نوشتن برایم شبیه مسکنی است که به یک سردرد می‌دهند

مجیب ارژنگ
نوشتن برایم شبیه مسکنی است که به یک سردرد می‌دهند

اشاره: مهدی سرباز، زاده‌ی ولایت سر پل است و ده سالی می‌شود که شعر می‌گوید. سرباز دانش‌جوی کارشناسی ارشد، علوم سیاسی در یکی از دانشگاه‌های ایران است.

گفت‌وگوکننده: مجیب ارژنگ

صبح کابل: تعریف شما از شعر چیست و چه چیزی باعث شده است به شعر روی بیاورید؟

سرباز: نوشتن مرا آرام می‌کند، شبیه مسکنی است که به یک سردرد می‌دهند. عفیف باختری حرف زیبایی در توضیح این مسأله داشت. او، می‌گفت که آدمی مبتلا به شعر می‌شود؛ چنین برداشتی نسبت به نوشتن برای من بسیار محسوس بوده است. اولین نوشته‌ی خودم را صنف سوم مکتب بودم که نوشتم؛ داستان عقابی بود که مثل خیلی از عقاب‌های دیگر بر کوهی بلند به دنیا می‌آید اما کور… روزهای اول پس از نوشتن این داستان، بسیار سرخوش بودم؛ بعدها این موضوع در خاطره‌نویسی ادامه پیدا کرد و سپس به شعر رسید و اکنون نیز این سرخوشی پس از نوشتن را تجربه می‌کنم. وقتی درگیر مسأله‌ای می‌شوم و یا از آن رنج می‌برم، یکی از چیزهایی که مرا آرام می‌کند، نوشتن شعر است. بارها کوشش کرده‌ام که به وسیله‌ی چیز دیگری خودم را آرام کنم؛ اما هر بار دیده‌ام که هر چیزی جای خودش را دارد و نوشتن جای خودش را. حالا برگردیم روی این مسأله که تعریف من از شعر چیست. من فکر نمی‌کنم بتوان تعریف مشخصی را بر شعر قالب کرد -البته که بحث قالب‌ها که امروزه شعر توسط آن‌ها تعریف شده است جداست. من کاری به آن‌ها ندارم- به خصوص چنین تعریف مشخصی در شعر آزاد بسیار دشوارتر است. بسیاری نیز کوشیده ‌اند خود را با این جمله که «شعر در زبان اتفاق می‌افتد» خلاص کنند؛ اما «زبان» چیست؟ امروزه بحث زبان به اندازه‌ای جدی است که هیچ چیز را خارج از آن نمی‌توان تصور کرد. زبان، دیگر وسیله‌ای برای افهام و تفهیم نیست؛ بلکه سازنده‌ی تمام معانی، رفتارها، کنش‌ها، ساختارها و… است. بر اساس این موضع، هیچ اتفاقی خارج از زبان رُخ نمی‌دهد. خب وقتی وضع از این قرار است، دیگر گفتن این مسأله که «شعر در زبان اتفاق می‌افتد» چه معنایی دارد؛ وقتی هیچ چیز خارج از قلم‌رو زبان رُخ نمی‌دهد. این بحث طولانی ا‌ست و در حوصله‌ی این گفت‌وگو نمی‌گنجد؛ اما ممکن است بگویید که خب بلااخره باید تفاوتی که میان دیگر اتفاقات در زبان و شعر رخ داده در آن باشد. بله این تفاوت همان خلاقانه بودن شعر است. شعر کوشش می‌کند پا‌به‌پای زبان دست به آفرینش بزند و البته این به معنای آن نیست که شعر همواره در پی اضافه کردن چیزی در زبان -به معنی ادبیات- است. بسیاری از اوقات شعر فقط در پی نشان دادن وضعیت موجود و روابط و ساختار موجود است؛ منتها از راه خلق دوباره آن در درون خودش.

صبح کابل: زبان در شعر برای شما چه اندازه مهم است؛ در کارهایت در مجموعه‌ی «محو در روشنی»، در بیش‌تر موارد دیده می‌شود که زبان جدی گرفته نشده و در مواردی به نثر نزدیک شده است؛ چه دلیلی برای این کار دارید؟

سرباز: خوب شد که مسأله «نثر» را ذکر کردید تا برای من روشن شود که منظور تان از زبان چیست و منظور تان از مهم بودن آن در شعر چیست. خب اکنون که زبان و جدی نگرفته شدن آن را در نزدیک شدن به نثر می‌بینید، باید بگویم که شعر آزاد از نزدیک شدن به نثر وحشتی ندارد. این شعر موزون است که از نثر در هراس است و نه شعر آزاد. در شعر آزاد شما مجبور نیستید که تک‌تک سطرها را تفتیش کنید که مبادا به نثر نزدیک شده باشد. این ساختار کلی شعر است که تصمیم می‌گیرد سطرها در کجا قرار بگیرند، آهنگنین باشند یا نباشند، نثر باشند یا نباشند.

صبح کابل: با خواندن بیش‌تر شعرهای محو در روشنی دریافتم که شما بیش‌تر رویکرد داستانی دارید؛ کار با روایتی شروع و درروایت پایان می‌یابد؛ از دید شما این ویژگی در کار تان، باعث نمی‌شود که کار دچار بی‌مزگی شده و مخاطب را از خود فرار دهد؟

سرباز: ابتدا باید بگویم که استفاده از اصطلاح «رویکرد داستانی» در این مورد اشتباه است. و دوم این ‌که نه در بیش‌تر کارها بلکه در تعدادی از آن‌ها چنین است و این روایت‌ها نیز در قالب ساختار کلی شعر جا پیدا کرده است و نه آن‌که خودِ روایت، ساختار حاکم بر شعر باشد. کم‌تر شعری را می‌شود یافت که در آن روایت وجود نداشته باشد؛ مثلا در این شعر مشهور «روزگار غریبی‌ست نازین» شاملو که می‌گوید: «آنک قصابانند/ بر گذارگاه‌ها مستقر/ با کُنده و ساتوری خون‌آلود…» یا در این شعر مشهور «ری‌را»ی نیما که می‌گوید: «او نیست با خودش/ او رفته با صدایش اما/خواندن نمی‌تواند» و ده‌ها مثال دیگر… به چنین کارهایی با اتکا به «روایت» نمی‌شود گفت که رویکرد داستانی دارند؛ زیرا که اساسا روایت در شعر بسیار متفاوت‌تر از داستان است؛ روایت در شعر شخص‌محور نیست و تنها در سطر اتفاق می‌افتد، سطرهای قبل یا سطرهای بعد این روایت را می‌شکنند، بر خلاف داستان. پس با این حساب نمی‌توان ادعا کرد که این ویژگی شعر من است و…

صبح کابل: چه چیزی باعث شده است که سرباز، در کارهایش درگیر کلیشه‌ها و روزمرگی شود؛ از زندگی شکایت کند و از بدبختی‌ای که دست از جفرافیای افغانستان برنمی‌دارد؛ بازگو کردن این گوشه‌هایی از زندگی چه چیزی به هنر اضافه می‌کند؟

سرباز: اگر هنر از روزهایی که زندگی ما را شکل می‌دهند و اسم روزمر‌گی به خودگرفته ‌اند نگوید، اگر از بدبختی‌ای که گریبان‌گیر ماست و دست از سر مان برنمی‌دارد، نگوید، پس چه می‌خواهد بگوید؟ در سوال اول به این نکته اشاره کردم؛ این طور نیست که شعر هم‌واره در پی اضافه کردن چیزی به ادبیات باشد. این موضوع که اگر یک شعر چیزی به هنر اضافه نکند، لزومی ندارد که نوشته شود، نظر طرف‌داران هنر برای هنر است که من اعتقادی به آن ندارم. بسیار از اوقات شعر فقط در پی نشان دادن وضعیت موجود و روابط و ساختار موجود است؛ منتها از راه خلق دوباره‌ی آن در درون خودش تا به گزارش دادن تقلیل پیدا نکند.

 

صبح کابل: با این حساب شما آیا به هنر متعهد باورمند استید یا خیر؟ و این قضیه را در رابطه به شعر خود تان چگونه می‌بینید؟

سرباز: من نمی‌دانم آن‌هایی که در افغانستان از «هنر متعهد» در ساحت شعر حرف می‌زنند، منظور شان چیست و یا آن را از چه کسی روایت می‌کنند. اگر منظور شان سارتر است که ایشان هم تعهدی برای شعر در هنر در نظر نگرفته است. در اثر مشهور «ادبیات چیست؟»‌ که مباحث اصلی‌اش در این زمینه را مطرح کرده، حرفی در مورد تعهد شعر نزده است. او در قسمتی از این اثر تحلیل می‌کند که چون اساسا زبان در شعر چون مقاله، داستان یا در کل نثر مبتنی بر زبان به عنوان وسیله نیست، نمی‌توان تعهدی نیز برای آن قایل شد. منتها در آخر می‌گوید که شعر معاصر فرانسه در پی نشان دادن «شکست» است و چیزی که از شعر انتظار می‌رود (شعر معاصر فرانسه) نیز همین است. حالا فرض کنیم که منظور از متعهد بودن شعر این است که باید شعر به مردم بپردازد و در خدمت مردم باشد. در این مورد من بسیار حرف نیما یوشیج را می‌پسندم که گفته است؛ هنر، هم برای هنر است و هم برای مردم؛ ولی در نهایت به مردم باز می‌گردد. من این حرف را چنین تفسیر می‌کنم که شاعر ما نباید چنین فکر کند که چون خبر از  فقر و کشته شدن و زند‌گی فاجعه‌بار مردم را می‌دهد، دارد شعر متعهد را کار می‌کند. ممکن است او متعهد به گفتن از رنج مردم باشد؛ اما نمی‌توان گفت حتما نوشته‌اش نیز شعر است. آوردن یک‌سری کلان‌روایت‌ها و سپس سطربندی آن‌ها شعر نیست؛ زیرا که اساسا شعر با گزارش‌نویسی فرق می‌کند در شعر، شما باید همان اتفاقی که از آن رنج می‌برید را از نو خلق کنید -این نو خلق افشاکننده‌ی روابط حاکم است- تا بتوانید نشان‌اش دهید. این حرف هم از نیما است که گفته است «تنها گفتن کافی نیست، باید نشان داد.» این نشان دادن در شعر است که اتفاق می‌افتد. و اما از سوی دیگر معنی آن حرف نیما این است که نمی‌توان به این دل خوش بود که؛ نه! من کاری به فجایع اتفاق افتاده ندارم؛ چون برای خودم شعر می‌نویسم؛ زیرا که شعر در نهایت به مردم باز خواهد گشت. در مورد کارهای خودم هم قضاوت را می‌گذارم برای آنان که می‌خوانند.

صبح کابل: ادبیات افغانستان به ویژه شعر در حال حاضر چه رسالتی را باید به دوش بکشد؛ یا اصلا درگیر رسالت‌گری نشود؟

سرباز: در این مورد که در حال حاضر هنر و به ویژه شعر چه رسالتی باید بر دوش بکشد، فقط همین را می‌توانم بگویم که نباید مردم و وضعی که دچارش استند را از یاد ببرد.

صبح کابل: شما در کارهای تان بیش‌تر درگیر حس و عاطفه استید تا اندیشه و همین‌گونه در کارهای شما به کشف توجهی نشده و بیش‌تر درگیر تصویر‌پردازی و روایت‌گری استید؛ آیا این رویکرد به کارهای تان آسیب نزده است؟

سرباز: اول باید این مسأله را بدانید که کار شعر اندیشه‌ورزی نیست و شعر ادعای چنین مسأله‌ای را ندارد. و دوم برعکس تصور شما، شعر نه با اندیشه‌ورزی که با حس و عاطفه و تصویرپردازی سر و کار دارد و اگر ادعای رساندن اندیشه‌ای را هم دارد، از مجرای اجرا و نشان دادن همین حس و عاطفه و تصویرپردازی است. و سوم اندیشه‌‌ورزی کار مخاطب است نه کار شعر. شعر زمینه‌ی خلق و آفرینش است. این اولین کنش برای اندیشه‌ورزی است؛ اما خود اندیشه‌ورزی صرف، در واکنش مخاطب صورت می‌گیرد. این مخاطب است که پس از خواندن شعر دست به اندیشه‌ورزی می‌زند و به احساس و عواطف خلق شده در شعر واکنش نشان می‌دهد و در مورد آن اندیشه‌ورزی می‌کند. دم دست‌ترین مثال آن نقد ادبی به واسطه‌ی نظریه‌های ادبی است. کار شعر این نیست که دست به اندیشه‌ورزی بزند و طبق مثالی که زدیم، بیاید و نظریه‌های ادبی را در خودش دسته‌بندی کند. شعر خلق می‌کند و این مخاطب یا منتقد است که آن را وارد اندیشه‌ای می‌کند و از آن تریبون در موردش حرف می‌زند. و در مورد «کشف» باید بگویم استفاده چنین اصطلاحی چندان جالب نیست؛ مگر شعر امریکا است و شاعر کریستف کلمب که بیاید دست به کشف بزند. آنچه در این رابطه ما در شعر با آن طرف استیم،  «تصویرپردازی» یا «خلق رابطه» است که البته در همین دو مورد هم مرز مشخصی میان ‌شان نمی‌توان تعیین کرد. شما مثلا تصور می‌کنید در شعر کلاسیک چون میان زلف و شب رابطه برقرار شده است، باید اسمش را گذاشت «کشف»! و می‌باید پس از این در هر شعری برویم و تفتیش کنیم که «کشف» دارد یا نه؟ من به شما می‌گویم که چنین چیزی پیدا نخواهید کرد. شما یا با تصویرسازی طرف استید یا با خلق رابطه‌ای نو و نه اسم سومی به نام کشف. اگر هم پیدا کردید، مجبورید اصل حادثه را هم بیاورید مثلا «کشف رابطه میان…»، «کشف تصویری…» و این اسم (کشف) نامی است که ما (به عنوان مخاطب) رویش می‌گذاریم در شعر چنین چیزی وجود ندارد. ما یا با تصویرسازی روبه‌رو استیم یا با خلق رابطه‌ای جدید. اکنون شما تصمیم بگیرید که این رویکرد به شعر آسیب می‌زند یا نه.

صبح کابل:  روی چه نیازی امروز باید شعر خواند؟

سرباز: من فکر می‌کنم تا زمانی که شعر حرفی برای گفتن ندارد، هیچ نیازی هم وجود ندارد که خوانده شود؛ اما همین که حرفی برای گفتن پیدا می‌کند یا وضعی را برملا می‌کند، دیگر هر کاری کنید نمی‌توانید از رسیدن آن به مخاطب‌های گوناگونان حتا با زبان گوناگون جلوگیری کنید. چرا؟ چون آدمی همواره نیازمند دانستن و برملا کردن استند. وقتی شعر این دو را با خود به ارمغان بیاورد، مخاطب خود به دنبال آن خواهد رفت. البته چنان که در بالا گفتم، این «حرفی برای گفتن» و «برملا کردن» به صورت خاص خودش در شعر اتفاق می‌افتد.

صبح کابل: با این که ده سال می‌شود درگیر شعر استید؛ تنها یک مجموعه بیرون داده‌ اید؛ چه چیزی باعث شده است که آفرینش کم‌تری داشته باشید؟

سرباز: راستش برای من در کُل زیاده‌نویسی دشوار بوده است. چیزهای زیادی برای نوشتن هست؛ اما چنان که گفتم این تنها کافی نیست و شاعر می‌باید آن چیزها را ویران کند و از نو در شعرش بیافریند و این کار برای من همواره سخت بوده است. البته در همین ۱۴ ماه گذشته من ۱۴ شعر نوشته‌ام، با خودم فکر می‌کنم که اگر تقسیم کنیم می‌شود ماهِ یک شعر و این خیلی هم زیاد است!

صبح کابل: از دید شما چه چیزی باعث شده است که شاعران افغانستان کم‌کار باشند؛ و یا آن‌هایی که بیش‌تر می‌نویسند درگیر تکرار و داستان‌گویی می‌شوند؟

سرباز: من به راستی نمی‌دانم چه چیزی باعث کم‌کاری شاعران افغانستان شده است؛ اما در مورد آن‌ها که گفتید بیشتر می‌نویسند و دچار تکرار استند. باید بگویم که اگر نوشتن شعر چون ساختن یک مجسمه در کنار مشقت روحی مشقت جسمی را هم به همراه داشت، مطمئنم خیلی‌ها خیلی کم‌تر از آن‌چه نوشته ‌اند می‌نوشتند. به خصوص وقتی که می‌دیدند دو مجسمه را عین هم ساخته ‌اند و باز دارند سومی را عین همان می‌سازند؛ در صورتی که کارشان ساختن مجسمه‌های متفاوت از یک‌دیگر است. ولی در کل دغدغه‌ی من کمیت کارها نیست. من فکر می‌کنم شعر در افغانستان باید هرچه زودتر و بیش‌تر به کیفیت بچسپد و این زمانی محقق می‌شود که ما نگاه خود مان به شعر را عوض کنیم و در کنار شعر نقد ادبی هم پا بگیرد.