چشم‌دید؛ اعدادِ شوم هر لحظه بلند می‌رفت!

روح‌الله طاهری
چشم‌دید؛ اعدادِ شوم هر لحظه بلند می‌رفت!

ساعت چهار و چهل دقیقه‌ی عصر شنبه
به پل‌خشک برچی می‌رسم که خبر رویداد تروریستی به گوشم می‌رسد. می‌گویند که انتحاری دانش‌آموزان خردسال را هدف گرفته است. طولی نمی‌کشد که امبولانس‌ها یکی پی دیگری به سوی قلعه‌ی‌نو می‌روند. شهر، به صحنه‌ای از فیلم‌های جنگ تبدیل شده و ترس، تنها چیزی است که در چهره‌های آدم‌ها دیده می‌شود.
شمار زیادی پشت در شفاخانه‌ی عالمی در برچی جمع شده اند و زخمی‌ها را یکی‌‌یکی به شفاخانه انتقال می‌دهند. داکتر فرید، سرطبیب شفاخانه، می‌گوید: «تا اکنون ۱۱ شهید و ۲۶ زخمی رسیده است.»
تخت‌ها پر از زخمی‌ها است و آنان که وضعیت صحی بدتری دارند، به شفاخانه‌ی محمدعلی جناح و استقلال منتقل می‌شوند. از این میان، شماری به کنج شفاخانه‌ برده می‌شوند؛ کسانی که دیگر هیچ درمانی زندگی آنان را بر نمی‌گرداند. با یکی از جسدها به درون اتاق می‌روم. جسد در کنار جسد؛ گنجشک‌هایی که پر و بال‌شان ریخته و کنار هم فرش زمین شده اند. صدای ضجه، از همه جا به گوش می‌رسد؛ از اتاق‌های شفاخانه؛ از سردخانه؛ از راه‌روها و بیرون شفاخانه که صدها نفر برای پیداکردن عزیزان‌شان جمع شده اند. کودک خردسالی، با اشاره به جسدی که صورتش قابل شناسایی نیست، فریاد می‌زند؛ نمی‌دانم از کدام نشانی، جسد خواهرش را شناخته است.
زنان و مردان زیادی، جسدها را یکی‌یکی وارسی می‌کنند. مادری پس از بررسی دو جسد، به جسد سومی که می‌رسد، روی کاشی‌های شفاخانه می‌افتد. پسر خردسالش، فریاد می‌کشد «خدا! چرا؟!» مادر و خواهرش روی زمین افتاده اند.

دانش‌آموزان کشته‌شده در یکی از شفاخانه‌های غرب کابل.

چند متر پایین‌تر، شفاخانه‌ی امام‌زمان است. در درون آن، به داکتر جوانی بر می‌خورم که تلاش می‌کند، مادران و پدرانی که سراغ فرزندان‌‌شان را می‌گیرند، به سمتی راه‌نمایی کند. با شتاب‌ می‌گوید که دو کشته و ۹ نفر زخمی در این شفاخانه آورده شده.
هر کسی می‌آید، سراغ فهرست زخمی‌ها را می‌گیرد. لباس‌های بیش‌تر افرادی که دنبال گم‌شده‌های‌شان اند، نشان می‌دهد که از سر کار آمده اند؛ کاری روزمزد تا بتوانند نانی برای خود و عزیزان‌شان دست‌وپا کنند؛ عزیزانی که امروز به خاک‌وخون کشیده شدند و دیگر به نانی نیاز ندارند. در غرب کابل، ده‌ها مکتب خصوصی فعالیت می‌کند؛ مکاتبی ‌که از لحاظ کیفیت، بهتر از مکتب‌های دولتی است؛ اما هزینه‌ی زیادی کار دارد. بیش‌تر باشندگان، نمی‎‌توانند هزینه‌های مکتب خصوصی را برآورده کنند. مهاجمان انتحاری، نادارترین قشر جامعه را هدف گرفته‌ اند و کودکان‌شان را به خون کشیده اند؛ دانش‌آموزانی که چند روز پیش، به دلیل کم‌بود معلم و کتاب در مکتب، اعتراض کرده بودند. «ما معلم می‌خواهیم! ما کتاب می‌خواهیم!» یکی از پیش روی شفاخانه، داد می‌زد که به ‌جای معلم و کتاب، «انتحاری حواله‌ی مان کرد.»
از شفاخانه بیرون می‌شوم. شهر چهره‌ی نظامی به خود گرفته. همه ناله می‌کنند. به دشواری موتری می‌یابم که مرا به شفاخانه‌ی محمدعلی جناح برساند. در شفاخانه‌ی محمدعلی جناح، با مردهای خشم‌گینی روبه‌رو می‌شوم؛ مردانی که از خشم نزدیک است، وزیر صحت را تکه‌‌تکه کنند. محافظان وزیر صحت، تلاش می‌کنند که او را به شفاخانه ببرند؛ اما مردم نمی‌گذارند. وزیر ناچار می‌شود که از راه پشتی شفاخانه، وارد شود.
همه دنبال فهرست زخمی‌ها استند؛ مسؤولان شفاخانه، تا هنوز فهرستی را آماده نکرده اند. چهره‌های پریشان، اسم‌های دخترانی را صدا می‌زنند و به هر سمتی می‌دوند. در سالن شفاخانه، جسدها کنار هم چیده شده اند. نزدیک می‌شوم، چند جسد را که می‌بینم، خونی ندارد، صورت‌های شان سوخته است.
لکه‌های سیاه‌ سوختگی، چهره‌ها را غیر قابل تشخیص کرده و وضعیت بدتر از شفاخانه‌های قبلی است. ۲۰ جسد را می‌شمارم؛ برای بار دوم و سوم می‌شمارم تا شاید کم شود؛ جسد دیگری را می‌گذارند؛ می‌شود ۲۱! اعدادِ شوم است که بلند می‌رود.
کتاب‌هایی که کنار جسدها مانده است، تنها شناس‌نامه‌ی برخی جسدها است. کتابی را بر می‌دارم؛ رویش نوشته است: «از معلم کیمیا پرسیدم که عشق چیست؟ گفت که عشق عنصر است.» در قسمت پایین صفحه نوشته شده است: «این کتاب به دست هر کسی افتاد، لطفاً ازش خوب محافظت کن و خوب بخوان. با احترام!» اکنون کتاب به دست کسی نیفتاده است. در کنار خودش، با خون خودش تبدیل به شناس‌نامه‌اش شده است. در گوشه‌ای از برگه، نوشته شده: «کبرا رضایی»

کتاب برجا مانده از یکی از قربانیان حادثه‌ی روز شنبه (۱۸ ثور).

داکتری می‌گوید که زخمی‌ها در طبقه‌ی دوم است. با جمعی از پدران و مادران سرگردان، به طبقه‌ی دوم می‌روم. انبوه جمعیت آن طرف و این طرف می‌گردند. به زخمی‌ای نزدیک می‌شوم و نامش را می‌پرسم، می‌گوید «زهره». نمی‌توانم چیزهای بیش‌تری بپرسم. چند بار بغضش را فرو می‌برد و می‌گوید: «نمی‌توانن ما را توقف دهند. یک روز نیس، دو روز نیس. همیشه کشته ان. ما برخواستیم و ادامه دادیم.» زهره به حمله بر مرکز آموزشی موعود و کوثر دانش اشاره می‌کند که در هر کدام این رویدادها، زهره‌های بسیاری به خون تپیدند و شمسیه‌هایی هم از میان خون برخواستند و بر قله‌ی کانکور ایستاده اند.
در شفاخانه‌، به دردهایی بر می‌خورم که نمی‌شود، توصیف کرد. در اتاقی، جوانانی گرده آمده اند تا خون اهدا کنند. داکتر کم است و به همه رسیدگی نمی‌شود. شماری تلاش می‌کنند که خریطه‌ی خون را پیدا کرده و به رگ‌های‌شان وصل کنند؛ خریطه‌های خون تمام می‌شود.
ساعت هشت شب، خانه!
از ساختمان پشتی، صدای گریه می‌آید. گریه‌هایی که متوقف نمی‌شود. ساعت یازده شب، کسی در برگه‌ی فیسبوکش نوشته: «ماریا فرزند عید محمد، دانش‌آموز صنف یازدهم گم است.» نمی‌دانم که خانواده‌اش چه وقت شب فرزندش را در کجا و چگونه خواهند یافت.
وزارت داخله، کشته‌های رویداد را حدود ۳۰ تن گفته است. تا ساعت هشت شب، چهل‌وچهار قربانی را در چندین شفاخانه، خودم شمردم. یکی از خبرنگاران، در شفاخانه‌ی محمدعلی جناح، گفت که در شفاخانه‌ی وطن ۴ کشته، در شفاخانه‌ی شفاکمپلکس ۴ کشته و در شفاخانه‌ی کاتب ۴ کشته‌ی دیگر را او شمار کرده است.

یکی از جسد‌های که به تپه‌ی چهل‌دختران برای دفن آورده می‌شود.

ساعت هفت صبح، یک‌شنبه، تپه‌ی چهل‌دختران
صبح زود است. به سمت تپه‌ی چهل‌دختران می‌روم. صدها نفر که روزانه از آن‌جا به مکتب سیدالشهدا نگاه می‌کردند، جمع شده اند تا ده تنِ آن‌ها را دفن کنند. مردی کنار گوری نشسته و کرخت به حفره‌ای که قرار است دخترش را جابه‌جا کنند، خیره مانده است. می‌گویند، پدر فرشته علی‌زاده، یکی از کشته‌های حادثه‌ی دیروز است. فرشته رفته است و پدرش که چشم‌به‌راهش بود تا به خانه برگردد، حالا با نگاه‌های کرختش سفر همیشگی او را نظاره می‌کند.
دو قبر را کنار هم کنده اند تا دو هم‌صنفی را کنار هم دفن کنند؛ کسانی که سال‌ها کنار هم درس خوانده بودند تا شاید در آینده، تلاشی برای جلوگیری از چنین مرگ‌های دسته‌جمعی شوند. جسدهای کوچک آنان را در حفره‌ها می‌گذارند و فردی به نام غلام، می‌گوید که شاید در صنف هم کنار هم می‌نشستند. دقایق پیش، زمانی که به کوه بالا می‌شدم، زن میان‌سالی که به خانه بر می‌گشت، می‌گفت؛ این همه آدم که برای دفن آمده اند، چرا در برابر طالبان نمی‌ایستند؛ زنی که به باورش دست حکومت و امارت در خون این کودکان آغشته است.

کتاب جغرافیه‌ی یکی از دانش‌آموزان مکتب سیدالشهدا.

ساعتی پیش که به لیسه‌ی سیدالشهدا رسیده بودم، جلو در کلینیکی که کنار مکتب واقع شده، مرد میان‌سالی از میان کتاب‌ها، بیک‌ها و چادرهای سوخته، کتاب جغرافیایی را برایم نشان داد که چره وسط آن را سوراخ کرده بود؛ چره‌ای که کوچک‌ترین گلوله‌ی جنگ است و جنگی گه چند دهه می‌شود گلوله‌هایش را در جغرافیایی به نام افغانستان خالی می‌کند.
یک‌شنبه، ساعت ده، تپه‌ی شهرک امید سبز
در تپه‌ای در غرب کابل -شهرک امید سبز- گورهای کوچکی با ردیف نامنظم کنده شده و جسدهایی که سبک‌تر از وزن معمول به نظر می‌رسد، یکی‌یکی در حفره‌ها جابه‌جا می‌شود. از میان انبوه مردم، خودم را به مردی می‌رسانم که دفترچه‌ای در دست دارد و می‌خواهد به دست رسانه‌ها برسد. این دفترچه‌ی خون‌آلود، از آن دختری است که تا اکنون خانواده‌ای نیافته است. «عاقله» نامی است که روی کتابچه‌ی او در یادداشت‌های مضامین مختلفش نوشته است؛ نامی که روی سنگی می‌نویسند و به عنوان «شهید بی‌وارث» روی قبرش می‌گذارند.

قبر عاقله، دختری که هنوز اعضای خانواده‌اش او را پیدا نتوانسته اند.

صدها نفر، در تپه‌ی «قوریغ» در غرب کابل، آمده اند تا دانش‌آموزان پرپرشده‌ی مکتب سیدالشهدا را دفن کنند؛ نونهالانی که روزی پیش آن، پس از رخصت‌شدن از مکتب، هدف حمله‌ی تروریستی قرار گرفتند و تا اکنون که یک روز از این حمله می‌گذرد، آمار دقیقی از تلفات آن ارایه نشده است. دولت، بیش از ۵۰ کشته و ۱۵۰ زخمی را تأیید کرده است؛ اما مردم می‌گویند که آمار تلفات، بلندتر از این است. برخی از کسانی که جسدهایی را برای دفن به این‌جا انتقال داده اند، می‌گویند که اصلا به شفاخانه نبرده اند و دولت آماری از آنان ندارد. به ادعای برخی از باشندگان محل، دولت و نیروهای امنیتی دیر به ساحه رسیدند و بیش‌تر کشته‌ها و زخمیان حادثه، توسط مردم محل به شفاخانه‌ها و یا هم خانه‌ها انتقال داده شدند.
تپه‌ی قوریغ، یکی از گورستان‌هایی است که قسمتی از کشته‌های دیروز را برای دفن به این‌جا آورده اند؛ شمار دیگری از کشته‌ها، در تپه‌ی چهل‌دختران دفن شده اند؛ نامی که یادآور خاطره‌ی تلخ تاریخی برای هزاره‌ها است. ساعت ۰۴:۲۷ پس از چاشت روز شنبه -۱۸ ثور- سه انفجار پی‌هم، غرب کابل را تکان داد که ده‌ها دانش‌آموز مکتب را به خاک‌وخون کشید. عاقله، محدثه، لطیفه و ده‌ها تن دیگر، نوجوانانی بودند که با این انفجارها به هوا پرتاب شدند و تکه‌هایی از بدن‌شان پخش زمین و به شفاخانه‌ها و سردخانه‌های مختلفی در کابل انتقال داده شد.