پیانیست؛ مواجهه‌ی ناگزیری و نوستالژیا

نصیر ندیم
پیانیست؛ مواجهه‌ی ناگزیری و نوستالژیا

بخش نخست
انسان ناگزیر از پذیرفتن است و انسان خود ناگزیری را به‌عنوان امری موجه و ساختار تعریف کرده و پذیرفته است. ساختار در اجتماع، امری فاعلی است و انسان، کلیت مفعول. فاعل بودن ساختار، انسان را به‌عنوان فرد مفعول نه بلکه به‌عنوان مفعول جمعی شناخته و هویت داده است.
انسان خود زمینه فاعل بودن ساختار را نسبت به خودش تعریف کرده؛ یعنی انسان در جمع، ساختار را مفهوم می‌بخشد و به اجزایش تبدیل شده است.
به همین مایه وقتی که یک رخداد، ساختار را نشانه می‌رود، این فرد نیست که صدمه و یا مفاد می‌برد؛ بلکه ساختار است که موقعیت «مفعول جمع» را برتر و یا بدتر می‌کند. در ساختارها، انسان‌ها مفهوم «منِ واحد» را شکل می‌دهند و مفعول بودن‌شان به معنی مشارکت اجتماعی است.
شما تصور کنید، اگر امروز لهستان با برنامه خاص توسعه‌ای خود را در رده‌ی کشورهای جهان اول برده پس مفعول جمع روستایی که فاعل لهستان را ساخته است، مفادی از این رخداد برده و معیشت جمعی بنا بر برنامه‌های توسعه‌ای بهبود یافته است.
اکنون برگردیم به عقب، به جنگ جهانی دوم؛ زمانی که هیتلر همراه لشکر رایش سوم با خشم و تعصب، سوی لهستانی که نیم میلیون یهودی داشت حرکت کرد، چه اتفاقی افتاد؟ ساختار «من جمعی» ضربه دید و اجزای ساختار که اکثریت یهودی‌ها را تشکیل داده بود، دچار بحران شد.
در ساختارهای جمعی زمانی که همه مشارکت دارند، اگر یکی از اجزای جمعی این ساختار ضربه ببیند، به مفهوم ناکارا شدن تمام ساختار است. پس در کشورها و ساختارهای عمومی، من جمعی و فردی مهم است؛ چرا که اجزا، جمع افراد است. از همین سبب، زمانی که هیتلر به لهستان حمله کرد، نیم میلیون یهودی تهدید شد؛ اما کلیت لهستان با فاجعه رو‌به‌رو بود.
رایش سوم در لهستان، نخست بیشتر یهودی‌ها را جداسازی و سپس راهی کوره‌های آشویتس کرد؛ از این بابت تنها یهودی‌ها‌ صدمه ندیدند؛ چه‌بسا لهستان دچار نابودی شد. اگر ساختار لهستان را من جمعی یک ماشین در نظر بگیریم، یهودی‌ها قطعاتی بودند که ساختار را کارا و مفهومی کرده بودند، چرا که ساختار ماشین‌ها، مشارکتی است و یهودی‌ها در برپایی و کارایی این ماشین، سهم داشتند.
اکنون ساختار را بزرگ‌تر کنید و لهستان را قطعه‌ای از زمین در نظر بگیرید؛ اتفاقی که برای لهستان و دیگر یهودی‌ها در جنگ جهانی دوم افتاد، مربوط به هر انسانی می‌شود که ساختار جمعی بزرگ‌تر را شکل داده‌ است.
از همین‌رو اگر گوشه‌های هولوکاست به ما نمایش داده می‌شود، همزادپنداری پا پیش می‌کشد و ما را به ‌جایی می‌برد که هزاران انسان آتش گرفته است. یا اگر انسانی را در جنگ جهانی دوم روی پرده‌ها می‌بینیم، با همزادپنداری، خود را در جای او می‌گذاریم؛ اگر کشته می‌شود، ما کشته‌ی جنگ هستیم، اگر انسانی از جنگ نجات پیدا می‌کند، ما خود را جای او می‌گذاریم. در حقیقت، این نجات یافته، خود ما هستیم. در واقع، این همزادپنداری از همان مفهوم من جمعی خلق می‌شود.
در بیشتر رخدادها و «مواجهه با امر ناگزیر»، انسان‌ها نسبت به یکدیگر، احساس مسئولیت می‌کنند، شکل‌گیری این مسئولیت به ناخودآگاه جمعی و نوستالژیایی که ما از دیگر انسان‌ها داریم، برمی‎گردد.
فرض کنید شما یک هنرمند هستید و با امر ناگزیری مواجه شده‌ و نجات یافته‌اید؛ اما در این ناگزیری تمام خانواده‌ی خود را از دست داده‌اید. هنرمند دیگری، دقیقاً شبیه به شما با این فاجعه روبه‌رو شده و نجات یافته و از آن اتفاق کتابی نوشته است.
زمانی که شما آن کتاب را می‌خوانید چه‌کار می‌کنید؟ معلوم است احساس همزادپنداری بیشتری نسبت به دیگر خوانندگان دارید؛ چرا که هر دو از یک زمستان سرما خورده‌اید و اگر در برخورد با خاطرات آن کتاب، شما هنر خود را خرج می‌کنید و از آن اثر هنری می‌سازید، تأثیرگذاری آن بیشتر از آن‌چه است که شما دفعات قبل ساخته‌اید؛ چون درگیر فضای مشابهی بوده‌اید.
پیانیستی یهودی در لهستان که گویا بهترین پیانیسست کشورش است، هنگام حمله نازی‌ها در ورشو همراه با خانواده با جنگ مواجه می‌شود. این مواجهه‌ی انسان با امر ناگزیر است. تمام خانواده‌ی این پیانیست پس از محدودیت‌های بی‌شمار نازی‌ها سوار قطاری شده، راهی هولوکاست می‌شوند؛ اما هنر سبب نجات این پیانیست می‌شود.
اشپیلمن –پیانیست- پس از نجات، کتابی از زندگی خود می‌نویسد. این کتاب به دست رومان پولانسکی، یکی دیگر از لهستانی‌های یهودی نجات یافته از هولوکاست می‌رسد که مادر خود را در آن‌جا از دست داده است. ثمره‌ی همراهی دو نجات یافته‌، یکی از ماندگارترین فیلم‌های سینمای جهان، به نام پیانیست است.
اگر پولانسکی –کارگردان- از خاطرات اشپیلمن فیلمی می‌سازد، همان احساس مسئولیتی است که انسان در قبال انسان دیگر در مواجهه با امر ناگزیر دارد. در حقیقت این احساس مسئولیت‌ در مقابل دیگری نیست؛ بلکه در مقابل خودش است که در برابر امری ناگزیر روبه‌رو شده است.
از نظر سارتر انسان به مانند نخودی در داخل بوری نخود است و از این منظر تمام انسان‌ها شبیه به هم‌اند و در جهان موازی و مشابه درگیر جایگاه متفاوت است.
در کلیت از یک رنگی و یک‌سانی برخوردارند. مفهوم بوری دقیقاً همان ساختاری است که در بالا مفهومش را ذکر کردم. شما تصور کنید که فاجعه، سوراخ شدن آن بوری است که امکانیت نابودی تمام نخودها را به بار می‌آورد و اگر در مقابل این سوراخ ایستادگی نشود، آیا نخودی در بوری خواهد ماند؟
پولانسکی با ساختن فیلم پیانیست و با به تصویر کشیدن شخصیت اشپیلمن در این فیلم؛ در حقیقت مقابل سوراخی ایستاده شده که بوری درگیر آن است، اگر چه نخودهای فراوانی از بوری بیرون ریخته شده، اما می‌گوید؛ اگر بار دیگر این بوری به‌گونه‌ای سوراخ شود، فاجعه خطرناک‌تر از آن است که تصور می‌رود.
از همین رو پولانسکی با ساختن فیلم پیانیست در مواجهه با جنگ و تعصب قرار می‌گیرد. با روایت‌سازی از برخورد نازی‌ها با یهودیان، تاریخ دیگر «فردی» را روایت می‌کند که در کلیت جنگ نادیده گرفته شده و با این روایت هنر ضد جنگ را شکل می‌دهد.