من یک کاغذپران‌باز هستم

صبح کابل
من یک کاغذپران‌باز هستم

گفت‌وگوکننده: رستم آذریون

اشاره: این گفت‌وگو با استاد رهنورد زریاب در قالب یک پرسش و پاسخ است. پرسش و پاسخی که شاید پرسش‌هایش هیچ‌گاه با این چیدمان از استاد پرسیده نشده باشد؛ اما استاد آن‌قدر نوشته و پاسخ داده است که شاید به هر پرسشی که از زندگی زریاب در ذهن داشته باشیم، اشاره‌ای کرده باشد.
پرسش‌های این گفت‌وگو توسط نگارنده این متن طرح شده و پاسخ‌هایش از لابه‌لای داستان‌ها، یادداشت‌ها و نوشته‌های استاد زریاب گردآوری شده است. «پیرزن و سگش»، «…و باران می‌بارید»، مجموعه داستان «زیبای زیر خاک خفته» و هم‌چنان از چندین مصاحبه و نیز سخنرانی‌اش در «شب رهنورد زریاب، مجله‌ی بخارا، تهران، ۱۳۹۵» جمع‌آوری شده است.
صبح کابل: رهنورد زریاب کیست؟
زریاب: روزگاری جوان بود و در جوانی بانشاط بود.
صبح کابل: داستان زندگی‌ شما؟
زریاب: من یک کاغذپران‌باز هستم. از روزی که خودم را شناخته‌ام، سروکارم با تار و کاغذ پران بوده است؛ یک داستان دو جلدی.

 صبح کابل: در دوران کودکی و نوجوانی، چه چیزی بیشتر از همه شما را جذب می‌کرد؟
زریاب: کتاب و مجله. در سال ۱۳۳۰ شامل مکتب شدم و آن‌طور که یادم است، در سال چهارم-پنجم شروع به خواندن کردم. برادر بزرگم کتاب‌ها و مجله‌های فراوان به خانه می‌آورد؛ مجله‌ی سخن، صدف، مهر، یادگار و یغما. یادم می‌آید، نخستین رمانی که خواندم، «خنجر» نام داشت. بعد از آن، کتاب ساغر از محمد حجازی – در نیمه‌ی نخست دهه‌ی سی، حجازی نویسنده پرخواننده‌ای در افغانستان بود – شاید تردید نکرده باشم اگر بگویم، این نویسنده از کسانی بود که ذوق نوشتن را در من برانگیخت. من در سال ششم مکتب به نوشتن آغاز کردم؛ آن زمان، در نوشته‌هایم اثرپذیری زیادی از صادق هدایت داشتم.
صبح کابل: از کودکی‌تان بیشتر بگویید.
زریاب: فریدالدین عطار شعر زیبایی دارد درباره‌ی زاهد مسلمانی که عاشق دختر ترسا شده بود. دختر ترسا، از زاهد خواسته بود تا برای اثبات عشقش، خوک‌های او را بچراند. وقتی مریدان و پیروان زاهد، این حالت را دیدند، از زاهد پرسیدند که چگونه ممکن است یک زاهد مسلمان، خلاف حکم دین – دینی که خوک را به‌صراحت حیوان نجس می‌داند- خوک‌چران شود؟ عطار از زبان زاهد به این پرسش پاسخ می‌دهد:
«خاک من روزی که می‌پرداختند
از برای امشبم می‌ساختند!»
فشرده‌تر سخن گویم؛ به‌نظر من هر کودکی شاد است. کودک توان و خصلت مقایسه را ندارد. مشکلات و دشواری‌ها را هنوز نمی‌شناسد. من هم تا زمانی که خودم را شناختم و شروع به یک نوع تفکر اجتماعی کردم، کودکیِ شادی داشتم اما؛ زمانی که واقعیت‌ها را درک می‌کنید، دیگر زندگی برای‌تان چندان گوارا نیست.
صبح کابل: آشنایی شما با ادبیات جهان از چه زمانی اتفاق افتاد؟
زریاب: از دهه‌ی سی؛ همان نوجوانی. هر آن چیزی که آن زمان می‌خواندم از ایران می‌آمد. ترجمه‌، داستان، شعر، پژوهش‌ و هر نوشته‌ی دیگری. همه‌چیز از همه‌کس می‌خواندم؛ ژان‌ژاک‌روسو، جان‌استوارت‌میل، شوپنهاور، گورکی، ویکتور هوگو، دیکنز، اقبال لاهوری، احمد کسروی و لنین و استالین را که چاپ مسکو بودند و هر آن‌چه را که به دستم می‌رسید، می‌خواندم.
صبح کابل: دهه‌ی چهل، دوران جوانی شما چگونه بود؟
زریاب: دهه‌ای که جوانان و دانشجویان در سراسر کشور به دو جناح صف بسته بودند. جناح چپ؛ هواخواهان جمعیت دموکراتیک افغانستان و شعله‌ی جاوید و جناح راست که از سازمانی به نام جوانان مسلمان – با دیدگاه‌های مذهبی – پیروی می‌کردند.
صبح کابل: زندگی چیست؟
زریاب: من می‌میرم. من می‌میرم.
از جایش برخاست و با دست راستش، گوشه‌ی دراز قطیفه‌اش را روی شانه‌ی چپش انداخت. قطیفه را محکم دور خودش پیچید چند قدم پیش‌تر رفت. نفس عمیقی کشید و سگرتی در داد. به آسمان خیره شده بود و چنان از سگرت کام می‌گرفت که گویی برای پاسخ به این پرسش نفس کم آورده؛ مدام نفس عمیق می‌کشید. سگرتش که خلاص شد؛ با لحنی آرام‌تر و شمرده‌تر ادامه داد: زندگی؛ شورشی که آدمی‌گکان و جانورکان برپا کردند.
 صبح کابل: چه چیزی ممکن است یک نویسنده را برنجاند؟
زریاب: رفیقی دارم که در امریکا زندگی می‌کند. قدرت‌الله حداد نام دارد. زمانی که در فرانسه بودم، یک ماه از او هیچ تماس دریافت نکردم. یک‌ ماه بعد تماسی از او آمد، پرسیدم که کجا بودید این مدت؟ آهی کشید و گفت؛ نویسنده‌ی بیچاره کجا می‌تواند باشد. باید بنویسد و وقتی کتابش در امریکا چاپ نمی‌شود؛ ناچار است کرایه طیاره بدهد تا کتابش را برای چاپ به پاکستان روان کند؛ هم پول چاپ کتاب را بدهد و هم کرایه رفت‌وبرگشت را.
رفیقم می‌گفت که حتا پول خدمات پستی و فرستادن کتاب به دوستان را هم خودش قبول کرده و پس از فرستادن وقتی به دوستانش زنگ زده؛ گفته بودند کتاب برای‌شان رسیده اما هنوز وقت نکرده‌اند کتاب را بخوانند. نهایت ناامیدی اینجاست؛ نویسنده‌ی بدبخت کجا می‌تواند باشد!
صبح کابل: از غربت بگویید. غریبی چه حسی دارد؟
زریاب: یک احساس بی‌تفاوتی نسبت به همه‌چیز. یک احساس کمبود- یک خلاء درونی که همه‌چیز را ویران می‌کند؛ کمبودی که از دوری از وطن سرچشمه گرفته. من در فرانسه، حتا یک‌بار هم احساس نکرده‌ام که کسی به‌سوی من به حیث بیگانه نگاه کرده باشد. فرانسه کشوری است که در آن کمترین احساس تبعیض وجود دارد. آزادی، برابری و برادری شعار رسمی دولت فرانسه است؛ ولی من نتوانستم حتا چنین کشوری را به‌حیث وطن بپذیرم. برای من یک وطن وجود دارد؛ همین خاک.
صبح کابل استاد، کمی خودمانی‌تر؛ من کوتاه می‌پرسم و شما لطفاً پاسخ‌های مختصر بدهید.
برای رییس شدن باید چه‌کار کنم (با لبخند)؟
زریاب: -آفرین! آفرین! وقتی‌که مکتب‌ها شروع شد، به مکتب شامل‌ات می‌کنم که رییس شوی. وقتی‌که برف‌ها آب شود؛ آن‌وقت به‌جای برف باران می‌بارد. مکتب‌ها باز می‌شوند. مورچه‌ها زنده می‌شوند و دوباره به کار کردن شروع می‌کنند.
صبح کابل: طرفدار کدام حزب سیاسی بودید/هستید؟
زریاب: نی. هیچ‌وقت عضو هیچ حزبی نبوده‌ام و نخواسته‌ام شامل هیچ حزبی باشم.

صبح کابل: باستان‌شناسان؟
زریاب: باستان‌شناس، روزهای درازی را روي تپه، در ميان خاک‌ها سـپری کرده بود. با تلاش خستگی‌ناپذیری کاوش می‌کرد. می‌خواست گذشته‌ای را که در زیرخاک مدفون‌شده، زنده کند؛ می‌خواست از زير خروارها خاک، شـهر کهنی را پيدا کند، شـهری که وصف آن در کتاب‌های کهن آمده بود.
روزها می‌گذشت و باستان‌شناس، همراه با زيردسـتانش خاک‌ها را زیرورو می‌کرد. هرروز که می‌گذشت، سینه‌ی تپه بیشـتر از پيش شکافته می‌شد؛ ولی چیزی به دسـت نمی‌آمد. تپه به آدمی می‌ماند که به دسـت رهزنان افتاده باشـد و رهزنان پس از جسـت‌وجوی او، هیچ‌چیزی در جیب‌هایش نيابند. آنگاه اين آدم لبخندی بزند و به رهزنان بگويد: بیچاره‌ها!
صبح کابل: چطور می‌توان این وطن را ساخت؟
زریاب: محمود بریالی-برادر ببرک‌کارمل- می‌گفت؛ این کشور را با فرهنگ باید ساخت. در دوره‌ای که من رییس انجمن نویسندگان بودم؛ یک کتاب‌‌فروشی ساخته بودیم؛ مسئول کتاب‌فروشی یک خانم بود. یک روز او را خواستم و ازش پرسیدم کی‌ها زیاد کتاب می‌خرند؟ گفت سربازان زیاد کتاب می‌خرند؛ یعنی کتاب در میان اردو هم نفوذ کرده بود.
صبح کابل: دانشگاه یا پوهنتون؟
زریاب: -شما توجه داشته باشید که گپ بر سر این نیست که به‌جای پوهنتون، دانشگاه می‌گویم، هیچ‌وقت و هیچ‌گاه خصومت و دشمنی ما، با زبان پشتو نیست. فقط منظور ما بهبود زبان دری فارسی است؛ زبانی که شمار زیاد مردم افغانستان با آن سخن می‌زنند. متأسفانه، زبان فارسی در افغانستان، در ۳۰۰ یا ۴۰۰ سال اخیر دچار ثقلت و سکتگی و یا یک نوع رکود بوده، ما به‌حیث فرهنگی‌های افغانستان خود را ناگزیر و مجبور و مسئول می‌دانیم که این زبان را از حالت سکتگی و رکود بیرون بیاوریم.

صبح کابل: تحصیلات شما در عرصه‌ی روزنامه‌نگاری بوده ولی حوزه کاری‌تان، به ادبیات خلاصه شده است. چرا؟
زریاب: هر کسی دل‌بستگی‌های شخصی خودش را دارد؛ مثلاً شما ببینید آنتوان چخوف پزشک بود، داکتر طب بود، اما هرگز او به طبابت نپرداخت و داستان‌نویس بزرگ روسیه شد. به‌این‌ترتیب، بسیاری از بزرگان ما و بزرگان ادبیات جهان رشته‌ی تحصیلی‌شان یک‌چیز و کار شخصی و دل‌بستگی‌شان چیز دیگری.
صبح کابل: اگر اشرف‌غنی متفکر دوم باشد، متفکر اول کیست؟
زریاب: به گفته‌ی یک دوست؛ ملانصرالدین.
صبح کابل: موقف شما در تلویزیون طلوع چیست؟
زریاب: من در طلوع بیشتر با ویرایش خبرها سروکار دارم.
صبح کابل: چه را یافتید؟
چارگرد قلا گشتم. پای زیب طلا یافتم، پای زیب طلا یافتم.
صبح کابل: که‌ را نیافتید؟
زریاب: درویش پنجم را.
صبح کابل: سرمایه‌ی تان؟
زریاب: سکه‌ای که سلیمان یافت.
صبح کابل: داستان‌های کوتاه شما را خوانده‌ام؛ داستان کاغذپران‌باز بسیار به دلم نشسته است. شما کدام‌ یکی را دوست دارید؟
زریاب: خوووب ساتکت تیر است.
صبح کابل: بودا؟
زریاب: آيا اين مجسـمه را همان زن سـاخته؟
صبح کابل:جهان؟
زریاب: نکند به‌راستی هم همه‌چیز در این جهان، مضحک و بی‌معنا باشد. مضحک و بی‌معنا.
حتماً می‌دانید همگی از شما به نیکی یاد می‌کنند. نظر خودتان چیست؟
لاف می‌زنن. لاف.
صبح کابل: حرف آخر؟
زریاب: سل ما کدی!