دَم در ترس امارت و بازدم در اسارت جمهوری؛ «پس از شش ماه معاشم را خواستم، از کار اخراجم کردند!»

مجیب ارژنگ
دَم در ترس امارت و بازدم در اسارت جمهوری؛ «پس از شش ماه معاشم را خواستم، از کار اخراجم کردند!»

«ماه جدی سال قبل با درخواست یک آشنا، به معینیت نشرات وزارت اطلاعات و فرهنگ رفتم. آن جا با معین نشرات، آقای شیوای شرق، در دفتر کارش دیدار کردم. در این دیدار کم‌تر از ۱۵ دقیقه، در مورد کار، نوعیت کار، مقدار معاش و مدت حرف زدیم. از همان روز من به عنوان ویراستار بخش فارسی و گزارش‌نویس شروع به هم‌کاری کردم. قرار بر این بود که بنا بر نیازمندی موجود، آخر هر ماه مبلغ ۱۳ هزار افغانی معاش دریافت کنم؛ تا بتوانم کرایه‌ی خانه و مصارف رفت‌وبرگشت به وزارت را پرداخت کنم. ماه نخست تمام شد و با پولی که از دوست و آشناهایم قرض می‌گرفتم، هر روز ۱۲۰ افغانی کرایه‌ی راه می‌دادم و روز ۴۰ افغانی را از  آشپزخانه‌ی این وزارت –چون برای کارمندان بالمقع غذا داده نمی‌شد- برای ظهر غذا می‌خریدم. وسط ماه دوم تقاضای معاش کردم. در پاسخ گفتند که یک هفته بعد و این یک هفته بعد تا امروز، که شش ماه و نه روز می‌گذرد، فرا نرسیده است. یک سو خانه‌ای که اجاره‌دارش همیشه آخر ماه سر می‌رسید و پولی نداشتیم که پرداخت کنیم، از سوی دیگر، مانده بودم که برای مصارف هر روزم، باز از کدام آشنا درخواست قرض کنم؟»

این حرف‌ها نه شروع رمانی است و نه داستان کوتاهی، این حرف‌های شهروندی است که شناس‌نامه‌ی این کشور را دارد و دانش‌آموخته‌ی ادبیات از دانش‌گاه بلخ است و روی همین توانایی‌اش، از زمستان سال گذشته، به حیث ویراستار در معینت نشرات وزارت اطلاعات و فرهنگ که شیوای شرق مسؤولیت آن را به عهده دارد، به کار شروع کرده و پس از چندی، عضویت کمیته‌ی علمی-فرهنگی برگزاری سیمنارهای این وزارت را نیز به دست آورده و سه ماه را روی سیمناری زیر نام «سیمنار بین‌المللی امیر علی‌شیر نوایی» کار کرده که باید از آن نیز امتیاز جداگانه به دست می‌آورده. شیوای شرق، در حالی که نه این امتیاز را به او داده و نه هم معاشش را در شش ماه گذشته، زمانی که او خواهان معاشش می‌شود -چون نیاز داشته و راهی برایش نمانده بود-، شیوای شرق، به او می‌گوید که دیگر در وزارت اطلاعات و فرهنگ، جایی ندارد.

سونیا آژمان، شاعری که در کابل زندگی می‌کند و پیوسته زیر فشار ارابه‌های زندگی در افغانستان له شده و کوشش کرده با بی‌خیالی شاعرانه‌ای که هر شاعری دارد، به خودش سخت نگیرد؛ اما آخرسر، سختی روزگار ناچارش کرده که دردش را در فیسبوک بریزد؛ او، می‌خواهد این گونه دردش را به ما بازگو کند؛ به مایی که آن قدر کرخت شده ایم، که فراموش کرده ایم زخم‌های مان را و زخم‌هایی که انسان‌های اطراف مان را خونی می‌کند.

آژمان دردش را در حالی در فیسبوک می‌ریزد که جامعه در لاک خودش فرورفته و دولت نیز به دلیل تمایل بیش از اندازه به انحصارگرایی همه‌سویه‌ی قدرت، سدی برای رسیدن او به حقش بوده است.

او، این شش ماه را با این که از سوی وزارتی که کارمند آن است و بنا به حقوق کار، باید آخر هر ماه، معاش مشخصش را دریافت کند، هیچ پولی دریافت نمی کند؛ اما با انگیزه‌ای که برای کارکردن و نیازی که برای پول داشته، با گرفتن پول قرض از دوستانش، تلاش کرده خود را سر کار برساند و شب‌هنگام با دست خالی به خانه برگردد؛ خالی‌ای که فکر مؤثربودن در اداره و امید رسیدن به امتیازش در «هفته‌ی بعد»ی، می‌توانست پرش کند.

او هرچند به سختی اما با این وضعیت نیز کنار می‌آید و همه‌روزه خودش را سر کار می‌رساند؛ تا این که به کرونا آلوده می‌شود و برای چند وقتی نمی‌تواند سر کار برود. «و ماند ماجرای ماه‌های اخیر: از یک سو پاندمی فراگیر کرونا، گرانی مواد ارتزاقی و بی‌خانمانی مردم و یک سو کار بدون معاش با وعده‌ی هفته‌ی بعد. هر بار که فشار بیش‌تری از روزگار، کم‌تحملم می‌کرد و بار سنگین‌تر از توان به شانه‌هایم گذاشته می‌شد، بار دیگر در مورد معاشات سوال می‌کردم، هر بار همان پاسخ [هفته‌ی بعد].»

فشار زندگی از آن رو روی شانه‌های آژمان گاهی سنگینی می‌کرد که او ناچار بود، هم‌زمان به کرایه‌ی خانه و پول درمان مادری که روی تخت بیمارستان خوابیده و او هنوز نتوانسته پول عملش را تهیه کند، بیندیشد و در همین حال، نمی‌تواند از اداره‌ای که در آن کار می‌کند، معاشش را -آن چه که حق قانونی‌اش است- به دست بیاورد. این وضعیت، راهی برای او نمی‌گذاشت، مگر این که برای به‌دست‌آوردن حقش پافشاری کند؛ پافشاری‌ای که هر بار با «هفته‌ی بعد» موعود، پاسخ داده می‌شود.

زندگی زیر بار این همه فشار، او را غم‌گین‌تر از آن کرده که یک دختر شاعر و عاشق کتاب می‌تواند باشد؛ دختری که می‌تواند با خواندن کتاب به آرامش برسد و از شنیدن موسیقی و دیدن فیلم خوب، لذت ببرد؛ اما کار در وزارت اطلاعات و فرهنگ، به تنهایی، این همه را از او می‌گیرد تا این که ناچار می‌شود، تنهایی‌اش را با ما شریک کند.

پس از عید رمضان، ۱۲ کارمند بالمقطع در این اداره، معاش پنج‌ماهه‌ی‌شان را دریافت می‌کنند، «که نام من بدبخت در آن لیست خوش‌بخت‌ها درج نشده بود.»

«چه روزهایی که از صبح تا ظهر، بابت نداشتن ۴۰ افغانی اضافی، گرسنه نشستم، تا شام به خانه برگردم و نان ظهر را بخورم. ماه‌ قبل، با رفت‌وآمد به محیط کار و استفاده از بس‌های شهری، نتیجه‌ی آزمایش کرونایم مثبت آمد. بیمار شدم و ۱۷ روز در خانه ماندم. در آن مدت نیز با ذکر این وضعیت، از وزارت درخواست معاش کردم تا بتوانم تا برای بهبودی صحتم، تقلا کنم و هیچ که نشد، یک سرم ۵۰۰ سی‌سی به خود تزریق کنم.»

فشار مادی و روانی زندگی و درد کرونا در این شرایط، به اندازه‌ای به او سخت می‌گیرد که گاه‌به‌گاه میل زندگی در او را کشته و با حسرت از مرگ می‌گوید؛ اما همین که حالت صحی‌اش خوب می‌شود، به کار بر می‌گردد؛ اما هر روز ناامیدتر از پیش برای گرفتن معاشش، در پشت میز کاری وزارت اطلاعات و فرهنگ می‌پوسد.

«دی روز هم با تماس و پیام عضوی از خانواده‌ام برای معین نشرات –شیوای شرق- در مورد پرداخت‌نشدن معاشم، شخص معین پیام دادند: معاش را دریافت می‌کنید؛ اما برای خودم جنجال نمی‌خرم و بعد از این شش ماه، دیگر کارمند ما نیستید و تمدید قرارداد هم نمی‌توانیم.»

او پس از این تماس، به وزارت می‌رود و برایش وعده داده می‌شود که دوشنبه/سه‌شنبه که همان «هفته‌ی بعد»ی شیوای شرق می‌شود، معاشش را دریافت خواهد کرد. «یک گیلاس و یک جاقلمی که برای خودم خریده بودم را از میزم برداشتم و با فکر این که معاش شش‌ماهه‌ در کدام روز به دستم خواهد رسید، بیرون شدم؛ تا به دنبال کار تازه و نان خنک بگردم.»

هرچند این رویکرد از سوی هر نهاد حکومتی دیگر، زیاد دور از انتظار نیست؛ اما پیش‌گرفتن چنین رویکری از سوی وزارت فرهنگ که باید ترویج‌کننده‌ی ارزش‌های امروزی انسانی مثل رعایت حقوق‌بشری شهروندان باشد، خبر از بی‌ارادگی حکومت برای تغییر را می‌دهد که بی‌هویتی پارلمان، راه را بیش‌تر هموار کرده است.

زندگی‌ با این که آمیخته‌ از شادی و درد است؛ اما در افغانستان، بیش‌تر آمیزه‌ای از رنج، درد و کرختی است. زخم‌هایی که هر روز می‌خوریم، گاهی آن قدر تا استخوان می‌رسد که استخوان از استخوان می‌شکند؛ اما این کرختی همیشگی، نمی‌گذارد که برای درمان آن دست به کار شویم.

بودن در کرختی، باعث می‌شود، دیگر از زخم‌هایی که می‌خوریم به درد نیاییم؛ در ادامه‌ی نوع بودن، هویتی در ما شکل می‌گیرد که هم‌چنان در برابر زخم‌های مان بی‌تفاوت باشیم؛ بی‌تفاوتی‌ای که رفته‌رفته به نابودی می‌رسد. بودن در این وضعیت، باعث شده است که اندک‌ترین امیدهایی که برای تغییر در شهروندان شکل می‌گیرد، به زودی نقش بر آب شود.

این روزها، شرایط دشوار امنیتی کشور –بیرون‌شدن نیروهای بین‌المللی و خالی‌شدن میدان برای گروه طالبان، انجام حمله‌های تروریستی درون شهرها و سقوط ولسوالی‌ها در نتیجه‌ی ضعف مدیریتی دولت مرکزی-، زندگی ۹۰درصدی زیرخط‌فقر، همه‌گیری کوید-۱۹، خشک‌سالی، در حالی که به اساس آمارهای جهانی ۱۸ میلیون شهروند افغانستان در سال روان اگر کمک‌های خوراکی دریافت نکنند، در خطر گرسنگی قرار دارند، شهروندان را زیر فشار روانی قرار داده است؛ فشاری که اگر دولت برای کاهش آن در سطح راه‌بردی و برنامه‌ی کوتاه‌مدت، تلاش نکند، میزان ناامیدی در شهروندان از ۸۵ درصد به بالای ۹۵ درصد خواهد رسید. این وضعیت باعث می‌شود که بی‌تفاوتی و به ویژه بی‌تفاوتی اجتماعی میان شهروندان به اوج خود برسد و جامعه هیچ گاه از کرختی بیرون نشود.

در چنین وضعیت، هرگونه کوتاهی از سوی دولت در برابر حقوق‌ شهروندی به ویژه حق کار زنان که پیوسته از آن برای گرفتن امتیاز از جامعه‌ی جهانی بهره گرفته، روزبه‌روز میزان نارضایتی شهروندان را افزایش داده و به همان اندازه صف جمهوری میان‌تهی را خالی می‌کند و سقوط در دام امارت طالبانی را به حقیقت نزدیک‌تر؛ روندی که کم‌ازکم از وزارت فرهنگ انتظار نمی‌رود، در شکل‌گیری و سرعت‌دادن آن کمک کند.