«چرا مرغ از خیابان رد شد؟»

زاهد مصطفا
«چرا مرغ از خیابان رد شد؟»

عنوان «مرغی که از خیابان رد شد»، استاتوس فیس‌بوکی‌ای بود که در صفحه‌ی یکی از کاربران فیس‌بوک خواندم؛ این عنوان با طرح سؤالی «چرا مرغ از خیابان رد شد؟»، پاسخ چند فیلسوف، جریان فکری- مذهبی، شاعر و سیاست‌مدار را در پاسخ به این سؤال ارائه کرده بود؛ ارسطو: «طبیعت مرغ این است که از خیابان رد شود»، مارکس: «مرغ باید از خیابان رد می‌شد؛ این از نظر طبیعی اجتناب‌ناپذیر بود»، انیشتین: «رابطه‌ی مرغ و خیابان نسبی است»؛ حافظ، عیب مرغان مکن از زاهد پاکیزه سرشت» و… این پاسخ‌ها، ظاهرا با رویکرد فکری این افراد در پاسخ به «رد شدن مرغ از خیابان» داده شده بود؛ پاسخ‌هایی که نویسنده‌ی این پست نوشته بود؛ کسی که پست کرده بود، فقط نوشته بود، «کاپی». این که این پاسخ‌ها از طرف فرد یا افرادی به نام این آدم‌ها داده شده، اهمیتی ندارد؛ آن‌چه این‌جا مهم است، نوع نگاه به مرغی است که از خیابان رد می‌شود.
بهتر است بپرسیم چرا برداشت‌ها از «ردشدن مرغ از خیابان» می‌تواند متفاوت باشد؟ نگاه ما به رد شدن مرغ از خیابان، از کجا شکل می‌گیرد؟ یا ما رد شدن مرغ از خیابان را چگونه می‌فهیم؟
در برداشت هرمنوتیکی، می‌توان جای مرغ و خیابان را با تمام اشیا و افراد عوض کرد و نمادهای دیگری را جای آن‌ها گذاشت؛ نمادهایی که در بستر زمان‌مندی و پیش‌فهم مخاطب اولویت‌بندی می‌شوند. اگر جای «مرغ» از «احمد» نام ببریم که مشخص باشد، هدف از رد شدنش از خیابان، خریدن نان از نانوایی است، دیگر طرح پرسش «چرا احمد از خیابان رد شد؟» معنایی ندارد و فرقی بین جمله‌ی پرسشی و جمله‌ی خبری‌ای «احمد از خیابان رد شد» نیست؛ چون فهم رد شدن احمد از خیابان، در پیش‌فهم پاسخ‌دهنده، مطابق با آن‌چه که منظور «احمد» است، شکل گرفته است و برخورد تفهمی‌ای با این پرسش نشان نمی‌دهد؛ اما اگر «احمد» را از جای مرغ برداریم، حالا دیگر با تصویر ذهنی یا عینی مرغی روبه‌روییم که از خیابان رد می‌شود. به دلیل این که ما رابطه‌ای با آن‌چه در ذهن «مرغ» – در رد مرغ شدن از خیابان- می‌گذرد، نداریم، برداشت‌های ما از هدف «ردشدن مرغ از خیابان» دچار تصادم می‌شود؛ تصادمی که در پیش‌فهم‌های زمانی و مکانی مخاطبان یا پاسخ‌دهندگان به این پرسش به وقوع می‌پیوندد.
ما وقتی با متنی -متن به عنوان یک پدیده یا اتفاق- سر می‌خوریم، با دو رویکرد آن را می‌فهمیم:
۱: اگر پیش‌فهم‌ ما با متن یکی بود، نیاز به بازبینی فهم یا پیش‌فهم نیست؛ مانند فهم از جمله‌ی «احمد از خیابان رد شد که نان بخرد» و پرسش «چرا احمد از خیابان رد شد؟»
۲: اما اگر پیش‌فهمی نسبت به رد شدن احمد از خیابان نداشتیم، به اساس پیش‌فهم‌های دیگری که نسبت به رد شدن کسی از خیابان داریم، به پاسخِ پرسش «چرا احمد یا مرغ از خیابان رد شد؟»، فهمیده می‌شویم یا سعی می‌کنیم از با این پیش‌فهم‌ها، تفسیر یا تأویلی از «ردشدن مرغ از خیابان» بیرون بدهیم.
پاسخی که این‌جا از انیشتین– رابطه‌ی مرغ و خیابان نسبی است- ذکر شده، به نوعی شاید بتواند در فهم این که چرا پرسشی به سادگیِ «ردشدن مرغ از خیابان»، باعث می‌شود ما دچار کنش‌های این‌همانی‌ای شویم که مرغ را در پیش‌فهم‌های خود مان معنا و تفهیم کنیم، کمک کند. «هایدگر»، معرفت را حاصل پیش‌فهم می‌داند و فهم در بستر پیش‌فهم است که شکل می‌گیرد. وقتی ما شواهد کافی برای فهم اتفاقی در دست نداریم، فهم ما از آن اتفاق، فهمی است نسبی که می‌تواند در بستر پیش‌فهم‌های فرهنگی- زمانی شکل بگیرد. اگر جای پرسش این که چرا «مرغ از خیابان رد شد؟»، بپرسیم که «چرا مرغ وجود دارد؟»، شاید به پاسخ‌های دیگری برسیم؛ مثلا یکی می‌گوید: تا تخم بگذارد، دیگری می‌گوید: مرغ را خدا خلق کرده است تا صبح‌ها اذان بدهد و آن که شکمش بیشتر با موجودیت مرغ می‌چربد، پاسخش شاید به خوردن مرغ برسد. این پاسخ‌ها و ده‌ها پاسخ دیگر، بیان‌گر نسبیتی است که در گنگ بودن رد شدن مرغ از خیابان و یا به وجود آمدن مرغ می‌توان داد.
اگر «انسان» را جای مرغ بگذاریم و بعد بپرسیم که «چرا انسان به وجود آمد یا وجود دارد؟»، در قبال پاسخ‌هایی که می‌توان از خود در آورد، می‌توان به پاسخ‌هایی مراجعه کرد که در ادیان و فلسفه‌های فکری گوناگون، برداشت‌های متفاوتی از آن عرضه شده است؛ برداشت‌هایی که نسبت به رابطه‌ی بومی- مذهبی جوامع بشری و یا رویکردهای فلسفی- بومی جوامع فکری شکل گرفته است. جای انسان را اگر به نماد مقدسی مانند «خدا» عوض کنیم، و پرسش مان را این‌گونه مطرح کنیم که «خدا کیست؟»، نیازی به ارائه‌ی پاسخ تازه‌ای نداریم؛ به اندازه‌ی تمام ادیانی که بشر از آن پیروی می‌کند، به این پرسش پاسخ داده شده است؛ پاسخ مسلمانان به این پرسش، خدا را قادر مطلق و آگاه می‌شمارد که بین غیاب و حضور در نوسان است و در حالی که قابل لمس و دید نیست، در همه جا حضور دارد و همه چیز را می‌تواند ببیند؛ بدون این که شکلی داشته باشد قابل تصور؛ اما پاسخ آن‌ که آفتاب، مهتاب، یا مجسمه‌ی چوبی و سنگی‌ای را می‌پرستد، در رابطه به کیستی یا چیستی مفهومی به نام خدا، برداشت‌های دیگری است که در تناقض و مخالفت با برداشت مسلمانان یا ادیان آسمانی شکل گرفته است؛ برداشت‌هایی که بر می‌گردد به پنهان بودن خدا از انظار عمومی. در پرده بودن این مفهوم، آن قدر به تکثر برداشت‌ها از چیستی و موجودیت آن انجامیده است که پیروان دیدگاه‌های مختلف، وقتی برداشت دیگری را نسبت به این مفهوم می‌خوانند یا می‌بینند، واکنش‌های تمسخرآمیز و یا همراه با عصبانیت بروز می‌دهند؛ این واکنش‌ها نسبت به برداشت‌های جوامع فرهنگی گوناگون شکل می‌گیرد که در مرور زمان تبدیل به عقیده و باور جمعی شده است. با این وجه، وقتی شواهد کافی برای کسانی که با مفهوم یا اتفاقی روبه‌رو اند به صورت یک‌سان وجود نداشته باشد، بینندگان یا خوانندگان اتفاق یا متن، به برداشت‌های مختلفی می‌رسند که این برداشت‌ها در بازگشایی حقیقت هر کدام سهمی را بازی می‌کنند و تعیین قطعیت بر این که سهم کدام از درصدی کامل برخوردارد است، کار دشواری می‌شود. اساسا چنین تعیینی در حوزه‌ی علوم انسانی و اجتماعی به تعبیر «دیلتای» درست نیست. دیلتای در روشن‌ناسی‌ای که از علوم انسانی بیرون می‌دهد، علوم انسانی را مانند علوم طبعیی قابل تبیین نمی‌داند که به نتیجه‌های قطعی و تجربی ثابت استوار است؛ به باور دیلتای، در علوم انسانی ما با فهم پدیده‌ها سر و کار داریم و تعیین فهم درست، قطعی و نهایی، امکانی نیست که در علوم انسانی به دست بیاید. آن که بت را می‌پرستد هم به نوعی خدا را می‌پرستد؛ خدایی که توانا در همه امور است؛ اما بت، به عنوان نمادی حاضر از این مفهوم، دید عقیدتی او را اشباع می‌کند و یا آن را وسیله‌ای می‌داند برای کرنش در حضور خدا و راز و نیاز با آن.
در حوزه‌ی چنین برداشتی از این مفهوم است که ادیان مختلفی شکل می‌گیرد و فرقه‌ها و مذاهب درون‌دینی با برداشت‌های مختلف از متون یک‌سان دینی، به وجود می‌آید. توجه کنید به مذاهب برآمده از متون اسلام که هر کدام برای نفی دیگری تأکید دارند و خود را برحق‌تر جلوه می‌دهند. این تفاوت دیدگاه، در خوانش هرمنوتیکی از متون دینی است که فعلیت پیدا می‌کند و پیروان دین مشخصی را به مذاهب مختلف تقسیم می‌کند.
حالا اگر برای بار دیگر برگردیم به نسبیتی که انیشتین بین مرغ و خیابان قائل بود و در فهم مان از مرغ و خیابان نسبیت قائل شویم، شاید کار را برای فهمیدن امور دیگر، از جمله امور مذهبی آسان‌تر کند. قائل نشدن نسبیت در برداشت‌ها از کنش‌های اخلاقی، فرهنگی و اجتماعی-مذهبی، یکی از مشکلات عمده‌ی جهان امروز و خصوص جهان اسلام است. آن‌چه به نام افراط‌گرایی مذهبی و تروزیزم شکل گرفته است، برآمد قطعیتی است که با خوانش‌های سلفی از متون دینی به وجود آمده و توان پذیرش یا قائل شدن نسبیت در همه‌ی امور زندگی را از آنان گرفته است. آن‌ که برای برپایی امارت اسلامی خودش را وسط خیابان می‌کفاند تا ده‌ها نفر را به خون بخواباند، در حقیقت به دنبال فروریزی نظام جمهوریت است که فکر می‌کند، مخالف ارزش‌ها و فرموده‌های اسلامی است.
خوانش هرمنوتیکی یا بازگذاشتن این خوانش در جامعه، از یک سو کمک می‌کند که خواننده و متن در جریان سیالی از بازسازی فهم و پیش‌فهم در رفت‌وآمد باشند که این رفت‌وآمد، سبب می‌شود، فهم برآمده از پیش‌فهمی که با فهم یک‌جا شده و برای بار دیگر سراغ متن یا پدیده رفته است، دچار معنازایی و تفهم بیشتر شود. به باور گادامر، فهم هر چیز در بستر پیش‌فهم، تاریخ‌مندی و وضعیت آن که به دنبال فهمیدن است، اتفاق می‎افتد؛ بنا بر این، ادعای فهم کامل یا آخر از پدیده‌ یا متنی، کاری است دشوار و ناممکن. پس اگر قرار باشد برای بار چندم بپرسیم که «واقعا چرا مرغ از خیابان رد شد؟»، کدم پاسخ به نظر تان درست خواهد بود و آیا می‌شود پاسخ قناعت‌بخشی که قابل تعمیم‌دهی داشته باشد، به این پرسش داد؟ آن‌چه من‌ می‌توانم بگویم؛ این است که هیچ پاسخی آن قدر کامل نخواهد بود که بتواند زبان تمام پاسخ‌های دیگر را کوتاه کند؛ هر چند که همین نفی و جمله‌ی «کامل نخواهد بود» باز هم قطعیتی است که در دفاع از نسبیت در جمله اتفاق افتاده است؛ قطعیتی که جمله‌ی «کامل نخواهد بود» را مخالف قطعی جمله‌ی «کامل خواهد بود» می‌کند.