ترسی که جایش را به شجاعت می‌دهد

زاهد مصطفا
ترسی که جایش را به شجاعت می‌دهد

بخش نخست
از زمستان سال ۱۳۹۷ می‌گوید؛ از شبی که طالبان از یک استقامت مرتفع حاکم، بالای ولسوالی المار ولایت فاریاب به هدف تصرف این ولسوالی حمله می‌کنند. درگیری بین نیروهای امنیتی و دفاعی‌ای که در آن ولسوالی مستقر ‌اند به کمک نیروهای محلی در مقابله با طالبان آغاز می‌شود و به دلیل موقعیتی که طالبان به دست‌رس دارند، جنگ به نفع آنان پیش می‌رود. «بابر-نام مستعار» یکی از دوازده سرباز اردوی ملی است که در پوسته‌ی دفاعی‌ای در اطراف این ولسوالی موقعیت دارند.
بابر و هم‌سنگرانش، به دلیل نقطه‌ی حاکمی که نسبت به نیروهای امنتی و مردمی دارند، چند ساعت درگیری را مدیریت می‌کنند و نمی‌گذارند طالبان وارد مرکز آن ولسوالی شوند. نقطه‌ای که طالبان در آن ولسوالی سنگر گرفته ‌اند، بالای مرکز ولسوالی مسلط است و آنان با سلاح‌های گوناگون تعمیر ولسوالی و بازار را زیر آتش می‌گیرند. نیروهای مردمی‌ای که از مرکز ولسوالی و قریه‌های اطراف آن به کمک نظامیان دولتی آمده‌ اند، نمی‌توانند طالبان را عقب برانند. بابر از وضع ناجور و نامنظم جنگ و نبود هماهنگی بین نیروهای دولتی و مردمی می‌گوید و این که همه شکست‌شان و در پی آن سقوط ولسوالی را قبول کرده بودند.
قرار درخواستی که مقامات محلی کرده‌اند، نیروهای کمکی ارتش با تانک‌های زره از مرکز شهر میمنه حرکت کرده‌اند تا جهت پشتیبانی به نیروهای مستقر در آن ولسوالی بپیوندند. وضع در مرکز ولسوالی و بازار المار ناجور است و طالبان با استفاده از سلاح ثقیله، تعمیر ولسوالی و بازار را زیر آتش گرفته‌اند. بابر و همراهانش که در آن پوسته‌ی امنیتی جابه‌جا مستقر‌اند، سینه سپر کرده‌اند تا حالت تدافعی شان را حفظ کنند و نگذارند طالبان وارد مرکز ولسوالی شوند. قطاری که قرار است از مرکز ولایت فاریاب –شهر میمنه- به کمک آنان برسد، در نیمه‌راه با کمین طالبان مسلح مواجه می‌شود که سبب تأخیر در رسیدن نیروهای کمکی و افزایش احتمال سقوط ولسوالی می‌شود.
بابر بیش از چهار ماه می‌شود در آن پوسته‌ی دفاعی وظیفه اجرا می‌کند و تا هنوز شاهد جنگ روبه‌رو با آن شدتی که ادامه دارد، نبوده است. بابر آن روز ترسیده است و بارها تصمیم می‌گیرد که اگر طالبان وارد مرکز ولسوالی شوند، لباس‌های نظامی‌اش را با سلاحش دور بیندازد و راهی برای فرارش پیدا کند. بابر از ولایت سرپل به صف ارتش پیوسته و در آن پوسته‌ی دفاعی به عنوان نظامی تازه‌وارد به جنگ، شناخته می‌شود که همواره هم‌سنگرانش او را با شوخی از جنگ می‌ترسانند. او شش ماه پیش، دوره‌ی آموزشی‌اش را تمام کرده و پس از دو ماه در آن پوسته‌ی امنیتی در فاریاب فرستاده شده است.
سرانجام پس از چند ساعت انتظار، قطار نظامی‌ای که از شهر میمنه حرکت کرده است، به نزدیک ولسوالی المار می‌رسد. عملیات مشترک نیروهای تازه‌نفس با نیروهای مستقر در این ولسوالی یک‌جا به هدف پس‌راندن طالبان از اطراف این ولسوالی، عملیات تهاجمی را آغاز می‌کنند. نیم ساعتی از عملیات نگذشته است که سه سرباز اردوی ملی، زخمی می‌شوند و بابر که یکی از هم‌سنگرانش از ناحیه‌ی پا گلوله خورده است، مجبور می‌شود برای حفاظت از او در پناه‌گاهی جای بگیرد. مسیر جنگ دقیق مشخص نیست و بر علاوه‌ی طالبان مسلحی که در نقطه‌ی مرتفعی در بالای مرکز ولسوالی موقعیت گرفته‌ اند، از بین باشندگان محل نیز شلیک‌های سنگین و سبک بالای نیروهای دولتی انجام می‌شود. بابر می‌گوید که همراه او، به اثر اصابت گلوله از محلی زخمی شد که در آن مردم محل و خانه‌های افراد ملکی موقعیت داشت و این به معنای جابه‌جایی طالبان بین مردم محل یا مسلح بودن برخی از مردم محل به نفع طالبان بود. بابر با هم‌سنگر زخمی‌اش، در کناره‌ی دیواری جا گرفته ‌اند و فرصتی نیست که زخمی به موقعیت امن‌تری انتقال داده شود. یک ساعت از آن عملیات نگذشته است که دو نفر از یک خانه‌ در نزدیکی بابر و هم‌سنگر زخمی‌اش، بالای آنان شلیک می‌کنند که در نتیجه هم‌سنگر بابر، با اصابت دو گلوله‌ی دیگر در دست و سینه‌اش جان می‌دهد. بابر خودش را داخل باغی می‌اندازد که نمی‌فهمد در کدام سمتش نیروهای دولتی و در کدام سمتش طالبان سنگر گرفته اند. جنگ به شدت جریان دارد و تانک‌هایی که به کمک نیروهای دولتی رسیده اند، پیش‌روی در مواضع دشمن را شدت می‌بخشند.
بابر در آن باغ تنها مانده است و مسیری برای انتخاب ندارد؛ چون به باور او، احتمال موجودیت طالب در هر جایی قوی بود و برخی از افراد محلی که ظاهرا طرف‌دار دولت بودند، به نفع طالبان می‌جنگیدند. بابر در آن باغ بی‌سرنوشت مانده است و از چهار سمت زیر آماج گلوله‌ها قرار دارد. موقعیتی که بابر در آن فرار کرده است، وسط نبرد نیروهای دولتی و طالب است و از هر سمتی که شلیک می‌شود، او در خطر اصابت گلوله‌ قرار دارد.
بابر خودش را در جوی آبی خوابانده است که ناگهان صدای پایی او را متوجه حضور دو طالب با یک میل راکت‌انداز و چند گلوله در نزدیکی‌اش می‌کند. بابر هنوز به کسی از نزدیک شلیک نکرده است. تفنگش را به سمت آنان می‌گیرد و با اولین گلوله کسی که راکت‌انداز به دست دارد را از پا درمی‌آورد. فرد دومی که کلاشینکوف به شانه و چند گلوله‌ی راکت به دست دارد، فرصتی برای برداشتن سلاح از شانه‌اش پیدا نمی‌کند و پا به فرار می‌گذارد. بابر هنوز تفنگ روی دستش مانده است و به نعشی که در چندقدمی‌اش افتاده است و تکان می‌خورد، خیره مانده است.
آن طالب مسلح فرار می‌کند و دیری نمی‌گذرد که با سه نفر دیگر وارد باغ می‌شوند. موقعیتی که بابر در آن خودش را پنهان کرده است، برای هدف قرار گرفتن تانک‌های ارتش مناسب است و طالبان به دنبال سنگر گرفتن در آن محل استند؛ اما بابر که دیگر راهی به فرار ندارد و نمی‌فهمد که دقیقا دشمن در کجا و دوست در کدام موقعیت است، ترجیح می‌دهد تا ختم درگیری در آن‌جا پنهان بماند. چهار طالب دیگر با دو راکت‌انداز و یک گلوله‌ی راکت برمی‌گردند و بابر که تا هنوز وقت شلیک کردن دست‌هایش می‌لرزید، حالا با کشتن اولین شکارش، ترس را کنار گذاشته است و سینه را به لبه‌ی جوی تکیه می‌کند و با ضربه‌ی چند گلوله دو نفر از طالبانی که وارد باغ شده اند را از پا در‌می‌آورد.
بابر سومین شکارش را نیز کشته است؛ آن‌هم بدون درگیری. بابر می‌گوید که پس از کشته شدن دوست زخمی‌اش، دچار نفرتی شده بود که کمکش کرد آن سه نفر طالب را بکشد. کشتن آن سه نفر که انگار قرعه‌ی فال بابر بود،‌ ترس‌های او را دور می‌کند و پس از دو ساعت گیرماندن در همان باغ، بابر از یک سرباز جنگ‌ندیده‌ی ترسو، تبدیل به سربازی می‌شود که کشتن برایش مانند نوشیدن آب است و مهم‌تر از آن، هیچ اتفاقی نمی‌تواند او را از کشتن و اشتراک در جنگ مانع کند. بابر می‌گوید که آن روز به معنای واقعی باور کرده است که یک سرباز است و می‌تواند برای حفاظت از وطن و جانش، هر آدمی که سر راهش قرار می‌گیرد را بکشد.

ادامه دارد…