نویسنده: رضا محمدی – شاعر
روز اولی که قصهی قرنطین شروع شد، به داکتر محبه گفتم دیگر، سرِ کار نرود به شفاخانه؛ به خصوص با این آسمای شدیدی که دارد؛ منتها داکتری هم مثل شاعری اعتیاد دارد؛ مثل این که به من بگوید شعر ننویسم، که نمیکنم او هم گوش نکرد هیچ که شب، یک فرم آورد که به عنوان رضاکار، برای کمک به دیگران، ثبت نام کنم. همان روز قرار بود برای بنیامین، لباس تازهی مکتب بگیرم. گفتم از سال چیزی نمانده، فکر نکنم قرنطين هم به زودی تمام شود، ما هم که هر سال در هر حال کوچکشی استیم. گفت نه باید بگیری! هیچی لباس را که از آن طرف شهر میفروشند با صد تا زحمت که دستم به دستگیره نخورد و فاصلهام از فروشنده حفظ شود، گرفتم، به خانه نرسیده، از مکتب تلفون آمد، که مکتب تعطیل است. مکتب تعطیل؛ یعنی این که بچهها را که از من هم رفیقبازتر اند باید در خانه نگه داریم.
حالا از صبح، باید بروم، دارو و غذای مریضها و پیرها و کمپیرها را برای شان برسانم؛ آن هم مثل فیلمهای ترسناک که این چیزها را پشت دروازه میمانم و یک دقیقه بعد یک چهارمِ در باز میشود و دستی با ترس بیرون میآید تا بر شان دارد؛ البته اگر دوستان قلندر ساکن خیابان که مثل گرگ در کمین هر خانه اند، زودتر آنها را بر ندارند. به خانه هم که میرسم، بچهها هر کدام با پا سلام میکنند و بعد دو متر دو متر دور از من مینشینند و میخیزند و راه می روند. کلا شکل زندگی به هم ریخته؛ بچه که از پدر بترسد، دیگر حساب رفقا معلوم است.
یقین، یکی ازین رفقای جان قدیمی است که حالا از پشت پنجره هم را میبینیم و از طریق تلفون حرف میزنیم. برای یقین، جان بحثهایش عوض نشده، قبلا از هابز و مکنتاژ، در بارهی انسان می گفت، حالا در بارهی ناانسانگری. کرونا، فیلسوفهایش را تغییر نداده، مثل وکیل که همه چیز این وضع را در تیوریهای فروید قالببندی میکند. قبل از این که کرونا به لندن برسد، با تلویزیون استی قرار گذاشته بودیم برای قرنطین شدههای ایران و افغانستان، یک دورهی تاریخ شعر بخوانیم؛ حالا به استدیو هم نمیشود رفت. مجبور خودم راهی پیدا کنم.
ها نگفتم که این قصهی چای سیاه، چقدر کارآمد بوده. قبلا اگر روزی دو بار چای دم میکردم، حالا به روزی شش بار هم میرسد. کتاب هم که ندارم، تاریخ اشکانیان را برای بار چهارم دارم دوره میکنم. بدی قرنطین، حس بد روانیاش است؛ همین که فکر میکنی اسیری، خودش خیلی نفسگیر است. روزانه آدم چند بار تاریخ اشکانیان و قصاید منوچهری را برای خودش بخواند، فضای مجازی هم که جز فحش و فحشکاری و انرژیهای منفی قصهای ندارد. تصمیم دارم درین اولین فرصت، این صفحه را ببندم، یک صفحه دیگر درست کنم که دوستانش را خودم انتخاب کرده باشم. بدتر از همه چیز هم قبرستان خاطرات است که روی سر آدم انبار میشود و حسرت روزهای مومن بودن گذشته که دلت به چیزی قرص بود، حالا اما «آن پرندهی غمگین کز قلبها گریخته، ایمان» خیلی نیاز است و نیست.
قبلا، با خودم میگفتم وقتی بشود که گوشهی امنی داشته باشم، مطالعه و عبادت کنم. گوشهی امن ناگهان رسیده؛ اما هوای هیچ کدام نمانده. با این همه بزرگترین تکیهگاههای من درین روزها دو چیز اند؛ دیوان ناصر خسرو که هر بیتش آدم را مست میکند و شطحیات روزبهان، عشق همیشهی من که این کتاب کهنهی نایابش را به وسیم امیری مدیونم و هر روز با خواندن هر ورق، دعایش میکنم.