
«قسمت اول»
با رؤیای جنرال شدن به ارتش پیوسته است. اکادمی نظامی خوانده و نظر به هیکل و سوادی که دارد، کمر بسته است تا روزی یکی از جنرالان «باافتخار» سرزمینش باشد. «باافتخار» را ناخن گذاشتم؛ چون «جواد-نام مستعار»، باور دارد که در هر بخشی، آدمهایی هم هستند که به جاهایی میرسند؛ اما نمیتوانند به خود و جایگاه شان افتخار کنند. از جواد توضیح میخواهم که چرا نمیتوانند افتخار کنند؟ میگوید؛ جنرالی که از پولِ کفش و کلاه سرباز میزند، چگونه میتواند به رتبهی نظامیاش افتخار کند؟ به باور جواد، آن که در مقامی رسیده است و از آن سو استفاده میکند، راه رسیدن به آن رتبه یا مقام را نیز با سو استفاده و دروغ طی کرده است. جواد از نظامیانی یاد میکند که تا هنوز میدان جنگ را ندیده اند؛ اما به رتبههای بالای نظامی رسیده اند.
جواد بیشتر از ۳۰ سال سن دارد؛ کارشناسی نظامی خوانده است و از این که پدرش یک نظامی باسواد در زمان حکومت کمونیستی بوده، جواد از بچگی کتاب خوانده و پیش از رفتن به خط اول جنگ، در کتابها و فیلمهای زیادی جنگ را دیده است؛ فداکاری سربازان را و این که چگونه آدمها تبدیل به قهرمان میشوند. او، شش سال پیش، پس از پایان دورهی تحصیلیاش، در وزارت دفاع وظیفه میگیرد و پس از یک سال کار اداری، به درخواست خودش وارد جنگ میشود. جواد اولین روزهای جنگش را در شمالشرق میرود. در ولایت کندز که به لحاظ امنیتی وضع خوبی ندارد. ولسوالیهای کندز ناامن است و هر روز طالبان در مسیر کندز-تخار و کندز-بغلان، ایست بازرسی میگذارند و مسافران مشکوک را از موترها پیاده میکنند.
جنگ در برخی ولسوالیهای کندز به شدت ادامه دارد. جواد اولین عملیات نظامیاش را در ولسوالی امام صاحب کندز سپری میکند. طالبان برای رسیدن به این ولسوالی که یکی از ولسوالیهای کلیدی کندز است، هر روز در حال پیشروی استند و جواد در عملیات مشترکی که در آن نیروهای ارتش، پولیس و حربکی با هم اند، اولین جنگش را پیش رو دارد؛ جنگی به هدف پس زدن طالبان از اطراف بازار ولسوالی امام صاحب. طالبان این ولسوالی را محاصره کرده اند و دولت به هدف شکست این محاصره، عملیاتی را راه انداخته است تا آنان را از اطراف این ولسوالی دور کند. جواد با نیروهای اردوی ملی، در تاشگذر کندز است؛ جایی که راه مواصلاتی و اکمالاتی زمینی آن از سوی طالبان قطع شده است. جواد و همرزمانش در قرارگاه بزرگی که نیروهای امریکایی در منطقهی تاشگذر ساخته بودند، مستقر اند. این قرارگاه یک سال پیش به دلیل خروج نیروهای امریکایی از افغانستان و سپردن جنگ به ارتش این کشور، به اردوی ملی افغانستان تحویل داده شده است.
جواد در آن جنگ، روزهای سختی را سپری میکند؛ اولین بار، جسد سه تن از دوستانش را میبیند و هنگام نجات دادن دوستش که از ناحیهی سینه گلوله خورده است، گرمای خون انسان را حس میکند که در آخرین لحظات زندگی، هنوز تاب و تب زندگی در آن جریان دارد. «تا هنوز گرمی خون را حس نکده بودم. وقتی «سلیم-نام مستعار» را بغل گرفته بودم، خون از پشت شانهاش به سینهام میرفت. خونش داغ بود.» جواد، با سلیم یک هفته پیش دوست شده است. سلیم نیز باسواد است و هرازگاهی هر دو با هم میبینند و جواد از فیلمهایی که دیده است به او قصه میکند.
آن عملیات به شکست طالبان میانجامد و بر علاوهی مصطفا یکی از فرماندهان مشهور طالبان، نزدیک به ۳۰ تن از سربازان این گروه کشته میشوند. مصطفا یکی از فرماندهان جنگی این گروه و طراح ناامنیها در ولسوالیهای کندز است. جواد در آن عملیات نظامی با این که سه تن از همسنگرانش را پیش چشمش از دست میدهد؛ اما موفق نمیشود هیچ تروریست طالبی را بکشد. «پس از ختم عملیات، فهمیدم که جنگ سخت است و سختتر از هر چیزی که د زندگی تصور کنی. یک ثانیه غفلت کنی، یک گلوله کافی اس که قصهات تمام شوه.» قصهی جواد اما در آن جنگ تمام نمیشود. او، شاید به دلیل ترس، یک ثانیه غفلت نمیکند و دوست ندارد در اولین عملیاتی که اشتراک کرده است، جسدش را به مادرش بفرستند. او، دنبال رسیدن به رؤیای جنرالی است و باید زنده بماند و بجنگد.
جواد میفهمد که جنگهای زیادی پیش رو دارد و باید از لای کتابها بیرون شود و جنگ را به صورت واقعی در میدان جنگ ببیند و حس کند. او عازم ولایتی شده است که در اولین بهارِ پس از خروج نیروهای خارجی از افغانستان، به مرکز توجه گروههای تروریستی، طالب، داعش، حزب اسلامی و حرکت اسلامی اوزبیکستان تبدیل شده است. طالبان با پیشروی در اطراف کندز، به دنبال دست یافتن به مسیر ولایتهای تخار و بدخشان استند و هر روز مسافرانی را از این مسیر با خود میبرند. افراد وابسته به دولت و مؤسسات خارجی، در سفر به سه ولایت –کندز، تخار و بدخشان- با خطر روبهرو شدن با طالبان مواجه اند و بیشتر کسانی که امکانات سفر هوایی را دارند، ترجیح میدهند سفر زمینی نداشته باشند.
بهار جایش را به تابستان سوزان داده است؛ کندز گرم است و جواد با گروهی از سربازان اردوی ملی، در قرارگاه نظامیای در امام صاحب کندز مستقر اند؛ قرارگاهی که خار چشم دشمن است و دشمن برای کشیدن این خار از چشمش، از هر فرصتی استفاده میکند. جواد دیگر از جنگ نمیترسد و آنقدر صدای گلوله شنیده است که دیگر نمیترسد گلولهای کلاهش را به زمین بیندازد. جواد از صبح روزی میگوید که طالبان پیش از روشن شدن روز، برج پهرهداری شان را با راکت میزنند و افراد شان از دو سمت قرارگاه هجوم میآورند. آن عملیات طالبان پس از دو ساعت درگیری، در مقابل تانکهای اردو دوام نمیآورد؛ اما میتواند جان چهار سرباز را بگیرد که به گفتهی جواد، گزارش کشته شدن آن سربازان به رسانهها داده نمیشود. جواد زمانی که خبر شکست حملهی طالبان بالای قرارگاه شان را از رادیو میشنود و خبرنگار میگوید که در این عملیات آسیبی به نیروهای ارتش نرسیده است، از خشم به خودش میپیچد و احساس میکند یکی از آن سربازان مرده است و مرگش هیچ آسیبی به شمار نرفته است.
«آنروز احساس میکدم راه بیهودهای است سربازی. شاید خبر کشته شدن سربازان روحیهی طالبان را قوی میساخت. ولی سربازان حق داشتن که مرگ شان همگانی شوه و مردم بفهمن که برای نجات جان شان چهار سرباز کشته شده ان.» جواد سربازی را افتخار میدانست و کشته شدن در این راه را نیز افتخار؛ او دوست نداشت در بین کشتهشدگانی باشد که هیچ کسی از مرگش خبر نشود. برای جواد همان قدر که زنده بودن در ارتش افتخار نظام و مردم را به همراه داشت، کشته شدن در ارتش هم باید افتخار نظام و مردم را به دنبال میداشت.
جواد چند ماه را در آن قرارگاه نظامی سپری میکند؛ بدون این که رخصتی برود. هر ماه چند نفر از تعداد شان کم میشود و چند نفر دیگر به کمک شان میآید. چندین بار در محاصرهی طالبان میمانند: اما نیروهای مردمی به سراغ شان میرسند و طالبان را از اطراف قرارگاه دور میرانند. اواخر تابستان همان سال، جواد مریض میشود و پس از انتقال به کندوز، در فرماندهی ارتش در آن ولایت میماند و دوباره به قرارگاهش فرستاده نمیشود. جواد روزهای نسبتاً آرامی دارد و چند روز است که صدای گلوله نمیشنود. او اما آنروزها منتظر جنگی است که شاید سراغ فرماندهی ارتش در این ولایت را نیز بگیرد؛ میان نظامیان، حرفهایی از جابهجایی طالبان در اطراف شهر کندز و داخل شهر کندز شنیده میشود؛ اما هیچ کسی خبر دقیقی نمیدهد که داستان از چه قرار است. هرچند مقامات نظامی این خبرها و شایعات را جدی نمیگیرند؛ اما دیری نمیگذرد که شایعات به واقعیت میپیوندد و طالبان جابهجا شده در شهر کندز و اطراف آن، صبح روزی در اوایل خزان، جنگی را به هدف تصرف شهر کندز به راه میاندازند.
ادامه دارد…