شاعران از هر جایی که باشند، مثل اعضای یک قبیله اند

زاهد مصطفا
شاعران از هر جایی که باشند، مثل اعضای یک قبیله اند

سید رضا محمدی، شاعر، نویسنده و منتقد ادبی، است. او، یکی از چهره‌های مطرح ادبیات معاصر افغانستان است که شهرت فرامرزی دارد؛ رضا محمدی، برنده‌ی جایزه‌ی شعر فجر در ایران، جایزه‌ی مخصوص شهرداری تهران به عنوان تأثیرگذارترین شاعر بر مردم ایران و جوایز دیگری دیگری شده و همچنان عالی‌ترین مدال را از رییس‌جمهور افغانستان دریافت کرده است. رضا محمدی، پیش از این در گفت‌وگویی گفته بود که مارادونای شعر افغانستان است و این لقب را با کاری که در ادبیات کرده است، برای خودش می‌دهد. از رضا محمدی، کتاب‌هایی در عرصه‌ی شعر، نثر و نقد در افغانستان و ایران به چاپ رسیده است.
این گفت‌وگو را زاهد مصطفا با سید رضا محمدی به صورت آنلاین انجام داده است.
صبح کابل: چه نسبتی با شعر دارید؛ بیشتر به شعر رسیده اید یا به زندگی؟
محمدی: از وقتی که سخن گفتن را به یادم می‌آید، شعر هم یادم می‌آید؛ برای این که در خانه‌ی ما یا حافظ‌خوانی بود یا شاهنامه‌خوانی. تا همین چند سال قبل دخلم شعر و خرجم شعر بود. بچه‌هایم بزرگ‌تر شدند و زندگی دهان پرتوقعش را دقیقا روی سر زندگی من باز کرده بود. فکر کردم باید به زندگی برسم؛ بلد نبودم. کم کم از شعر جا ماندم؛ به زندگی هم نرسیدم. حالا با پریشانی دنبال شعر می‌گردم. «یک روز پشیمان شدم از رندی و مستی/ عمری‌ست پشیمان ز پشیمانی خویشم»
صبح کابل: حاصل وقت گذاشنت در شعر (ادبیات) چیست؟
محمدی: گفت «حاصل عمرم سه سخن بیش نیست/ خام بدم پخته شدم سوختم» کتاب و فعالیت و این‌ها دیگر عرض اند، به اصطلاح اهل فلسفه، جوهرش همین سوختن …
صبح کابل: آیا مهاجرت در شکل‌گیری بهتر کار خودت نقش داشته است یا می‌شد در افغانستان جنگ‌زده‌ و محدود آن زمان هم هم‌سو با شعر دیگر کشورها پیش رفت؟
محمدی: نمی‌دانم واقعا، شاید آری شاید نه، گفت؛ «ز دست طالع بد می‌رویم شهر به شهر / چو بد قمار که تغییر می‌دهد جا را» تقدیر آدم که سرگشتگی در کلمات باشد همه جای عالم هست؛ اما فکر می‌کنم نحوه‌ی این سرگشتگی در مهاجرت‌هایی که من تجربه کردم، تغییر کرد. در دوره‌ی دانشجویی من در تهران، خیلی شانس آوردم که با یک گروه آدم جدی دمخور شدم، از کسانی که خیلی نقش مهم داشتند هم «سیدضیا قاسمی» بود. قبل از من شاعری معروف بود و مثل باقی مهاجران در حاشیه‌ی خلوت زندگی با فقط مهاجران سر نمی‌کرد؛ انجمن به انجمن رفیق داشت، دست مرا هم گرفته با خودش می‌برد. مثل (قت قتک که می‌دهند) یا همان خلجان بیگانه‌گری را برای مدام در من شکستاند. من بخت دیدن و نشستن با آدم‌های بزرگ، استادان فرزانه و شاعران پرشوری را پیدا کردم؛ همین رویه در کابل هم مرا ملازم استاد اسماعیل اکبر ساخت که خیلی در زندگی و شعرم نقش داشت در انگلیس خانم سارا مگوایر و میمی خلوتی؛ خب، این آشنایی‌ها خیلی شاکله‌ی ذهنی مرا تغییر دادند.
صبح کابل: آیا می‌توان اندیشه‌ی مشخصی را اصل مرکزی در شعرهایت در نظر گرفت؟ واضح‌تر کنم؛ آیا در شعر دنبال هدف خاصی بودید؟
محمدی: واقعا نه! شعر همین طور بی‌هوا می‌آید و فرا می‌گیرد؛ اما به هر حال من دانشجوی فلسفه بوده ‌ام، تجربه‌های سلوک متفاوتی داشته‌ ام؛ شعرهای من هم بازتاب همین سلوک لابد استند، نوعی جست‌وجو برای انسان.
صبح کابل: به کدام زبان‌ها تسلط دارید و شعر می‌خوانید؟
محمدی: البته متون فارسی را هنوز تمام نکرده ‌ام، هر روز یک شاعر تازه یک متن تازه پیدا می‌کنم؛ منتها شعر عربی را هم گاهی به زبان اصلی می‌خوانم. لذت شعر «محمود درویش» یا شاعران کلاسیکی مثل «امروالقیس» را نمی‌شود ترجمه کرد. شعر انگلیسی هم مثلا کولریچ یا پلات را یا شیموس هینی که ترجمه کم شده به زبان اصلی خوانده ام. از شعر پشتو هم شعرهای ننگیال و اومان نیازی را بعضا بارها خوانده‌ ام. فرانسوی خیلی کم بلدم و برای شعرهای ناظم حکمت هم خیلی دوست داشتم ترکی بلد بودم، با وجود ارتباط خانوادگی، استعدادم در یاد گرفتن زبان ترکی هیچ وقت خوب نبوده.
صبح کابل: اگر دنیا دهکده‌ی کوچک است؛ شعرت را با مخاطب جهانی طرف می‌دانی یا پارسی؟ با چه ادعایی؟
محمدی: ادعایی که نیست؛ اما بله گاهی شده خوانندگانی از تونس و مصر یا امریکا با من حرف بزنند که فلان شعر را خوانده ‌ایم از تو یا نقدهایی که نوشته شده، خیلی آموزنده است. من در فستیوال‌های جهانی زیادی شرکت داشته ‌ام و مهم‌ترین سخنی که یادم است از شاعری واری بود که می‌گفت؛ شاعران از هر جایی که باشند، مثل اعضای یک قبیله اند؛ چون بی‌واسطه با هم رفیق اند و تنها شاعران هم‌دیگر را درک می‌کنند. به لحاظ احوال شاعری درست است و البته کسانی که شعر می‌خوانند در هر جایی از دنیا به نظر من با شعورتر و باهوش‌تر از دیگران ند.
صبح کابل: چه چيزهايي شعر معاصر انگليسي یا عربي را بر شعر معاصر فارسي برتري مي‌دهد؛ زندگي و حتا هنرهايي كه به امكانات وابسته اند، فاصله‌ي شان خيلي زياده است. اين فاصله در شعر هم چنين است يا مي‌شود اميدوار بود كه شعر مي‌تواند راه ميان‌برتری در برداشتن این فاصله بردارد؟
محمدی: من فکر نمی‌کنم شعر دیگر زبان‌ها بر فارسی برتری داشته باشد. هر باغی رنگ و بوی خود را دارد، جدا از این که شعر فارسی بسیار غنی‌تر و مردمی‌تر ست. البته عربی از این لحاظ این تمایز را دارد که هنوز فاصله بین شاعر و مردم زیاد نیست. هنوز شعر تقریبا مثل قدیم پرخواننده است؛ کمتر عربی هست که نزار قبانی یا محمود درویش را نشناسد. شاید شاعران فرمالیست‌تری مثل ادونیس یا سعدی یوسف، کمتر عمومی باشند؛ اما باز از فارسی بهتر ست. شعر فارسی از این لحاظ به ادبیات نخبه‌پسند اروپایی نزدیک شده و کم کم سرو کارش تنها با نخبگان خواهد بود و فکر کنم این عارضه‌ی خوبی نیست. دو، دیگر این که شعر اروپایی، با هنر مدرن نزدیک شده؛ اما با این حال، هنوز شعر شاعرانی از کشورهایی بسیار انکشاف‌نیافته مثل سودان در انگلیس می‌تواند غوغا کند؛ یعنی خیلی رابطه بین زندگی و شعر نیست. طبیعتا پیچیدگی و ظرافت چندلایه‌ی زندگی جدید را در شعری که حاصل همین زندگی باشد می‌توان یافت.
صبح کابل: در بسیاری از زبان‌ها هنری به نام شعر به لحاظی جايش را به نثري به نام رمان داده است؛ دريافت تان نسبت به شعر افغانستان با توجه به سطح مخاطب و ديگر امكاناتي كه انسان‌ها را به مفت‌خوري در فهميدن عادت مي‌دهد چيست؟
محمدی: کمی حق با شماست. رمان جدید خیلی سعی کرده به شعر نزدیک شود؛ به خصوص با ظهور نویسندگان امریکای لاتین و هند، کسانی مثل سلمان رشدی یا روی یا مارکز و بورخس؛ اما واقعیت این است که شعر در یک سطح بالاتر از داستان اتفاق می‌افتد، یک سطح جدی‌تر از شعور و هوش را می‌طلبد؛ هم برای نوشتن هم برای خواندن… نسل امروز کمی سطحی‌تر شده می‌رود. طبیعتا از شعر کمی دور می‌شود؛ اما فکر می‎کنم بشر دوباره به شعر پناه خواهد برد؛ چون هیچ هنری جایگاه شعر را نمی‌تواند پر کند. این را من از علاقه به شعر نمی‌گویم؛ من عاشق نقاشی و تیاتر هم استم، خواننده‌ی جدی رمان هم استم، بیش‌تر از من شاید کسی نقد داستان ننوشته در افغانستان؛ اما می‌دانید هیچ کدام شعر نمی‌شوند؛ شعر، هم رمان است هم نقاشی هم تیاتر و هم حکمت خالص، منتها باید کمی ذهن را وقت داد.
صبح کابل: وزن و قافیه دیگر از شعر جهان برداشته شده؛ آن چه خودت را هنوز بر خلق شعر موزون واداشته چیست؟
محمدی: بیشتر عادت، البته من شعر ناموزون هم زیاد دارم. اعتقادم هم این است که شعر آینده‌ی ما نمی‌تواند دیگر مثل سابق منظوم باشد. البته شعرهای موزون من هم یک بخش شان، ساختار و شگردهای هنر مدرن (فاین آرت) را سعی کرده مراعات کند؛ در همین‌ها هم تأثیر نقاشی مدرن، استوره‌سازی، تیاتر و غیره را می‌توان پیدا کرد. به هر حال من جزو آخرین بازماندگان هولیگان‌ها، معلق بین دو وضعیت استم.
صبح کابل: عده‌ای در پی کم‌رنگ کردن نقش معنا در شعر، به دنبال اهمیت نقش زبان در شعر شدند و این برخورد هم در غرب و هم در شرق با واکنش‌های تندی مواجه شد و می‌شود، مخاطب شعر خودت بیشتر با زبان طرف است یا معنا؟
رضا محمدی: این جدل البته به نظر من بی‌فایده است. هر بی‌معنایی، ملتزم معناست. از معنا نمی‌توان فرار کرد؛ اما نمی‌شود هم شعر را تبدیل به مقاله کرد. معنا ناخودآگاه خلق می‌شود؛ اما من عمدی ندارم. گفت: «هر کبوتر می‌پرد زی جانبی / این کبوتر جانب بی‌جانبی»
صبح کابل: من به عنوان مخاطب، از خودت شعرهای عاشقانه‌ی خوبی خوانده و شنیده ام؛ می‌خواهم بدانم تفاوت معشوق خودت با حافظ یا سعدی در چیست؟
محمدی: هیچ! همه معاشیق اثیری اند، صورتی از خود آدم اند؛ آدمی در نهایت عاشق خودش است و معشوق را صورتی تکاملی از انسانی ذهنی وصف می‌کند. البته یک فرق اساسی خودسانسوری بیشتر ماست. من خیلی از شعرهای عاشقانه ‌ام را هیچ وقت نشر نکرده ‌ام، گاهی حتا نخوانده ‌ام یا گم کرده‌ ام. نمی‌شود! گاهی واقعا سخت است و شما که خود تان شاعرید، می‌دانید چقدر جانکاه است شعرت را پنهان کنی. قدما، خیالی جمع‌تر ازین حیث داشته اند.
صبح کابل: در بین شاعران معاصر افغانستان، خودت شاید بیشترین تشویق و تقدیر را از آدرس شعر شده شده باشی. به رقیبی در شعر افغانستان تن می‌دهی که بگویی باید جای تو او را تقدیر می‌کردند؟
محمدی: خیلی‌های دیگر از من مستحق‌تر اند برای تقدیر؛ همین آقای «قاسمی» که گفتم، «عفیف» فقید، خانم «خالده فروغ»، خانم «محبوبه ابراهیمی» در کل همه زنان شاعر افغانستان که با قربانی دادن بسیاری هنوز شاعر اند، شایسته‌ی تقدیر بیشتر اند؛ شاعرانی که در اطراف و اکناف دور این مملکت بی‌هیچ امکاناتی شعرهایی بهتر از من نوشته و می‌نویسند؛ مثلا همین جلیل آزرم در میمنه‌ی فاریاب. در شرایطی که من بالیده ‌ام، شاعرشدن کار خیلی سختی نبوده.
صبح کابل: قرار بر این است که هر نسلی با همه چیزش تحویل نسل بعدی شود؛ خودت را در آیینه‌ی نسل بعد از خودت چگونه می‌بینی؟
محمدی: نسل تازه‌تر، جسورتر اند و من برای این غبطه می‌خورم. راه شان برای رشد خیلی بازتر است. در عصر انترنت ظهور کرده اند، منتها خلوت کمتری هم دارند. گفت؛ «رسیده ‌ایم من و همرهان به آخر خط / نگاه دار جوان‌ها بگو سوار شوند»
صبح کابل: آیا نقدی بر شعر یا شخصیت خودت داری؟
محمدی: خیلی چیزها است؛ بدترین شان ترس. من با هراس بزرگ شده ‌ام، با هراس زندگی کرده‌ ام و این خیلی مجال‌ها را از من گرفته. خیلی پروژه‌های ادبی در سر داشته ام که فرو ریخته اند و هنوز خیلی کارهای نکرده در شعر دارم که کمی شهامت می‌خواهد. من و نسل من خیلی زود پیر شدیم؛ من از این پیری زودرس متنفرم؛ این یک ترس تازه به آدم اضافه می‌کند.
صبح کابل: در چند سال حضور و فعالیت‌های ادبی-فرهنگی‌ای که در کابل داشتید، موافقان و مخالفان زیادی پیدا کردید. موافقان که موافق اند؛ مخالفان حق دارند یا مرض؟
محمدی: حق دارند؛ بخش زیاد شان حق دارند. آدم شاعر نباید مسؤولیتی قبول کند؛ بعد باید حق بدهد که دست دیگران به یخنش باشد. لاف زدن آسان است که من حق تان را می‌گیرم و چنین و چنان می‌کنم؛ انجامش سخت است و البته در افغانستان خیلی سخت‌تر.
صبح کابل: کتاب بعدی‌ات شعر است یا نثر؟
 محمدی: همین کاری را که باانستیتوت مطالعات استراتیژیک شروع کرده ‌ام و چاپ شد؛ همین را دارم انکشاف می‌دهم. امیدوارم بتوانم در همین گستره، یک پنجره‌ی تازه باز کنم. این که سنت تاریخی ادبیات فارسی چه پیشنهادهایی برای زندگی سیاسی دارد؟! آرزوهایی که با سامانیان، این سلسله‌ی مبارک بلخی و مکتب گم‌شده‌ی حکمت بلخ به بار نشست و بعد در هجوم وحشت بیابانی غارت شد، چطور چهارچوب انسانی‌تری را برای زندگی پیشنهاد می‌کرده اند. جامی و نوایی چه اکسیری به کار برده بودند که بی‌شحنه و ‌خفیه چی، مردم آرامش داشته اند؟! سعدی و خواجه نظام و سنایی و عطار چه مخزن‌الاسراری را برای سفرنامه‌ی آدمی به یادگار گذاشته اند؟
البته کارهای ادبی هم دارم. همین هفته یک تور ادبی داریم با یک ارکستر خوب بین‌المللی که برای اولین بار با شعرخوانی فارسی کنسرت شان را اجرا می‌کنند؛ یعنی به جای موزیکال‌های قدیم سمفونی شعر می‌تواند بشود اگر بشود. در حد یک تجربه است؛ ببینیم چه می‌شود؟!
صبح کابل: غیر از نوشتن در چه فعالیت‌هایی دست داشته ‌اید؟
محمدی: غیر از نوشتن، در مبارزه با پولشویی برای یک شرکت انگلیسی کار کرده ‌ام، برای بعضی آدم‌های سیاسی و اجتماعی در برنامه‌ریزی کمک کرده ‌ام؛ به طور مثال با آقای نبیل، در تدوین و ارائه‌ی استراتیژی شان همکاری داشتم. دیگر همین چیزها؛ منتها اصل حالم و کارم نوشتن است؛ وقتی هم نوشتن نباشد، کتاب می‌خوانم؛ همین دو کار از من خوب‌تر برمی‌آید.
نمونه‌ای از شعرهای سیدرضا محمدی
صدا ز كالبد تن برون كشید مرا
صدا شبیه كسی شد، به بر كشید مرا
صدا شد اسب ستم، روح من ز پی‌اش
به خاك بست و به كوه و كمر كشید مرا
بگو كی بود كه نقاشی مرا می‌كرد
كه با دو دیده همواره تر كشید مرا
چه وهم داشت كه از ابتدای خلقت من
غریب و كج‌قلق و دربه‌در كشید مرا
دو نیمه كرد مرا، پس تو را كشید از من
پس از كنار تو این سوی‌تر كشید مرا
من و تو را دو پرنده كشید در دو قفس
خوشش نیامد! بی بال و پر كشید مرا
خوشش نیامد! این طرح را به هم زد و بعد
دگر كشید تو را و دگر كشید مرا
رها شدیم تو ماهی شدی و من سنگی
نظاره‌ی تو به خون جگر كشید مرا
خوشش نیامد! این طرح را به هم زد و بعد
پدر كشید تو را و پسر كشید مرا
خوشش نیامد، این بار از تو دشتی ساخت
به خاطر تو نسیم سحر كشید مرا
خوشش نیامد خط خط خط زد این‌ها را
یك استكان چای، از خیر و شر كشید مرا
تو را شكر كرد و در ذره‌های من حل كرد
سپس به سمت لبش برد و سر كشید مرا
***

گفت‌وگوی بعدی با شهاب اسلامی، عکاس، فیلم‌ساز و منتقد سینما است که روز شنبه ۲۵ عقرب ۱۳۹۸ در شماره‌ی ۱۱۷ روزنامه‌ی صبح کابل به نشر خواهد رسید.