عشق در دوران کرونا

امین وحیدی
عشق در دوران کرونا

  (قسمت اول)

سردرگمی

آن دو هنوز دلهره داشتند که مبادا دستگیر و به زندان برده شوند یا جریمه‌ی نقدی شوند. گرچند تا این‌جای راه جاده را خوب طی کرده بودند. این بزرگ‌راهِ همیشه‌پر، امروز خالیِ خالی بود و عبور و مرور همان‌طوری که در اخبارها و تلویزیون‌ها اعلان شده بود، تا تاریخ نامشخصی ممنوع بود. این جاده تا همین چند ماه پیش مسیر تفریح تابستانی شان به سمت خانه‌ی کوهستانی بود؛ خانه‌ای که تا رسیدن به آن، حین تنفس از هوای بیرون موتر، بوی درختان و علف‌زارها، مال‌داری، دود چوب آتش‌زده شده و سپس دیده شدن کو‌ه‌ها در دو طرف سرک، همه دست به دست هم می‌داد و آن دو را به یاد سال‌های دور شان می‌انداخت. هردو با چنین فضایی به یاد دوران کودکی شان می‌افتادند. یکی در همین خانه‌ی کوهستانی زیر کوه‌های آلپ در این‌سوی آب‌ها و دیگری اما درآن‌سوی اقیانوس‌ها، زیر کوه‌های بابا.

هنگام عبور از این مسیر، خصوصا قبل از گرگ و میش هوا، نور نارنجیِ غروب، مقابل چشمان شان گرچند مزاحم بود؛ ولی زیبایی‌اش را نمی‌شد نادیده گرفت و آن دو را حتما به صحبت در باره‌ی خود می‌کشاند. هر دو در باره‌ی این نور جادویی، ازگذشته‌ها قصه می‌کردند و از بین گفته‌های شان پیدا بود، هر دوی شان زیبایی این نور قشنگ را دوست داشتند و عشق شان به هم‌دیگر زیر این نور زیباتر بود. وقتی نور از شیشه‌ی پیش‌رو به چشمان (او) می‌خورد، از هر کدام تیغه‌ی مژگانش رنگ‌های عجیبی انعکاس می‌یافت؛ انگار پر طاووسی به چشم زده باشد و او که در پهلویش نشسته بود، با همین تصویر (او) بود که دلش شاد می‌شد. با قصه‌های شان در بین راه، هم شیرینی بین شان زیادتر می‌شد و هم مسیر راه کوتاهر. وقتی به مقصد نزدیک می‌شدند، هردو می‌خندیدند و افسوس می‌خوردند که این مسیر سه‌ساعته چه زود گذشت. قبل از آن که آسمان چادر سیاه خال خال به سر کند، لحظاتی با نگاه‌های دل‌برانه به هم‌دیگر چشم می‌دوختند، سپس به باقی‌مانده‌ی مسیرکه خیلی از آن نمانده بود، ادامه می‌دادند تا رسیدن به خانه‌ی بر فراز کوهستان.

او اما رانندگی بلد نبود و هر وقت می‌خواست رانندگی بیاموزد، خودش را پریشان و سردرگم می‌یافت. انگار تمرکز نداشت و فکر می‌کرد رانندگی برای او نیست. بعضی وقت‌ها هم با خود می‌گفت، شاید روزی بتوانم رانندگی کنم؛ اما تا حالا هیچ‌گاه به صورت جدی آن را برنامه‌ریزی نکرده بود؛ از همین دلیل تا به این‌جا همیشه فقط (او) رانندگی می‌کرد. او هرگز فکر خریدن موتر را هم نکرده بود. گرچند بارها پول کافی گیرش آمده بود و همه را روی خرت و پرت‌ها و چیزهای دیگر خرج کرده بود؛ ولی هرگز موتر نخریده بود. فکر می‌کرد موتر یک چیز اضافی و به دردنخور است.

امروز اما بین شان حال و حوصله‌ی صحبتی نبود. به جای آن، حواس هر دوی شان روی این که کدام پلیسی از این طرف یا آن طرف سرک به سمت شان بیاید یا با چراغ موترش اشاره‌ای کند و بگوید موتر را در گوشه‌ای متوقف کنید، جمع بود. به فکر این بودند که این مسیر دور و دراز را چگونه به مقصد برسانند و در راه گرفتار مشکلی نشوند. در بزرگ‌راهی که در روزهای معمول رخصتی و تفریح کوهستان، پس از کنار کشیدن خورشید، آنان برای سرگرمی تعداد چراغ‌های جاده را که یکی پشت دیگری روشن می‌شد، دانه دانه می‌شمردند و برای ساعت‌تیری در باره زیبایی‌های طبیعت بین راه با هم صحبت می‌کردند. امروز ملال‌آور وخسته‌کن بود. ترس و دلهره جای آن فضای رومانتیک همیشگی را گرفته بود. ترس از اوضاع نامطمئنی که همه را به سردرگمی می‌برد. امروز با وجود زیبایی غروب طلایی خورشید که مانند همیش خوش‌رنگ بود، او انعکاس آن را در چشم‌های زیبای (او) نمی‌دید؛ آن چشم‌ها، امروز، چشم‌های روزهای قبل نبود.

در روزهای دیگر، هنگام دیدن لوحه‌هایی که راننده‌ها را به خاطر گذرآهوبره‌ها از سرک به احتیاط و کاستن سرعت فرا می‌خواندند، هر دوی شان هی خداخدا می‌کردند کاش با آهوبر‌ه‌ای روبه‌رو شوند و اندکی کنار آن توقف کنند و لذت زیبایی آن را به فهرست سایر زیبایی‌هایی که تا آن روز در طبیعت دیده بودند، اضافه کنند؛ اما امروز حوصله‌ی آن هم نبود و با گذر از هر تابلو که تعداد شان کم نبود و هرچند صد متر یکی از آن‌ها ظاهر می‌شد، هی به سازندگان آن نفرین می‌فرستادند که چرا این‌ همه تابلو را کارگذاشته اند و ای کاش در این جاده‌های خلوت با هیچ موجود زنده‌ای روبه‌رو نشوند. این بار حتا حوصله‌ی دیدن آهوبره‌ی زیبا هم نمانده بود. هنگام تاریک شدن هوا، هر موجود کوچکی، پرنده‌ای یا حتا ملخی هم که از سرک پرزنان عبور می‌کرد، پیش چشمان شان به عقاب یا بوف بزرگی می‌ماند و برای لحظه‌ای تمرکز شان را به هم می‌ریخت.

این دفعه در پیچ و خم و گولایی‌هایی که به سمت بلندی‌های دورادور کوه می‌رفت، او باز هم همه‌ی آن چه را خورده بود، بالا آورد؛ مثل بار اولی که این سمت‌ها آمده بود. این همه مدتی که این‌جا آمده بود، فقط روز اول بود که این پیچ وخم‌های زیاد به دور کوه حالش را به هم ریخته بود و فقط همان روز اول در ختم سفر تمام آنچه را چاشت خورده بود، بالا آورده و بیرون ریخته بود. چوکی خودش را در موتر (او) چتل کرده بود؛ اما پس از آن هرگاه این طرف‌ها می‌آمد، دیگر عادت کرده بود و با همه شورشور خوردن‌ها در ختم سفر دل‌بدی نداشت. تا قبل از امروز، دیگر آموخته بود که فقط حین پیچ و خم موتر به دور کوه، نباید چیزی بخواند یا به موبایلش خیره شود. راه حل دل‌بدی‌‌اش فقط همین بود؛ اما امروز با وجود نگاه نکردن به گوشی‌اش و نخواندن چیزی، باز هم بالا آورده بود؛ دلیلش دلهره‌ای بود که هردوی شان در دل داشتند.

*******

دراین روزها، حلقه‌ی عبور و مرور شان در شهر روز به روز تنگ‌تر شده بود و روز آخری که در کل کشور محدودیت عمومی اعلام کردند، آن دو تصمیم گرفتند تا دل به دریا بزنند و سمت کوهستان بیایند؛ گرچند مطمئن نبودند در راه به چه چیز روبه‌رو می‌شوند؛ ولی در کوهستان دست کم خانه کلان بود و جای کافی برای شورخوردن وجود داشت و این به ریسک کردنش می‌ارزید.

فکر می‌کردند، در شهرک کوچک کوهستانی سخت‌گیری‌های مقررات عبور و مرور به اندازه‌ی شهرهای کلان نباشد.

در چند روز گذشته که اوضاع وخیم شده بود، یکی از سفرهای کاری او به دلیل محدودیت‌ها لغو شده بود. یک سفر دیگر تفریحی سه‌روزه‌ای که باید هر دو با هم می‌رفتند هم لغو شد و مهم‌تر از همه سفر هنری (او) که باید کنسرتی در یکی از کشورهای عربی شمال افریقا اجرا می‌کرد هم لغو شده بود و این موضوع هر دوی شان را بیش ازحد غم‌گین کرده بود. همین بود که هر دو فکرکردند کوهستان بروند؛ شاید این روزهای بی‌سرنوشتی را در آن‌جا بهتر بگذرانند و کمی از این مسائل بی‌خیال شوند.

امروز به دلیل نبود بیر و بار و ترافیک چندان در سرک‌ها و بزرگ‌راه‌ها، زودتر از حد معمول به کوهستان رسیدند؛ اما حس خستگی و اضطرابی که داشتند، انگار فاصله‌ی یک‌روزه را طی کرده بودند. همین که رسیدند و موتر را نزدیک خانه پارک کردند، بیک‌های سفری و بسته‌های غدا را که در پشت موتر داشتند، پایین کردند با خود کشال کرده یکی یکی به منزل بالا بردند. با آن که از تغییر اوضاع مطمئن نبودند، با خود تقریبا همه چیز آورده بودند. لباس حداقل به انداز‌ه‌ی دو هفته. مقداری دارو، برای سردردی، جان‌دردی و سرماخوردگی. دوای معده و حتا دوای آلرجی فصلی که در هر بهار به سراغ او می‌آید. با خود غذای زیادی آورده بودند؛ چون نمی‌دانستند این وضعیت چقدر طول خواهد کشید. در روزهای پسین در اخبارهای تلویزیون دیده بودند مردم چطور با پریشانی غذا ذخیره می‌کردند. آن دو هم مقداری بیش‌تر غذا از شهر خریده بودند که با خود این‌جا آوردند. حوصله‌ای نبود که او چوکی‌اش را از استفراغی که کرده بود، پاک کند. آن را به روز بعد موکول کرد. پس از رسیدن به خانه فقط لباسش را عوض و سرسرکی حمام کرد.

در این شهرک کوچک که همه همه را می‌شناسند، دفعات قبل که هر دو با هم آمده بودند و (او) او را به دوستان و فامیل‌های دورش معرفی کرده بود، آن‌ها هرگاه آن دو را در سرک با هم می‌دیدند، سلام می‌کردند و دست تکان می‌دادند و ظاهرا لبخند گرمی هم نثار شان می‌کردند؛ اما این بار وقتی آن دو نزدیک خانه رسیدند، کسی نبود و اگر بود هم به خاطر سراسیمگی اوضاع، از دیگران گریزان و فراری بود.

این خانه‌ی کوهستانی خانه‌ی مادر (او) است. فقط همین سال نو میلادی بود که تمام اعضای فامیل (او) این‌جا آمده بودند تا همه دور هم جمع شوند. آن وقت او هم به خاطر با هم بودن با فامیل (او)، آن‌جا بود. از آن زمان سه ماهی می‌شد که خانه دست نخورده بود و باید تمیز می‌شد. زود زود دست به کار شدند و سرسرکی کمی تمیزکاری کردند.

در دفعات پیش، این خانه، خودش قصه‌های زیادی داشت. بر در و دیوارش تابلوهای مختلف زده شده بود. مادر (او) شاعر و نقاش است. در باره‌ی هر کدام از آن نقاشی‌ها می‌شد حرف زد. کتاب‌خانه‌ای که در سالن نشیمن است، پر است از کتاب‌های قدیمی و ارزش‌مند؛ اما این بار زیاد در باره‌ی این چیزها اصلا حوصله‌ی فکر کردن و حرف زدن وجود نداشت.

در این کوهستان زیبا که حتا لحظاتی پس از غروب هم آسمان هنوز خوش‌رنگ است و می‌توان از دیدن آن لذت برد و در وصف زیبایی آن خیال را به پرواز درآورد؛ اما این کار حوصله می‌طلبید که آن شام وجود نداشت.

آن دو پس از آن که وسائل شان را جا به جا کردند و غذاها را در یخجال و آشپزخانه گذاشتند، از آن کیسه‌های مواد غذایی که با خود آورده بودند، برای شب غذا آماده کردند؛ اما حوصله‌ی این را نداشتند که در باره‌ی غذا مثل همیش با هم تبادل نظر کنند و این که چه چیز خوش‌مزه‌ای بپزند؛ فقط چیزی زود زود روی هم کرده خوردند؛ همان قدرکه شکم شان از گرسنگی داد و فریاد نکند.

گرچند آمدن به کوهستان، همیشه آن‌ها را به یاد رخصتی‌های شان می‌انداخت که برای یکی-دو شب به این خانه می‌آمدند و پس از گذشت رخصتی‌ها، با انرژی تازه‌ای هر دو با خوش‌حالی پس به شهر بر می‌گشتند و به زندگی عادی شان ادامه می‌دادند؛ اما همان دو یا سه شبانه روزخیلی خوش میگذشت. (او) که در این جا بزرگ شده بود، در دل کوه‌پایه‌های سرسبز و سرشار از زیبایی آرامش‌دهنده در دل طبیعت، در جای جای منطقه و این شهرک کوچک کوهستانی خاطراتی داشت. برگ برگ و درخت درخت این منطقه را می‌شناخت. با هر بار آمدنش به این جا خاطرات دوران کودکی‌اش یکی پی دیگری زنده می‌شدند. آن دو که با هم این‌جا می‌آمدند، (او) از دوران کودکی‌اش به او قصه می‌کرد و او هم چون هوای صاف این کوهستان را تنفس می‌کرد، خودش را برای لحظاتی هم که شده در سرزمین خودش حس می‌کرد؛ درست هزاران کیلومتر آن طرف اقیانوس‌ها. تنها افسوسی که او در دل داشت، سرزمین او در دل کوهستان بلند آن سوی آب‌ها، امنیت و آرامش نداشت. او درخیالاتش در آن سوی آب‌ها (او) را هم با خود داشت و او از طبیعت زیبای آن سوی آب‌ها که با این‌جا شباهت عجیبی داشت، قصه می‌کرد و هر دو شب‌های درازی را با قصه و خاطرات کوتاه و با آرزوهای پیش روی شان در آغوش هم صبح می‌کردند.

در خود این خانه هم که (او) کلان شده بود، خاطراتی داشت. دفتر زیبای خاطراتش از دوران نوجوانی. نقاشی‌های دوران کودکی و نوجوانی‌اش که هنوز بر دیوارهای اتاقش که حالا اتاق او هم بود، دیده می‌شد. آلبوم عکس از تمام فامیل. آلبوم زیبا از کولاژ که خواهرش برایش هدیه داده بود و (او) آن را یکی ازگران‌بها‌ترین هدیه‌های زندگی‌اش می‌شمرد. در این آلبوم کولاژی ، عکس‌ها، مقالات و نقدهای روزنامه‌های مختلف که در باره‌ی کنسرت‌های (او) نوشته بودند، جمع‌آوری شده بود. دفعات قبل که این‌جا می‌آمدند، (او) و او هر بار آلبومی را می‌گرفتند و ورق می‌زدند تا با دیدن عکس‌های قدیمی و خاطرات قدیمی (او)، وقت شان را بگذرانند؛ اما امشب حوصله‌ی دیدن هیچ چیز نبود.

امروز اما فقط در لحظات اول بیرون شدن از شهر شان به سمت کوهستان که آن هم بی‌دغدغه نبود، آن‌ها را به یاد سفرهای رخصتی روزهای قبل شان به این کوهستان انداخت؛ اما اضطراب راه، زود آن حس خوب را از ذهن شان محو کرده بود.

امشب هم با خستگی و بی‌رغبتی‌ای که داشتند، زودتر از معمول به بستر رفتند تا فردای نامعلوم هرچه زودتر فرا برسد. تنها دست‌آورد مثبت امروز شان این بود که در طول راه به چنگ پلیس نیفتادند وجریمه هم نشدند.

در روزهای پیش از بعضی از دوستان شان شنیده بودند که در روزهای خانه‌نشینی، رابطه‌های عاشقانه‌ی شان به هم خورده است و گذراندن وقت زیاد با هم، آنان را برای هم‌دیگر تکراری و خسته‌کن کرده است. شاید این وضعیت برای آن دو هم در حال شکل‌گیری بود؛ ولی هنوز زود بود چنین فکری در ذهن شان راه می‌یافت. امروز فقط روز اول آمدن شان بود. هنوز هیچ معلوم نبود، چند روز می‌مانند. ممکن یک هفته یا حد اکثر دو هفته؛ دو هفته که چیزی نیست و زود خواهد گذشت. در سکوتی که ناشی از خستگی بود و بین آن دو شکل گرفته بود، شاید افکاری در ذهن شان می‌پیچید.

لحظاتی قبل از رفتن به بستر، درجه‌ی دمای هوای خانه را که با شوفاژ هم گرم می‌شد، کمی بیش‌تر کردند تا نیمه‌های شب سرما نخورند.

آرام و بی‌صدا زیر لحاف‌های چندلایه‌ای خزیدند. چراغ خواب را خاموش کردند. در سکوت، چشم‌های شان را بستند و بدون آن که مثل همیش به چشمک زدن ستارگان بیرون پنجره نظری بیندازند و در باره‌ی آن‌ها تا نصف‌های شب با هم شیرین‌کلامی کنند، فقط گفتند شب به خیر؛ بوسه‌ی سریعی رد و بدل شد. بعد چشم‌ها را بستند تا هر چه زودتر آن روز هم بگذرد تا رسیدن به فردا که روز دیگری است و شاید روز بهتری باشد، فاصله کم‌تر شود.

ادامه دارد……