پروازی که پرپر شد

زاهد مصطفا
پروازی که پرپر شد

دستی از سیم خاردار آویزان است؛ پایی روی زمین افتاده و تکه‌های خرد و بزرگ گوشت که به سیم‌های خاردار گیر مانده است؛ همه جا خون است و تکه‌های گوشت. یکی از شاهدان عینی می‌گوید، بیرون از حیاط خانه‌اش نیمه‌ی جسد کودکی افتاده است که به گفته‌ی تیم بررسی، سالم‌ترین و بزرگ‌ترین قسمت جامانده از قربانیان سقوط هواپیمای بوئینگ ۷۳۷ خطوط هوایی اوکراین است؛ هواپیمایی که حوالی ساعت شش و نیم صبح ۱۸ جدی، ۱۷۶ نفر را از میدان هوایی خمینی تهران برداشته بود تا در کی‌یف –پایتخت اوکراین- پیاده کند؛ اما سه دقیقه پس از پرواز، در ارتفاع ۲۴۰۰ فوتی، آتش گرفت و هزاران تکه از ۱۷۶ نفر را در حوالی تهران ریخت.
مقام‌های ایرانی، دلیل سقوط این هواپیما را مشکلات فنی عنوان کردند؛ اما یکی از شاهدان عینی که پیرمردی است شصت‌ساله و مسؤولیت نگه‌بانی خانه‌ای را در مقابل پارک لاله –محلی که هواپیما به زمین خورده است- دارد، می‌گوید که پیش از سقوط هواپیما با شنیدن صدای مهیبی، متوجه هواپیمایی می‌شود که در آسمان می‌سوزد. این مرد مسن می‌گوید که بعد از صدای مهیب، دیگر هواپیما خاموش شده بود و صدایی نداشت. صدای مهیبی که به گفته‌ی منابع اطلاعاتی امریکا، خبر از برخورد موشک شلیک شده توسط نظامیان ایران به این هواپیما را می‌دهد؛ گفته‌ای که سه روز بعد از سقوط هواپیما از طرف مقام‌های ایرانی پذیرفته شد. مقام‌های ایران، سقوط این هواپیما را «خطای انسانی» عنوان کردند؛ با این که به «خطای حیوانی» بیشتر می‌آمد.
منابع می‌گویند که ۱۴۶ ایرانی، ده افغانستانی، پنج کانادایی، چهار سویدنی و دو اوکراینی به شمول نُه خدمه‌ی اوکراینی، سرنشینان این هواپیما بودند؛ تکه‌های به جا مانده از ۱۷۶ سرنشین این هواپیما اما هیچ هویتی را نشان نمی‌دهد؛ به جز هویت انسانی که در پی یک اشتباه حیوانی نابود شده است. رییس‌جمهور اوکراین، خواستار پرداخت غرامت و معذرت‌خواهی رسمی دولت ایران شد، رییس‌جمهور افغانستان خواهان همکاری کشورهای متضرر از این سقوط و کشورهای دیگری هم ضمن درخواست عذرخواهیِ دولت ایران، حرف و حدیث‌هایی را به میان کشیدند؛ اما ۱۷۶ نفری که پرواز کرده بودند تا به ۱۷۶ آرزو و مقصد برسند، دقیق سه دقیقه پس از پرواز، دیگر هیچ آرزویی نداشتند و شهروند هیچ کشوری نبودند؛ خیلی پرنده‌ای بود مهاجر و بی‌وطن که آسمان کوچک‌تر از پرواز شان شد؛ آن قدر کوچک‌تر که تکه‌های بدن شان را نمی‌شناسند.
مرد میان‌سالی که صبح وقت مصروف خوردن صبحانه بوده است تا برود سر کارش، با شنیدن صدای مهیبی سفره‌اش را تنها می‌گذارد و خودش را به صحن حویلی‌اش می‌رساند؛ می‌گوید تکه‌ای از آتش را در آسمان دیده است که اول فکر می‌کند شهاب‌سنگ یا چیزی باشد؛ تا این که پس از چند دقیقه فرود آمدن به زمین، می‌فهمد که شهاب سنگ نه، قسمتی از زمین بود که از تهران پرواز کرده بود، تا به جای خالی‌اش در کی‌یف –اوکراین- پایین بیاید؛ ۱۷۶ تکه از زمین که پیش از رسیدن به مقصد، در هوا پرپر می‌شوند و جای خالی‌ شان را برای همیشه خالی می‌مانند.
پارک لاله مالامال از خون است؛ پر از لاله‌هایی که به در و دیوار پاشیده است. صدای زن میان‌سالی از پشت دیوار بتنی‌ای که با سیم خاردار محافظت شده و تکه‌های از گوشت از سیم‌های خاردار آویزان است، به گوش می‌رسد. او، اولین عضو از خانواده‌های قربانیان است که پس از سقوط هواپیما خودش را به محل حادثه رسانده است تا شاید پسر ۲۷ساله‌اش را نجات بدهد. صدای جان‌کاهش از درماندگی مادری می‌گوید که تکه‌های بدن فرزندش را نمی‌شناسد؛ فرزندی که قرار بود به اوکراین برسد و از اوکراین برود کانادا تا درس‌هایش را ادامه دهد. او طب می‌خواند؛ به امید روزی که بتواند تکه‌های بدن انسان‌ها را به هم وصل کند و زخم‌هایی را بخیه بزند؛ چه کسی تکه‌های بدن او را پیدا خواهد کرد؟
زن دیگری که پسر ۱۵ساله‌اش را در این سقوط گم کرده است، ترسیده ترسیده به اعضای افتاده در اطراف پارک لاله نگاه می‌کند؛ می‌گوید «زندگی خیلی قشنگ است؛ زندگی خیلی راحت است»؛ این حرف‌ها را از زبان پارسا می‌گوید؛ پسر ۱۵ساله‌ای که پیش از خداحافظی در میدان هوایی، این حرف‌ها را برای مادرش گفته بود. این مادر باور ندارد که پسرش مرده باشد. تکه‌های جامانده‌ی قربانیان را ورانداز می‌کند تا شاید تکه‌ی بزرگ‌تری را بیابد که پارسا باشد؛ پارسا که گفته بود، زندگی خیلی قشنگ است و مادرش که باور کرده بود.
پیرزنی که خانه‌اش اطراف پارک لاله است، شاید از اولین کسانی است که آتش گرفتن هواپیما را می‌بیند. می‌گوید که صدای هواپیما به گوشم رسید، تا این که ببینم در کجای آسمان است، قسمتی از آسمان آتش گرفت؛ صدای بلندی گوش‌هایم را بست و دیگر صدایی نشنیدم. صدای بعدی‌ای که این پیرزن می‌شنود، برخورد هواپیما به زمین است و فروریختن شیشه‌های خانه‌اش. این زن روی بام خانه‌اش ایستاده است و تکه‌هایی از گوشت انسان را در صحن حویلی‌اش می‌بیند. دو صندلی هواپیما پیش از رسیدن هواپیما به زمین، داخل خانه‌ی او افتاده است؛ دو صندلی‌ای که به یاد نمی‌آورند مسافران شان را کجا پیاده کرده اند.
مردی وسط پارک لاله ایستاده است و فریادش گوش آسمان را پاره می‌کند: «۱۸سالش بود؛ از سویدن آمده بود تا تعطیلات سال نو را کنار اقارب و خویشاوندانش بماند. می‌خواست برگردد پیش پدر و مادرش. پدر و مادرش امروز منتظر رسیدن علی‌رضا بودند.» علی‌رضا، یکی از قربانیان افغانستانی این هواپیما است؛ پسری که در ایران زاده شده بود و بدون این که وطن اصلی‌اش را ببیند، مهاجر سویدن شده بود. او بر گشته بود به ایران تا خاطرات کودکی‌اش را به یاد بیاورد و با خود به سویدن ببرد. علی رضا، پیش از این که سوار هواپیما شود، به مادرش زنگ زده بود که امروز می‌رسد.
مرد جوانی تکیه بر موتر پولیس، ایستاده است و اشک‌هایش را با آستین بالاپوشش پاک می‌کند؛ رضا نیک‌نام؛ کسی که برادرش را از دست داده است. او، توان نگاه کردن به تکه‌های بدنی که چهار سو افتاده است را ندارد؛ فقط فریاد می‌زند که «برادرم را پیدا کنید!» برادر رضا، سه سال می‌شد در کانادا زندگی می‌کرد و هر چند ماه یک بار به ایران می‌‌آمد تا بیمارانش را درمان کند؛ او یکی از داکتران برجسته‌ بود که جان انسان‌های زیادی را نجات داده بود؛ اما ساعتی پیش که او تکه‌های بدنش را گم می‌کرد، هیچ کسی او را نجات نداد. او، بیست روز پیش به ایران آمده بود. مأموران پولیس، پاسپورتی را به رضا می‌دهند و می‌گویند که تنها چیز قابل شناسایی از برادرت، همین پاسپورت است؛ فردا برای رسیدگی به کارهای برادرت به آگهی شهریار مراجعه کن. رضا نمی‌تواند به پاسپورت برادرش نگاه کند.
پسر جوانی که پس از سقوط هواپیما با موترسایکل خودش را به محل سقوط می‌رساند، می‌گوید که جزو پنج-ده نفر اولی بوده که به صحنه رسیده است. او از کارت‌پستال‌های، کارت‌های بانک، پاسپورت‌ها و تکه‌های گوشتی می‌گوید که روی زمین افتاده بود. این پسر جوان می‌گوید که حرارت برخواسته از تکه‌های بدن احساس می‌شد؛ حرارتی که شاید از سوخته‌های گوشت بلند می‌شد؛ یا گرمی زندگی‌ای که هنوز از تکه‌های بدن جدا نشده بود.
ساعت ده صبح است؛ همه به محل سقوط رسیده اند؛ پولیس، آتش‌نشانی، مردم محل، برخی از بازماندگان قربانیان و آمبولانس‌هایی که تکه‌های گوشت، پوست و استخوان را انتقال می‌دهند. همه جا خون است و گوشت و همه جا بخش‌هایی از بدن انسان؛ یک طرف دستی افتاده است که از تمام آرزوها کوتاه شده و سمت دیگر پایی که نای رفتن به هیچ جایی را ندارد. نیم‌تنه‌ی مردی به سیم‌های خاردار گیر مانده است و نقشی سرخ روی دیوار بتنی. پنجه‌های دست و پا، نیم صورت و جمجمه‌ای که به هیچ تنی نمی‌چسبد.
هواپیمای مرگ خطوط هوایی اوکراین، دیگر به هیچ خط هوایی‌ای بر نمی‌گردد؛ بال‌هایش دو طرف پارک افتاده است، بدنه‌اش وسط پارک و سرنشینانش در و دیوار پارک لاله را لاله‌گون کرده اند. خبرنگاران زیادی به محل رسیده اند تا تکه‌هایی از بدن انسان را به سراسر جهان مخابره کنند؛ یکی می‌گوید، سقوط پوئینگ ۷۳۷، پیامد تنش‌های ایران و امریکا، دیگری می‌نویسد که یک صد و شصت و چند پرنده سقوط کرده است و دیگری خبر از موشکی می‌دهد که در گرماگرم این تنش‌ها، صبح زودِ یک پرواز را هدف قرار گرفته است. مقام‌های ایران گفته اند که این حادثه یک خطای انسانی بوده است؛ یک خطا؛ مانند فراموش کردن کلید خانه، یا قفل خانه را باز گذاشتن. اول صبح بوده است و شاید آن که دکمه‌ی موشک را فشار داده است، هنوز چشم‌هایش را از خواب باز نکرده بوده تا ببیند پرنده‌ای را شکار می‌کند یا خیلی از پرندگانی را که با هزاران امید، تهران را به مقصدهای گوناگونی ترک کرده بودند؛ آرزوهایی که در دقایق اول پرواز پرپر می‌شوند و به هیأت تکه‌هایی از گوشت‌ و استخوان به زمین می‌آیند.