نقاشِ خیابانی

هما همتا
نقاشِ خیابانی

دستش را از روی کراچی برداشته و پنسل‌های رنگی لای انگشت‌هایش جا گرفته است. در کشوری که در حساس‌ترین برهه‌ی تاریخی‌اش قرار دارد و ترسِ حضور دوباره‌ی طالبان هر لحظه مردمش را تهدید می‌کند، کنار خیابان نشسته و نقاشی می‌کشد. در ساحه‌ی کوچک رنگارنگش نشسته و به نقش کردن جهانی می‌پردازد که ترس و ناامنی در آن جایی ندارد؛ جهانی که از دل آوارهای جنگ سر بلند کرده است.
شعیب مصور، هژده سال دارد. صنف یازدهم است و در مکتب شبانه‌ی ابن سینا درس می‌خواند. روزانه از ساعت ۱۰ پیش از چاشت تا ۲ پس از چاشت کنار جاده‌ای در کارته‌ی چهار می‌نشیند و نقاشی می‌کند. پیش رویش ترازویی نیز گذاشته است و کسانی که فرمایش نقاشی می‌دهند، اگر بخواهند می‌توانند خود شان را وزن کنند که این کار نیز امکانی است برای درآمدزایی بیشتر شعیب.
شعیب، دو سال قبل وقتی صنف نهم مکتب است، یک کراچی را کنار جاده‌ای در کابل گذاشته و نوشیدنی می‌فروشد. شانزده سالش است. هرروز صبح کراچی‌اش را می‌گیرد و از خانه بیرون می‌شود.
نگاهی به انگشت‌هایش می‌اندازم. آیا او دو سال قبل نمی‌دانست که چه کارهای دیگری از دست‌هایش برمی‌آید؛ دست‌هایی که فقط دسته‌های کراچی را هُل می‌داد.
شاید روزی وقتی کنار کراچی‌اش ایستاده بوده و برای خریداری یکی از نوشیدنی‌ها را می‌داده، به این موضوع فکر کرده. او، بلند شده و با دست‌هایی که فقط برای هُل دادن کراچی استفاده می‌کرد، امروز نقاشی می‌کند.


برای اکثر ما پیش آمده است. ناگهان در جایی که استیم توقف می‌کنیم و هم‌چنان که غذا می‌پزیم، راه می‌رویم، کتاب می‌خوانیم، کار می‌کنیم و به این فکر می‌کنیم که چه کارهای دیگری از ما برمی‌آید؟ آیا ما دست‌های مان را و ظرفیت‌های ذهنی مان را حیف نکرده ‌ایم؟ شاید ما از همین‌جا دوباره متولد می‌شویم و می‌توانیم بگوییم: نه. سرنوشت من این‌گونه ختم نمی‌شود.

شعیب دو سال می‌شود که نقاشی می‌کند. او، اکنون صنف یازدهم مکتب است و دو سال دیگر قرار است به یکی از دانشگاه‌ها راه پیدا کند.
وقتی در مورد این که در آینده قرار است چه کسی باشد، حرف می‌زد، چشمم به تصویری که بغل دستش بود افتاد. «آلان کردی» پسر سه‌ساله‌ی سوری که در آب‌های مدیترانه غرق شد. او و خانواده‌اش، آواره‌های جنگ سوریه بودند. آلان، همراه با مادر و یک برادر پنج‌ساله‌اش غرق شد و تنها پدر خانواده زنده ماند. شعیب و خانواده‌اش در کشوری زندگی می‌کنند که بیش از سی سال قربانی جنگ بوده. او تصویر کودک سوری را نقاشی کرده و بغل دستش گذاشته است؛ کودکی که با خیال فرار از جنگ، در آب‌های مدیترانه غرق شد. دریا، چه صبورانه او را به ساحل آورد و به جهان تحویل داد. شعیب دوست دارد خبرنگار باشد و در کنار خبرنگاری فیلم بسازد و رنج عظیمی که در تمام این سال‌ها مردم افغانستان به دوش کشیده را به جهان نمایش بدهد. ‌
در یکی از نقاشی‌های دیگرش زنی را می‌بینم که بُرقع‌ خود را از صورتش برداشته و آن نگاه‌ آلوده به ترس و اعتراضش را به سمت جهان شلیک می‌کند؛ جهانی به شدت مردسالارانه‌ی افغانستان که همواره خواستار پنهان کردن زن‌هایی بوده که جهان را جای زیباتری برای زندگی می‌کنند.
شعیب کراچی را رها کرد و به هنر رو آورد. اگر مسأله‌ی این را که شعیب خواسته از این طریق کسب درآمد کند را در حاشیه قرار بدهیم، این کار او می‌تواند یک اعتراض باشد. اعتراض به وضعیت هنر و هنرمند در افغانستان.
بیشتر خانواده‌های افغانستان پرجمعیت اند. شعیب در یک خانواده‌ی هشت‌نفری زندگی می‌کند؛ خودش و پدرش شاغل اند تا بتوانند مخارج خانواده‌ی شان را تأمین کنند. نقاشی‌های شعیب متأثر از فضای جنگ افغانستان است. پرتره‌هایی که او رسم می‌کند، نشان‌دهنده‌ی وضعیت جغرافیایی است که او در آن زندگی می‌کند.

و از کودکی نقش کردن با قلم را دوست داشته؛ اما ذهن او با فضای هنر و نقاشی ناآشنا بود. «دوست داشتم هر چیزی بکشم؛ اما نمی‌فامیدم که چه رقم باید ده ای مسیر داخل شوم. تا ای که بزرگ‌تر شدم و فهمیدم که ای یک هنر است و باید کار شوه.»
روز به روز همان‌طور که علاقه‌ی شعیب به نقش کردن بیشتر می‌شود، با جهان دیگری آشنا می‌شود. از پشت شیشه‌های کارگاه‌های نقاشی که می‌گذرد، پنسل‌های رنگی و کاغذها به ذهن خالی‌اش تزریق می‌شود. او دیگر خودش را شناخته است. شعیب، روی انباری از پرسش‌ها، شک‌ها و علامت سؤال‌ها نشسته و به چرایی زندگی‌اش فکر می‌کند. شعیب پسری است که در اوایل سال‌های سقوط طالبان به دنیا آمده؛ اما باشنده‌ی کابل است و تلخ‌ترین خاطره‌ها را از جنگ دارد.
با نگاه عمیقی به نقاشی آلان کُردی، یاد خاطره‌ی در پغمان می‌افتد. آلان، قربانی جنگ بود. قبل از این‌که خانواده‌ی شعیب به کابل بیایند، آن‌ها در پغمان زندگی می‌کرده. بعد از نقل مکان کردن شان به کابل، شعیب به پغمان می‌رود تا خودش را به یکی از مکاتب در کابل تبدیل کند. جلو دروازه‌ی مکتب ایستاده است که چند مسلح به محوطه‌ی در نزدیک مکتب حمله می‌کنند. در این حمله، یک خانم، دو طفل و یک مرد توسط این افراد مسلح به قتل رسیدند. شعیب می‌گوید، هرزمانی که صدای شلیک را می‌شنود، ناخودآگاه به همان روز پرت می‌شود و خونی که روی سرک جاری بود. شعیب می‌خواهد با هنرش تمام این تصاویر را نمایش بدهد.
هنر با وجود آن ‌که پیشینه‌ی دیرینه‌ای در افغانستان دارد؛ اما هنوز هم میان مردم جا باز نکرده است؛ مخصوصا هنر نقاشی. می‌توانیم ریشه‌ی این نابسامانی‌ها را مرتبط با جنگ بدانیم؛ جنگی که چهار دهه زندگی مردم افغانستان را در حصار هاله‌ای از ابهام قرار داده است. شعیب می‌خواهد که ضمن درآمد مالی، هنرش را از کارگاه به خیابان بشکاند و از این طریق افراد بیشتری را با نقاشی آشنا کند و هنر را در تماس بیشتر با زندگی روزمره‌ی مردم قرار دهد.