بیعدالتی، تنها ریشهی توازن قدرت، امکانات و انکشاف را خشک نمیکند که احساس مالکیت، روحیهی ملی، ملت شدن و وطندوستی را نیز میسوزاند. در بیعدالتی و یا عدالتِ تبارمحور، پراکندگی و قومیت وجههی اول شخصیتی افراد شده و آنها با نگاه ناسیونالیستی، به باورها و اییئولوژیهایی پناه میبرند که به آن نیز اعتماد ندارند. در چنین وضعیتی، بنیان هر چیزی سست شده، شک و تردید در عمق جان انسان و جامعه نهادینه میشود؛ تردیدی که هر روز فاصلهها را بیشتر میکند و انسان به عنوان موجود اجتماعی، در تشکیل جامعهی خوب و همدیگرپذیر، ناکام میماند. در این جامعه، نه تنها قومیت هویت اول هر فرد است که در درون قومیتها نیز درزها و بیاعتمادیهای بزرگ، آنها را از یکدیگر دور کرده و چون جامعه شکل نمیگیرد، آدمها به گروههای کوچک تقسیم میشوند که سرنوشت کسی برای دیگری مهم نیست. برای همین است که با وجود سالها جنگ، خونریزی، مرگ و انتحار، تا زمانی که خود مان مصیبت را تجربه نکرده ایم، با مرگ و به خون تپیدن دیگران، نه مرگ را باور و نه درد و زخم انتحار و انفجار را حس کردیم.
حالا که کرونا دنیا را فلج کرده و پشت دروازهی هر کسی کمین کرده است، دارا و ندار، فقیر و غنی، دانشمند و بیسواد، بیکار و صاحب منصب مان آن را هنوز باور نکرده ایم؛ چون روال آن است که تا خود مان را تب کرونا نلرزانده، با لرزیدن دیگران باورش نکنیم. مشکل پر بودن سرکها و خیابانهای کابل در روزهای قرنطین، بیش از آن که معطوف به فقر و بدبختی باشد، ریشه در همین بیباوری و مهم نبودن سرنوشت دیگران دارد. این از خصوصیات جامعهی قوممحور، فلاکتزده و دورافتاده از یکدیگر است که نه حس مالکیت در آن وجود دارد و نه احساس نزدیکی و مورد نیاز جامعهی به همپیوسته! در چنین جامعهای، همیشه میان افراد خطکشی میشود و در درون این خطکشیها، خطکشی باریکتر ولایت، ولسوالی، علاقهداری، منطقه، روستا و خانواده پدید میآید که هر چه بیرون از آن است، بیرونی است و ضاله، و هر چه درون است، خوب است و بیعیب! در چنین فضایی، فکر ما، اندیشه، فرهنگ، بایدها، نبایدها و حتا خانهی ما میتواند مرکز ثقل زمین باشد و میتوانیم پس از چند «کپه» نسوار، حتا از فرمول نسبیت «انیشتین» ایراد بگیریم و یا به ریش ارستو بخندیم.
همین نگاههای خطکشی شده، وقتی با باورهای ایدیولوژیک و منافع سیاسی- تباری یکجا شود، فاجعه میآفریند و موجب نسلکشی میشود. چند روز پیش بود که طالبان اعلام کردند، اگر داستان کرونا جدی شود، آنها در مناطق زیر کنترل شان، آتشبس اعلام میکنند؛ یعنی انسانها حتا در زمان مرگ و نیستی نیز آدمها و جامعه را به خوب و بد، سیاه و سپید، از ما و بر ما تقسیم میکنند. آنهایی که این طرف اند در امان اند و آنهایی که آنطرف اند، باید هم از کرونا بخورند و هم از ما!
دیوار کشیدن و مرزبندی، شایعترین علاقهمندی و هنر آدمها است تا انسانها بیشتر در قفس باشند. این روزها و در سال موش و کرونا که انسانها سوراخ موش را به هزار میخرند، نفس همه بند آمده که چرا جهان به یکباره زندان شد؟ در حالی که با این همه دیوارهای بلند سمنتی، سیمهای خاردار و نگهبانان مرزی و در مقیاس بزرگتر، آدمها همیشه در زندان بوده اند. جهان پیش از این نیز زندان بود که مشکلش با هیچ ویزا و پاسپورتی حل نشده است. انسانهای امروز به خصوص در کشورهای اسلامی، دوست دارند خانههای بزرگ و رو به آفتاب با کلکینهای بزرگ بسازند و تمام کلکینها را با ضخیمترین پردهها بپوشاند. دیوارها نیز هر چه بلند باشد و در آخر با سیم خاردار تزئین شده باشد، بهتر است، تفنگ را نیز فراموش نکن!
انسانها امروز بهار را از پشت کلکین حس میکنند و دل شان لک زده برای یک پیاله چای تلخ در زمینی امن و عاری از کرونا. وقتی به زندگیای پر از سمنت، خاک و کثافت شهری، در کشوری که پر از فاصلهها است، کرونا را نیز اضافه کنی، آن وقت شاید بتوان دلیل بیماری زمین، خلوت شدن سرکها و کوچهها را درک کرد. در روزگاری که بیرون رفتن و به طبیعت سر زدن، عیب بزرگی است؛ چون کرونا و مرگ همه را به درون دیوارهای سمنتی کشانده که هر چه از یکدیگر دورتر باشند بهتر است! فاصلهگذاری اجتماعی را رعایت کنید، از یکدیگر بیشتر دور شوید، دوری دور تا حتا همان فامیل و کسانی را که میگفتید از ما است، نه بر ما، نیز از شما دور باشند؛ زیرا در سرزمین دوریها، دوری ضامن زندگی و زنده ماندن، شده است.
با وجود تمام این دوریها و بیاعتمادیها، از دروازههای بستهی شهر، حتا مناطق مزدحم، بینظم، کثیف و آلودهای مثل مندوی و کوتهی سنگی کابل دل آدم میگیرد؛ چون آن جنبوجوشهای پیش از کرونا، نبض زندگی بود. این سکوت و پناه گرفتن پشت دیوارهای سمنتی، شاید دفتر معرفتی است که باید قدرش را دانست؛ وقتی میبینیم، زیارتگاهها، کلیساها، اماکن دینی-مذهبی نیز بسته شده و در حکم سمنت، آهن، خشت و گِل در آمده اند، باید بپرسیم که چطور یک موجود میکروسکوپی، دکان همه را تخته کرده است؟ موجودی ریز، بیعقل و عدالتپیشهای که بر فقیر و غنی، صاحب منصب و بیکار، یکسان میگذرد. او نمیداند که در کرهی زمین، زورداران، نژادهای برتر، سیاستمداران، قدرتمندان، جانشینان خدا بر زمین، مجزا از عیب و ایراد و انسان همیشه از انسانی دیگر اولاتر بوده است. کرونا گاهی به زیر زمین نمور و تاریک یک گدا وارد میشود و زمانی هم وارد قصر مجلل پادشاهان میشود. همین عدالتش است که دنیا سوراخ کم آورده تا انسانها در آن پنهان شوند.
شاید کرونا به سؤالهای زیادی پاسخ بگوید به این که چرا هزاران انسان به خاطر آن که مرز دیورند را به رسمیت نمیشناسند، کشته شدند. شاید کرونا به ما بگوید، وقتی عالم محضر خدا است و خدا در تک تک نفسها و در خود ما جاری است، چرا برای اثباتش دنبال اشکال هندسی ابر در آسمان و یا خالکوبی پشت کمر یک گوساله باشیم؟ اگر کرونا فقط در نوع نگاه، دید و فکر ما شکی کوچک ایجاد کند، باید از آن استقبال کنیم و آمدنش را خیر مقدم بگوییم تا شاید آبی آسمان، سبزی سبزهها و جوشش چشمهها برای ما معنای دیگر پیدا کند.
این روزها و شبهای تکراری، شاید انسانها را از خر شیطان شان پیاده کند تا دلیل این همه دیوار، دشمنی، قوم و تبارپرستی، غرور و لجاجت را درک کنند؛ وضعیتی که عشق، بهار و شکوفه را از انسانها دزدیده است.
بچهی کوهستانم، عاشق بهار
من عاشق بهارم؛ درست همین فصل، چنین روزها، همین هوا، باد، رطوبت، زمین نرم، دشت و کوه با هوای ناپایدارش که گاهی ابر است و باران و لحظهای پاک است و روشن؛ چون بچهی کوهستانم، در هوای پاک رشد کرده و ششهایم تا همین نزدیکیها با سرب، دود و کثافت دمخور نبوده است. بسیاری ما از نرمی خاک نمخوردهی پس از باران دشتها، لذت سردی باد بهاری خلسهآور بر پوست مرطوب، چیدن گلهای وحشی کوهستان و لذت سرخی گلهای لاله و واژگون «لوگور»، دشتها لذت برده ایم.
دلم به خصوص در این روزهای کرونازده، برای کودکان شهری میسوزد؛ کودکان گرفتار شده در چهاردیواریهای سمنتی و سخت، پیچیده در مقررات قرنطین و ترسهای ویژهی شهری؛ به خصوص اگر بیاعتمادی کمر آدمیت را شکسته باشد و هر کجا ممکن است، خطر باشد؛ خطری که فرصت و لذت شادی، دویدن و پریدن را از آنها گرفته است. دلم تنگ است برای کودکیهایم که لحظهها هرگز آرام و قرار نداشتند. کودکان مثل غزال از هر لحظه تپیدنها و دویدنهای خستگیناپذیر شان لذت میبردند. زندگی شهری، آنهم در کابل، بسیار چیزها را از کودکان ما گرفته و کرونا، امسال تکمیلش کرده است. بودن در شهر، فرصت اندیشدن انسانها به انسانیت و علاقهمندیهایش را از او میگیرد و او فراموش میکند، آخرین درختی را که سیر تماشا کرده، کی بوده؟ کجا با نیلگون آبها گپ زده است؟ تازهترین صدای گنجشکی که توجه او را جلب کرده یا صدای بالهای عقابی که از آن بالا همهی جنبندههای زمین را زیر ذرهبین دارد، کجا به گوشش رسیده است؟
وقتی از خودبیگانگی، با پراکندگی اجتماعی و بیاعتمادی درهم آمیزد، آدمها به افراد دورافتاده از یکدیگر بدل میشوند که مصداق شعر «عفیف باختری» است: «شهر از درد به خود میپیچد- درد هرکس به خودش مربوط است.» آدمهای شهری از کرونا نمیترسند؛ اما از این میترسند که وقتی در کنج شفاخانه افتادند، کسی نتواند به عیادت شان بیاید. از مرگ نمیترسند؛ اما از این میترسند که تشییع جنازهی شان باشکوه و پر از آدم نباشد. از زیر خاک خوابیدن نمیترسند؛ اما نگران این استند که غسل داده نشده و با لباس دفن شود. این روزها افراد شهری زیادی را دیدهام که در چشم دیگری احمقهای بالفطره استند. یکی دروازهی خانهاش را بسته و همه در قرنطین اند؛ اما همسایهاش با جمعیت کلان، برای سبزه لگد کردن و سیزده بدر –که امسال بیشتر شیبه سیزده اندر بود- به بیرون رفته اند. اینها وقتی به یکدیگر مینگرند، باور شان نمیشود که چرا نمیتوانند مثل یکدیگر باشند و چرا در نظر هم تا این اندازه لاابالی استند؟
این روزها، روزهای تجربهی حماقتهای گوناگون در جهانی است که به یکباره برای همه زندان شد. چنانچه گفتم، دنیا پیش از آن نیز زندان بود و شاید از دل این زندان و با کمک کرونا، دوباره سؤالهای زیادی از خود و خدای خود بپرسیم! خدایی که روزگاری ما را دوست داشت و هر چه بود بین انسان و خدا عشق بود و عشق. خدایی که از تنوع و گوناگونی انسانها لذت برد؛ اما انسان تلاش کرد تا تمام تنوع را از بین برده و یکدیگر را تکه و پاره کنند که چرا مثل هم نیستند و باورهای شان شبیه به همدیگر نیست؛ انسانهایی که همه چیز را فدای خودخواهی، برخورداری و لذتهای شان کردند.