یکی از زخمیان حمله بر مکتب سید‌الشهدا: هنوز صدای انفجار در سرم می‌پیچد

شریفه شهراد
یکی از زخمیان حمله بر مکتب سید‌الشهدا: هنوز صدای انفجار در سرم می‌پیچد

هوا گرم است و صنم در حالی که رنگش پریده و لب‌خند تلخی گوشه‌ی لبش را کج کرده، به کمک ذولفا -خواهرش- وارد اتاق می‌شود. او، در حالی که زورکی می‌خندد، سلام می‌کند. با یک دست از خواهرش گرفته و دست دیگرش را به روی دیوار می‌کشد و به آرامی، روی نزدیک‌ترین دوشک می‌نشد.
صنم، دانش‌آموز‌ صنف یازدهم مکتب سیدالشهدا بود؛ اما یک ‌ماه قبل از انفجار بر این مکتب – ۱۸ ثور سال روان-، به دلیل نبود آموزگار، کتاب‌ ‌درسی، میز، چوکی و… برای ادامه‌ی درس‌هایش به مکتب معرفت می‌رود؛ تا با آموزش در این جا، به هدف‌ها و آرزوهایش برسد. او در روز حمله بر مکتب سید‌الشهدا، پس از آن که از مکتب رخصت می‌شود؛ پیراهن سیاه و چادر سفیدش را می‌پوشد و برای این که کتاب‌هایی را که در شروع سال درسی از مکتب گرفته بود، تحویل بدهد؛ تا دانش‌آموزان دیگری که کتاب درسی ندارد، از آن استفاده کنند. به مکتب سیدالشهدا می‌رود. از سویی هم، او که دل‌تنگ دوستان قدیمی‌اش در مکتب شده بود، می‌خواست به آن‌ جا برود تا دوستانش به ویژه معصومه –عزیرترین دوستش- را ببیند.
صنم، یکی از دو صد زخمی‌ا‌ی‌ است که در انفجار موتربمب در مکتب سیداشهدا، زخم برداشته بود. در نخستین انفجار از سه انفجاری که بر این مکتب انجام شد، چره‌ای به پای چپ صنم از زانو به پایین‌تر، برخورد می‌کند. با این که بیش‌تر از یک ماه از حادثه می‌گذرد، او، هنوز صحت کامل خود را نیافته و تازه چند روزی می‌شود که می‌تواند با دشواری راه برود؛ اما، مادر و خواهرانش هنوز هم در رفع نیازهای شخصی‌اش به او کمک می‌کنند.
هرچند یادآوری اتفاق‌های آن روز برای صنم راحت نیست؛ اما، بغضش را قورت می‌دهد و دست کوچک‌اش را مشت کرده و گاه‌به‌گاه آن را روی زانویی که هنوز زخم حادثه را در خود دارد، می‌گذارد؛ انگار می‌خواهد درد پایش را اندکی کم کند، دستش را با همه‌ی توان فشار می‌دهد و می‌گوید: «هم‌راه عاطفه از چرخ فلک گذشتیم که گدم کرد، هیچ نفامیدم که چه شد؛ حتا خودم که زخمی شده بودم، هیچ نفامیده بودم؛ بی‌هوش نشده بودیم، نه چیزی را دیدیم و نه چیزی شنیدیم، وضعیت مه خیلی خراب شده بود، نمی‌داستم که چه کنم؛ گریه کنم، چیغ بزنم یا فرار کنم. فقط دیدم از موتر آتش به آسمان بالا شده بود، تازه فامیدم که انفجار شده.»
صنم که هنوز هم در شوک حادثه به سر می‌برد، از روز حادثه می‌گوید؛ از این که در ابتدا حتا راه فرارش را گم کرده بود. او، به ‌جای این که از محل حادثه دور شود، دوباره به طرف مکتب می‌دود که انفجار دوم رخ می‌دهد، صنم و عاطفه در میان انبوهی از دودو‌خاک راه‌شان را گم می‌کنند و به کوچه‌‌ای در همان نزدیکی‌ها پناه می‎برند. صنم، در لحظه‎های نخست پس از انفجار، متوجه زخم خود نشده و تنها می‌خواست فرار کند و خودش را از آن فضای وحشت‌ناک دور کند. «وقتی از مکتب دروتر شدم، احساس کدم که پاهایم تر شده، یک ‌رقم صدا میده، کفش‌ام از پایم می‌لغزه؛ باز طرف پایم سی کدم، خیلی جیغ زدم؛ د او دقت احساس کدم که پایم منتی –قطع- شده و از خودم نیست. خیلی ناامید شده بودم.»‎ صنم، همین که چشمش به زخم پایش می‌افتد، با صدای بلندی چیغ می‌کشد و بیش‌تر نگران می‌شود؛ چون، خون‌ریزی پایش هر لحظه شدت می‌گیرد.
او با سراسیمگی در پس‌کوچه‌ها راه می‌افتد تا این که در همان نزدیکی‌ها، دری را باز می‎بیند، عاطفه از دستش می‌گیرد و با کمک او، وارد حویلی می‌شود. «با صدای بلند فریاد زدیم: کمک! ‌کمک!» همه اعضای خانواده به کمک زخمی‌هایی مصروف است که پیش از صنم به آن‌ها پناه برده اند. صنم با چند زخمی دیگری سر می‌خورد که وضعیت‌شان بدتر از او بوده است. دختر جوان خانواده، چادرهایش را پاره‌پاره می‌کند و با آن زخم این افراد می‌بندد تا جلو خون‌ریزی‌شان را بگیرد. «دخترک جوان که د همو خانه بود؛ خیلی گریه می‌کد و با چادر و تیکه، زخم‌های دیگران را بسته می‌کرد.»
با این که دقیقه‌های زیادی از انفجار گذشته و صنم در جای امنی است؛ اما هر لحظه صدای وحشت‌ناک انفجار را می‌شنود و گریه‌ی زخمی‌های دوروبرش نیز به اندوه او اضافه می‌کند. صنم هنوز هم شجاعتش را نگه‌ داشته و کوشش می‌کند به خاطر زخمی‌های دیگر، گریه نکند و به آن‌ها روحیه بدهد. عاطفه هنوز هم کنار صنم نشسته و کوشش دارد از هر راه ممکن به او کمک کند و دم‌به‌دم به صنم می‌گوید: «بریت چه کار کنم؟ چه کار؟ تو فقط بگو!»
صنم می‌گوید که در آن لحظه، او بیش‌تر از خودش نگران خواهرش –مریم- بوده؛ این که او در کجا است و در چه وضعی به سر می‌برد. مریم -خواهر کوچک‌تر او-، هم در همین مکتب درس می‌خواند. «مدام می‌گفتم: مریم! مریم!» او، شماره‌ی خواهر دیگرش را به دختر صاحب‌خانه می‌دهد تا او به خانواده‌اش خبر بدهد. دیگر کم‌کم امیدش را از دست می‌دهد. «می‌گفتم دور از خانواده، اگه مه این‌جه بمیرم، باز خیلی چیزها به دلم می‌مانه…»
صنم، دیگر توان حرف‌زدن ندارد و نمی‌تواند جمله‌اش را کامل کند. قطره‌های اشکی که پشت‌سرهم روی گونه‌هایش می‌لغزد، مانع آن می‌شود که چیزی به زبان بیاورد. سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرده، پس از چند لحظه، با یادآوری آن لحظه‌ی دردناک از سوی صنم، دوستان و خواهرانش نیز با او زیر گریه می‌زنند. پیاله‌ی آب بر می‌دارد و گلویش را تازه می‌کند.
صنم از ساعت‌های پس از حادثه می‌گوید و از برخورد داکتران در شفاخانه: «نرس‌ها در کل همرای ما بدرفتاری می‎کردند، به خصوص زمانی که از آن‌ها می‌خواستیم ما را تا دست‌شویی ببرند. هر چیزی که از دهن‌شان بیرون می‌شد، می‌گفتند. می‌گفتند: زیاد مکارگی نکو، مرده تو آمده، وضعیت بدتر از خود ندیدی، تو خدای خو شکر کن.»
در شفاخانه پس از سپری‌شدن عملیات، او را به اتاق دیگری انتقال می‌دهند. به جز صنم، ۱۱ نفر دیگر هم در شفاخانه است که وضعیت بیش‌ترشان، بدتر از صنم است. در این میان، دختری است که همه‌ی چهره‌اش در حادثه سوخته است؛ به گونه‌ای که دیگر قابل شناسایی نیست. او که تختش نزدیک تخت صنم است و با خانواده‌اش در گوشی صحبت می‌کند، با گریه می‌گوید: «بدرنگ بودم، بدرنگ‌تر شدم.»
صنم پس از یک روز بستری در شفاخانه، به خانه می‌آید. «خیلی خوش‌حال بودم که دوباره به خانه برگشتم، حس می‎کدم، مه خوب شدم.» صنم پس از آن که به خانه می‌آید و به خاطر فهمیدن از حال هم‌صنفی‌هایش، به یکی از آن‌ها زنگ می‌زند و از کشته‌شدن دوستش معصومه و زخمی‌شدن صنفی‎‌های دیگرش، آگاه می‌شود. همین که معصومه به یادش می‌آورد، ناخودآگاه به گریه می‌افتد.
نزدیک شام است، هوا کم‌کم تاریک می‌شود، صنم درد شدیدی را در پاهایش احساس می‌کند؛ وقتی هوا گرم باشد، زخم‌ پایش سوزش می‌گیرد.