لالایی غمگین؛ تخت خواب پدر کنار قبر پسر!

زاهد مصطفا
لالایی غمگین؛ تخت خواب پدر کنار قبر پسر!

از امروز صبح، عکسی در شبکه‌های اجتماعی دست‌به‌دست می‌شود که تخت خوابی را در کنار قبری نشان می‌دهد. داکتر فاروق نجرابی، پدر میوند نجرابی –استادی که در حادثه‌ی تروریستی حمله بر موتر استادان و دانش‌جویان دانشگاه البیرونی کشته شد-، نتوانسته دوری پسرش را تحمل کند. او، جسد تکه‌پاره‌ی پسرش را در کلنیک شخصی‌اش دفن کرده تا شب‌ها کنارش بخوابد؛ پسری که در شرایط تلخ افغانستان آن را بزرگ کرده، زمینه‌ی تحصیل برایش فراهم کرده و تبدیل کرده بود به آموزگاری تا نسل امروز افغانستان از او چیزی یاد بگیرند و به آینده‌ی روشن‌تری برسند.

این تصویر، غم‌انگیز است؛ آن‌قدر که می‌تواند هر استخوانی را به درد بیاورد و خرد کند. این، تصویری از گره‌خوردگی غم در زندگی افغانستان است؛ جایی که هر روز آدم‌هایی در آن به زمین می‌افتند و دیگر بر نمی‌خیزند. هرچند، به زمین‌افتادن و بلندنشدن، بخشی از زندگی در افغانستان شده و برای خیلی‌ها، به کرختی انجامیده است؛ اما آنانی که تلخی این افتادن‌های بی‌دلیل را از نزدیک احساس می‌کنند، دیگر کرخت نه که زخمی هر روز در وجودشان رشد می‌کند و بزرگ می‌شود.

تصویر داکتر فاروق نجرابی که کنار تخت پسرش خوابیده، نشان‌دهنده‌ی قسمتی از رنج و زخم افغانستان است که زیر خاک پنهان نشده و به شکلی خودش را به نمایش گذاشته است؛ به شکلی که تلنگری به دیگران بزند و آنان که زخم را از دورتر می‌بینند و دچار کرختی و بی‌تفاوتی می‌شوند، خواب از چشم شان بپرد و برای‌شان بگوید که این‌جا، زیر همین خاک نم‌ناک که می‌بینید، تنی خوابیده است که به رؤیاهای بزرگی می‌اندیشید؛ به فردا و روزی که شاید جنگ، این پیر پیرهن چرکین، دندان‌های بدریختش را از این تکه‌ی جغرافیا بیرون بکشد و آدم‌ها، نگران پرپرشدن رؤیاهای‌شان نباشند؛ نگران این که به خانه بر نگردند.

طبق گزارش‌ها، گفته می‌شود که وضعیت روانی دکتر فاروق نجرابی، خوب نیست؛ چگونه می‌تواند خوب باشد. کسی که سال‌ها در مرگ‌خیزترین کشور جهان، پسری را بزرگ می‌کند و به ثمر می‌رساند و هیولایی که به هیچ ارزش انسانی‌ای پابند نیست، او را سلاخی می‌کند، چگونه می‌تواند تعادل جسمی و روحی داشته باشد؛ کسی که تکه‌هایی از جسم و روحش را زیر خاک گذاشته اند؛ تکه‌هایی که امید بود؛ آینده بود و روشنی در تاریک‌ترین تکه‌ای از جغرافیا.

آن‌چه در جامعه‌ی افغانستان به شکل سرسام‌آوری در حال رشد است، بی‌تفاوتی و کرختی است؛ کرختی به اثر تکرار رنج و رنجی که آن‌قدر تکرار شده است، تا رنج‌زدایی شود. بسیاری‌ها در افغانستان، در تلاشِ رسیدن به این کرختی استند؛ کرختی‌ای که زندگی را برای‌شان امکان‌پذیر کند و بتوانند خودشان را از رنجی به رنج دیگر جابه‌جا کنند؛ بدون این که توان ادامه دادن را از دست بدهند. این کرختی است که به حذف حافظه‌ی جمعی و تاریخی می‌انجامد و هر روز رنج تازه‌ای از راه می‌رسد تا با رنج‌های گذشته جابه‌جا شود؛ رنج‌هایی که دیگر بخشی از انسان افغانستانی شده و تفاوتش را با شادی از دست داده است.

در جامعه‌ای با این حدی از کرختی، تخت خواب فاروق نجرابی در کنار قبر پسرش، انگشتی است که وسط این زخم خوابیده فرو می‌رود؛ زخمی که نه با با داروی بی‌حسی؛ از بی‌دارویی به کرختی رسیده است. کرختی‌ای که نباید به فعلیت عمومی برسد؛ چون اگر بیش‌تر از این همه‌گیر شود، انتظار این که رنج و زخم افغانستان پایانی خواهد داشت یا نه را، دچار بن‌بست می‌کند. تخت خواب نجرابی کنار قبر پسرش، تلنگر به جامعه‌ی خواب‌رفته‌ی افغانستان است؛ جامعه‌ای که نیاز دارد چیزی در زخمش فرو برود و هر لحظه تکان بخورد تا دچار کرختی و فراموشی نشود. اگر این کرختی به هم نخورد و عده‌ای انگشت در زخم‌های‌شان فرو برده و آن را هر روز نکاوند، امیدی برای تغییر از این وضعیت نیست.

تنها با کاویدن زخم‌ها است که احتمال رسیدن به بیداری را به وجود می‌آورد؛ کاویدن رنج، شناخت رنج و شناخت منابعی که وظیفه‌ی تولید رنج و زخم را دارند. همه باید، دچار این سردرگمی شوند که از چه کسی و چه چیزی رنج می‌بینند. چه چیزی باعث می‌شود از آدمی آن قدر هیولا بسازد که به جان هیچ کسی رحم نکند و بدون این که دشمنی‌ای با کسی داشته باشد، آن را سلاخی کند. چه چیزی در این کشور، آدم‌ها را دشمن هم می‌سازند و خوانش از کدام روایت‌ها، چنین وحشتی را توجیه و قابل اجرا می‌کند؟

چه چیزی در این جامعه آن‌قدر اُفت کرده است که هر روز آدم‌های زیادی در صف وحشت و ترور می‌پیوندند؟ چه خوانشی، روایت‌های دینی در این کشور را به این بستری از کشندگی و وحشی‌گری کشانده است؟ چه کسانی روایت‌های دینی این سرزمین را می‌خوانند؟ و هزاران آدمی که زیر نام نمایندگان دینی، نان از سفره‌ی مردم می‌خورند، نقش‌شان در این افزایش خشونت و خوانش‌های کورکورانه از دین و تاریخ چیست؟ چرا وقتی ده‌ها نفر توسط گروه‌های تروریستی و استفاده‌جو از دین و ارزش‌های دینی، به خاک‌وخون کشیده می‌شوند، صدایی از این شکم‌چران‌های تاریخی بلند نمی‌شود؟ چرا وقتی موی زنی می‌تواند همه‌ی آنان را نگران و وادار به واکنش کند، تن تکه‌پاره‌ی هزاران انسان، خواب آنان را برهم نمی‌زند؟ این‌ها کی‌ها استند؟ آیای فرمان این همه سلاخی ربطی به آنان دارد؟

هیچ آینده‌ی روشنی قابل تصور نیست؛ تنها راهی که ممکن است این رنج و زخم تاریخی را درمان کند، بیداری و رهایی از کرختی مفرط است. رسانه‌ها، مردم و همه، باید به صورت سیستماتیک، تلاش بر روایت رنج‌ها داشته باشند؛ رنج‌هایی که هر روز فراموش می‌شوند و نباید فراموش شوند. تمرکز بر رنج‌ها و زخم‌ها و جلوگیری از کرختی جمعی، تنها چیزی است که به بیداری خواهد انجامید و ملتی که بیدار باشد، از این همه سوراخ گزیده نمی‌شود. ملتی که سال‌ها، از سوراخ دین، جهاد، رهبر، ملا و صد سوراخ دیگر گزیده شده است و هنوز کورکورانه، دستش را در همان سوراخی فرو می‌برد که از آن گزیده شده است.

همه کسایی که این‌جا زندگی می‌کنند و همه کسایی که زخم را از نزدیک حس کرده اند، باید زخم‌های‌شان را بکاوند و نگذارند فراموش شود. فراموشی، نتیجه‌اش ماییم؛ مایی که پدران مان رنج‌های‌شان را به خاطر نسپردند. پرداختن به زخم‌ها و رنج‌ها و چسپیدن به آن، شاید جامعه‌ی مالیخولیایی به جا بگذارد؛ اما مسلما جامعه‌ای بهتر و بیدارتر به بار می‌آورد؛ جامعه‌ای که در آن، انسان و زخم‌هایش ارزش پیدا می‌کند و به سادگی زیر خاک فراموشی دفن نمی‌شود.