی به عقب ساختمان نگاه کردم؛ نزدیک به هزارها تن در یک مکان کوچک جمع شده بودند، نزدیک یک جاده‌ی خیلی تنگ، کشتی‌ها و به اساس فرهنگ همه‌ساله با نورافکن‌های تزیین شده بود تا به برنده‌ی جایزه صلح نوبل پیام شادباش بدهند.
بی‌اغراق، یک فضای جادویی و متحیر کننده را تشکیل داده بودند. گویی تمام ستاره‌ها از آسمان پایین آمده باشند. زمانی که من و میشل به میان مردم رفتیم، آن فضا برایم به یک خاطره‌ی خوب تبدیل شد. من چیزی گفته نمی‌توانستم و تنها به جنگ افغانستان و عراق فکر می‌کردم که در برابر بی‌عدالتی، تبعیض جریان داشت. وضعیتی که برای من پیش آمده بود خیلی خنده‌آور بود، تصورات عجیبی داشتم و هنوز آن را در ذهن دارم، من چیز‌های زیادی را دیدم، من میلیون‌ها نفر را در سراسر جهان ملاقات کردم، مانند سربازی در کندهار، زنی که در ایران به فرزندانش آموزش می‌داد، روس‌هایی که تلاش دارند تا وضعیت تغییر کند.
تمام کسانی که نسبت به زندگی خوش‌بین نیستند؛ همه در یک بخش زندگی خود مشغول‌اند، بدون فکر کردن به آن‌ها، من صداهایی را شنیدم که می‌گفتند: از هر امکان برای موفقیت استفاده کن!