خاطره‌هایی که ویران شد؛ مردی که هنوز برای خانواده‌اش در سینما پارک چوکی می‌گیرد

معصومه عرفان
خاطره‌هایی که ویران شد؛ مردی که هنوز برای خانواده‌اش در سینما پارک چوکی می‌گیرد

ساعت یازده پیش از چاشت بود که به شهر نو رسیدم؛ جاده مانند همیشه شلوغ بود و مردم به کارشان مشغول. چند قدم جلوتر رفتم تا این‌که به نزدیکی پارک شهر نو رسیدم، اطراف پارک را نرده‌های آهنی سرخ و زرد گرفته بود، همه‌جا آرام بود. درختان بلند پارک، تنها چیزی بود که این‌جا را به پارک شبیه می‌کرد.
صدایی از عقبم شنیدم که می‌گفت، این‌جا دیگر فیلمی پخش نمی‌شود. وقتی به پشتم نگاه کردم، پیرمردی را دیدم که زیر نور کم‌رنگ خورشید پاییزی، خود را درون لحافی پیچانده و تکه‌ای از موکت را زیر پایش انداخته و با کمر خمیده‌اش به سنگی تکیه داده است.
از خاک‌ها، سنگ و خشت سینما، حصاری اطرافش درست کرده بود. وقتی نزدیک‌تر شدم و با دقت نگاه کردم از پشت ریش و سبیل بلند و چهره‌ی سرمازده‌اش، جمال را دیدم. جمال را در شبی که سینما پارک را خراب می‌کردند، دیده‌ام.
آن شب او را در حالی دیدم که دستان چروکیده و پیرش را روی تنه‌ی درخت تکیه داده و به‌سختی روی دوپایش ایستاده بود. شب ۲۱ عقرب است و اسکواتورها یکی پشت دیگری می‌آمدند تا سینما پارک را نابود کنند، با هر خشتی از سینما که به زمین می‌افتاد او نیز اشک می‌ریخت. بیشتر آن‌هایی ‌که برای تماشای فروریختن سینما آمده بودند، هم‌سن‌وسال جمال بودند. حالت جمال اما فرق می‌کرد؛ غم متفاوت‌تر از دیگران را در چهره‌اش می‌دیدم. او وقتی ۱۴ سال داشت، اولین فیلم زندگی‌اش را در این سینما دیده بود و تا همین چند سال پیش کارمند این‌جا بود.
آن شب برایم هیچ‌چیز عجیب‌تر از حضور مردم نبود؛ آن‌هایی که آمده بودند، نه جوان بودند و نه فرهنگیان و سینماگران؛ بیشتر آن‌هایی آمده بودند که مانند جمال پیر و فرتوت بودند و با فروریختن سینما در تاریکی شب، اشک ریختند و پس‌ازآن با ناامیدی به سمت خانه‌شان رفتند.
کنار جمال نشستم، چشمم به خشت‌های افتاد که رویش نوشته شده بود؛ مادر، خواهر، عبدالله، زرغونه، احمدظاهر و… همه را روی همدیگر به ترتیب جلویش چیده بود و چشم از آن برنمی‌داشت. «همیشه برای‌شان چوکی می‌گرفتم تا فیلم ببینند.» آفتاب کم‌رنگ می‌تابید و باد سردی می‌وزید، پیرمرد خود را جمع‌وجور کرد تا سردی باد را احساس نکند. خواستم سر صحبت را با او آغاز کنم و بدانم که چه چیز باعث شده است که به این حال‌وروز افتاده است؛ اما حرف نمی‌زد و به‌جای نامعلومی خیره شده بود.
مرد میان‌سالی خلوت جمال را به هم زد و او را دیوانه‌ای خطاب کرد که هرروز از صبح تا شب در سرمای پارک می‌نشیند و خشت‌ها را حساب می‌کند. وقتی از جمال پرسیدم، گفت از زمانی که چشم باز کرده و راه رفتن را آموخته در این سینما با مادرش بوده و بعدها در این‌جا کار کرده است.
پس از شبی که سینما را خراب کردند، او حال مجنونی را دارد که لیلایش را از دست داده باشد. کمی از خودش بیرون می‌آید و از من می‌پرسد: «پیش از ایی ‌که سینما پارک آباد بود، کدام وقت آمده بودی یا چیزی درباره او وقتایش نوشتی؟ پس حالی فایده ندارد.» از جایم بلند شدم، شاید احساس شرم کردم، هیچ جوابی برای پیرمرد نداشتم.
کاکا جمال پس از چند دقیقه که به فکر فرو رفته بود، ایستاد و گفت که خانه‌شان نزدیک است و اگر می‌خواهم قصه‌اش را بشنوم باید دنبالش بروم. از پارک بیرون می‌شویم، هنوز به پشتش، به سینمایی که نیست، نگاه می‌کند. هر قدمی که برمی‌داشت حرف جدیدی از گذشته‌ی خود و سینما پارک می‌گفت، انگار زندگی او با تاریخ این سینما عجین شده باشد.
شهر شلوغ بود؛ اما کاکا جمال تند‌تند قدم می‌زد تا از جمعیت دور شود، اولین چیزی که به زبان آورد «ظاهرشاه» بود او از ظاهرشاه به‌عنوان مرد باسواد و هوشیار یاد می‌کرد و می‌گفت که سینما را ظاهرشاه در سال ۱۳۳۳ ساخته است، پیش از او و حکومتش هیچ‌کس به فکر سینما نبوده و کم‌تر کسی در افغانستان با فیلم آشنایی داشته است. در کوچه‌ای باریک و قدیمی با دیوارهایی که در اثر باران ‌خورده شده بود، رسیدیم. دروازه‌ را باز کرد و مرا نیز به داخل دعوت کرد، خانه‌ای قدیمی بود که پنجره‌های چوبی‌اش با طرح خاصی طراحی‌شده بود، بالکن نیز از چوب ساخته شده بود. وقتی به داخل خانه رفتیم، چشمم به پیرزن گوژپشتی افتاد که به بالشتی تکیه داده بود و انگار انتظار کاکا جمال را می‌کشید. او خانم کاکا جمال بود.
آن‌ها تقریباً ۳۰ سال را بدون فرزندی باهم زندگی کرده بودند و پس از مادر جمال که باهم در سینما کار می‌کردند، مدتی را جمال و خانمش نیز در سینما کار کرده بودند. کاکا جمال از اولین روزهایی می‌گوید که با مادرش وارد سینما پارک شد، سینما با ساختمان دوطبقه‌ای، هر شب فیلم تازه‌ای را پخش می‌کرد.
آن زمان مردم با شور و اشتیاق پوشاک کرایه می‌کردند و خود را به سینما می‌رساندند تا فیلمی ببینند، بسیاری از دانش‌آموزان مکتب که درآمد نداشتند با قرص و جمع‌آوری یک‌ماهه‌ی پول‌شان به سینما برای تماشای فیلم می‌آمدند و گاه زیر چوکی‌ها پنهان می‌شدند و فیلم می‌دیدند. تماشاچیان گاه از دیدن فیلم زار زار گریه می‌کردند و گاه قاه‌قاه می‌خندیدند.
کاکا جمال می‌گوید که با فیلم در سینما پارک، بسیاری از جوانان عاشق شدند و بسیاری دیگر نیز از هم جدا شدند و برای پیدا کردن دختر فیلم شهر را ترک کردند. جمال در آن ‌زمان ۱۲ سال داشت. او گاه تکت می‌فروخت و گاه کفش‌های تماشاچیان را واکس می‌زد و مادرش صندلی‌های سینما را تمیز می‌کرد. «د او وقتا چیز جالبی که دیدم، اولین بار چهره شاه بود، ظاهرشاه هم شبانه به دیدن فیلم می‌آمد.» جمال در کنار کار در سینما پارک کم‌کم در اتاق پخش فیلم نیز می‌رفت و روش شستن فیلم و همچنان چرخاندن دستگاه فیلم را یاد گرفته بود.
پس از مدتی دستیار مدیر سینما می‌شود. جمال زمانی که ۱۴ سال داشت، اولین بار فیلم معروف «عشق و دوستی» که با همکاری افغانستان و هندوستان ساخته شده بود را در سینما پارک پخش کرد. «آن‌وقت‌ها یک کارگردان به نام ویکتور فیلمینگ از فرانسه آمد و می‌خواستم تا با او در ساخت فیلمش کمک کنم؛ اما نشد.» وقتی جمال هر روز بزرگ‌تر می‌شد و سبیل‌هایش کلفت‌تر می‌نمود؛ از رونق و شلوغی سینما پارک کم می‌شد.
با تبدیل شدن هر بار حکومت، انگار چیزی از خنده‌ها و گریه‌های بی‌تابانه‌ی تماشاچیان کاسته می‌شد و مردم خانه ‌ماندن را به آمدن به سینما ترجیح می‌دادند. پس از ظاهرشاه، داوود خان کودتا کرد و مردم مدتی خانه‌نشین شدند و چند سال بعد که اوضاع سینما خوب‌تر شده بود، شوروی سابق وارد افغانستان شد.
با آمدن شوروی چند گلوله به دیوارهای سینما اصابت کرد و دل جمال از همان روز گواه حادثه‌ی بدی را می‌داد. شوروی برای مدتی اجازه پخش فیلم را نمی‌داد و جمال بدون نوارهای فیلم و دستگاه آهنی پخش فیلم، نفس کشیدن را سخت می‌دانست و هر روز برایش جهنمی بدون آتش شده بود. پس از چند ماه که ببرک کارمل به قدرت رسید و حاکمیتش شروع شد، از آن روز تا زمانی که شوروی از افغانستان نرفته بود، همیشه در سینما فیلم روسی پخش می‌شد و پخش فیلم‌های دیگر قدغن شده بود.
با شروع جنگ‌های داخلی، دیگر خبری از فیلم نبود و شهر کابل به ویرانه، به شهر خون و گلوله بدل شده بود. جنگ‌های داخلی با ورود طالبان کاهش یافت؛ اما تغییر به حال کابل نیامد و سینما پارک اما به محل خوش‌گذرانی جنگ‌جویان طالبان بدل شده بود. «خانه ما نزدیک بود، شب که می‌شد آن‌ها مست می‌کردن و بعد در صحن سینما جمع می‌شدند و تیراندازی می‌کردن، تمام دستگاه فیلم را سوختاندند و سینما تبدیل به اوباشی طالبان شده بود. گرفتن عکس، فیلم و بازدید از سینما به‌کلی ممنوع شده بود.» سینما پارک با دیوارهای فرسوده و ترک‌خورده شاهد عمر طولانی شهر کابل بود که صدها نفر مانند جمال با خشت‌خشت آن زندگی کردند و خاطره ساختند؛ اما در شب ۲۱ عقرب ۱۳۹۹ این سینما به دستور امرالله صالح، معاون نخست رییس‌جمهور ویران شد.