زیارتی برای قرارهای عاشقانه

معصومه عرفان
زیارتی برای قرارهای عاشقانه

هر روز با گذشتن از پل‌سوخته روزم را آغاز می‌کنم. تنها من نه، بلکه صدها نفر روزانه از این مکان می‌گذرند. بعضی‌ها به سمت درس و دانشگاه می‌روند؛ در حالی که کیف‌های شان پر است از کتاب و قلم؛ اما بعضی‌های دیگر با لباس‌هایی که با خاک و عرق عجین شده، به سمت کارگری شان می‌روند و قشر دیگری دست در جیب کرتی خود کرده و آن قدر سر به هوا راه می‌روند که چیزی را در پیش پای شان نمی‌بینند. پل‌سوخته با سروصدای دست‌فروشان، بیشتر جالب و برای بیننده هر روزش قابل قبول است که یک طرف آن پر از کراچی‌های میوه و سبزی است و طرف دیگر آن قطار موچی‌هایی که تمام نگاه شان به کفش‌ها‌ی عابران است و هر بار دعادعا می‌کنند تا پایی جلو شان بیستد و آن‌ها بتوانند چیزی کاسبی کنند. وقتی از پل‌سوخته جلوتر می‌روم، بوی لجن، کثافات، اعتیاد و بدبختی است که به دماغ هر ره‌گذری می‌خورد و او را ناچار می‌کند که نگاهی به پایین پل بیندازد.
صدای کلینرها –نگران‌های- کاسترها مرا به خودم می‌آورد و تازه می‌فهمم که برای چه دارم دوروبر چوک پرسه می‌زنم. آن طرف چوک، صرافان که از بسته‌های پول روبه‌روی شان، درون صندوق شیشه‌ای محافظت می‌شود، مانند پادشاهان قدیم، روی چوکی‌های پوسیده لم داده اند. روبه‌روی صرافان، موچی‌ها در قطار نشسته اند، گاه باهم قصه می‌کنند و گاه مصروف رنگ‌کردن کفش‌های مشتریان اند. دکان کوچکی که پر از مواد خوراکی است، در مجاورت زیارتگاهی قرار دارد که اطرافش دخترانی با تیپ‌های مختلف ایستاده اند. چشمان شان در انتهای سرک دوخته شده و انگار انتظار آمدن کسی را دارند. زیارتگاه کوچک و قدیمی‌ای که در شلوغ‌ترین مکان کابل است؛ درونش پشه‌ای پر نمی‌زند و خلوت‌تر از قبرستان‌های کابل به چشم می‌خورد، نامش را «زیارت شهید» می‌گویند که نزدیک سال ۱۳۸۳ اعمار شده است. زیارت، با دیوارهای کاهگلی و دروازه‌ی سبزرنگ احاطه شده که بیشتر مردم برای رازونیاز به اینجا می‌آیند. گاهی زنان به صورت گروهی جمع می‌شوند و به روی آتش، حلوا می‌پزند؛ یا بعضی‌ها برای گرفتن فال و بازشدن بخت شان به اینجا می‌آیند که گاه دعا می‌کنند و گاه «تعویذ» می‌گیرند تا مشکل شان حل شود.
از کنار ایستگاه شهری کوچک آهنی که دو سال پیش به دستور اشرف غنی در بیشتر گوشه‌های شهر ساخته شده و محل خوابیدن کارگران و معتادان شده، می‌گذرم. به جمعیت دختران کنار دروازه‌ی زیارت شهید می‌رسم. بعضی‌های شان آرایش زیبایی کرده اند و بعضی‌های شان با چهره‌ی آشفته کتاب به دست گرفته اند و با سرعت می‌خوانند؛ شاید آن‌ها امتحان داشته باشند. وقتی از دروازه‌ی زیارت پایین می‌روم، دو تا راه‌پله‌ی کوچک است که به راه‌روی طولانی و باریک منتهی می‌شود؛ دیوارهای کاهگلی‌ای که به اثر باران، کاه‌های آن به خوبی دیده می‌شود. راه‌رو باریک نیز میزبان جمعی از دختران است که کنار هم ایستاده اند و از گرمای هوا می‌گویند و از درس‌وامتحان. جلوتر می‌روم، هوا صاف است و ابرها مانند کتله‌ی پراکنده در فضا پخش شده است. گرمای زیاد یادم می‌اندازد که حتما چاشت روز است؛ وقتی به ساعتم نگاه می‌کنم، ۱۱ و ۱۸ دقیقه‌ی پیش از چاشت را نشان می‌دهد. روبه‌رویم دروازه‌ی دیگری هست به رنگ سبز که با قفل و پارچه‌های رنگارنگ مزین شده است؛ دروازه شبیه یک دروازه است؛ اما با صدها قفلی که از آن آویزان است، احساس می‌کنم که سنگین شده و نمی‌تواند بار این همه وزن را بکشد. وقتی دستم را دراز می‌کنم تا پارچه را نگاه کنم، زنی فورا صورتش را به دروازه می‌چسپاند و با هر باری که قفل و دروازه را می‌بوسد، چیزی زیر لبش می‌گوید. دختر بچه‌ی خردسالی که کنارش است، از چادرش گرفته و وقتی دعا و نیاز مادر تمام می‌شود، فورا دست دخترش را می‌کشد و صورتش را به پارچه‌هامی‌مالد.
جلوتر می‌روم و داخل زیارت می‌شوم. مردی که از پیری پشتش خمیده است، با صدای بلند داد می‌زند و زنان را از نشستن و قصه کردن درون زیارت منع می‌کند. فضای درون زیارت بزرگ است؛ تا جایی که می‌شمارم، چهار قبر است که یکی از قبرها به نظر مزین‌تر می‌آید و اطرافش را با آهن‌های آبی‌رنگ بسته اند. سه درخت است که از تنه و چوب شان فهمیده می‌شود، درختانی قدیمی است؛ درخت سربه‌فلک‌کشیده از سقف نیز گذشته است؛ سقف چوبی‌ای که با آهن‌چادر پوشیده شده. وقتی به درخت‌ها دست می‌برم، پر است از میخ‌هایی که در آن فرو کرده اند. احساس می‌کنم درخت زخمی شده است و زجر می‌کشد. مردی روی سنگی نشسته است و از ظاهرش فهمیده می‌شود، باید ملای همان زیارت باشد. وقتی می‌پرسم که این میخ‌ها را چرا به روی درخت زده اند، بی‌وقفه جواب می‌دهد: «این‌ها را مردم زده اند؛ کسانی که مریض بوده اند یا دندان‌درد به زیارت می‌آیند و برای مداوای مریضی شان این جا میخ می‌زنند.» طرف دیگر، دیگ‌دان‌های بزرگی است که دیوار را تا سقف سیاه کرده و نذرداران به خاطر برآورده‌شدن نذر شان، به گفته‌ی ملا، با پنجه دست شان را سیاه می‌کنند. کنار دیگ‌دان‌ها شمع‌ها آهسته می‌سوزند و هرکس که می‌آید، شعمی را روشن می‌کند. شمع آهسته می‌سوزد و اطرافش پر است از شمع‌هایی که سوخته و کم‌کم آب شده است. ملا می‌گوید که در زیارت، چهار شهیدی دفن است که در جنگ شهید شده است و همه‌ی شان سید استند. زنان بسیاری تنها و شماری هم با کودکان شان، روی زمین زیارت نشسته اند؛ نذرهای شان را بین هم تقسیم می‌کنند و با قصه‌کردن، حلوا را داغ داغ به دهان می‌گذارند. به سمت دروازه‌ی ورودی زیارت می‌روم، جمعی از دختران که انگار دانش‌جو استند، با خریطه‌ای از مواد خوراکی وارد زیارت می‌شوند، روی یکی از قبرها می‌نشینند و با ولعی تمام به خوردن شروع می‌کنند.


کنار دروازه‌ی ورودی، دروازه‌ی دیگری نیز هست که به سمت حویلی بزرگ راه دارد. حویلی پر است از قبرهای خردوبزرگ. وقتی داخل حویلی می‌شوم، مردی روی چوکی نشسته و زنان دیگر دور او به چرخاندن مهره‌ی تسبیح‌ اش نگاه می‌کنند. زنی جلوتر از همه نشسته و می‌گوید: «ملا صاحب! شوهرم هیچ با ما رفتار خوب نداره، میشه یک تاویز بدین.» ملا در حالی که تسبیح را می‌چرخاند، می‌گوید: «۱۰۰روپه میشه، شنبه بیا تاویز را ببر.» دختر جوانی با چهره‌ی زیبا، با مادرش جلو ملا می‌رود و در حالی که می‌شرمد و گردنش را کج گرفته است، کنار مادرش می‌نشیند و مادرش، آهسته چیزی به ملا می‌گوید؛ چشمانش را می‌بندد و بازهم به چرخاندن تسبیح‌اش شروع می‌کند. همین که دختر از پیش ملا دور می‌شود، نزدیکش می‌شوم و از فالی که ملا برایش گفته، می‌پرسم. او با این که هنوز هم می‌شرمد، آهسته پاسخ می‌دهد: «سه دانه خواستگار دارم، نمی‌دانم کدام شه انتخاب کنم. آمدیم فال بگیریم که کدامش را جواب مثبت بدم.» از دخترک دور می‌شوم و وقتی جواب شان را از ملا می‌گیرند، می‌روند. دختر دیگری که انگار خیلی پریشان است، با یک بغل ورق می‌آید و به ملا می‌گوید: «در بست وزارت مالیه درخواست دادم، می‌شود فال بگیرید که آیا قبول می‌شوم.»

می‌خواهم از زیارت بیرون شوم که در گوشه‌ی دیگر حویلی، چشمم به زوجی می‌افتد که روی زمین نشسته، با عشقی عمیق به یک‌دیگر نگاه می‌کنند و از برنامه‌های آینده‌ی شان می‌گویند. وقتی از حضور شان در زیارت می‌پرسم، هر دو پوزخند آرامی می‌زنند و می‌گویند: «ما قرار است نامزد شویم. راستش هفته‌ی دو بار این‌جا می‌آییم و هم‌دیگر را می‌بینیم. این‌جا آرام است.» زوج دیگری، بی‌خبر از دنیای اطراف شان، به دیوار تکیه داده و به یک‌دیگر خیره مانده اند. دوباره می‌خواهم از زیارت بیرون شوم که دو دختر دیگر می‌آیند و کنار قبری می‌نشینند و با سرعتی چپس را داخل نان پیچانده می‌خورند. راه‌رو باریک زیارت پر است از دخترانی که یا منتظر دوستان شان استند و یا دو-سه نفر با هم ایستاده و قصه می‌کنند. دختری با عصبانیت مبایل را در گوشش گرفته و با صدای بلند می‌گوید: «یک ساعت است که ایستادم.؛ کجاستی تو؟» به سمت دخترانی می‌روم که با کتاب‌هایی در دست، درون زیارت ایستاده اند. وقتی از حضور شان در این مکان می‌پرسم، با خنده پاسخ می‌دهند: «امتحان داریم، صنف ما دیرتر شروع می‌شود، آمدیم از یک‌دیگر ما درس‌هایی را که نمی‌فهمیم، سوال کنیم.»
تقریبا در طول مدتی که در زیارت استم، کمتر مردی را می‌بینم که وارد زیارت شود. این‌جا، بیشتر دخترانی استند که به خاطر نبود مکان مناسب دیگری در شهر، زیارت را جای امن می‌دانند. زیارت شهید، بیشتر از این که زیارت باشد، محل درد دل دوستان، معشوقه‌ها و جای خوردن خوراکی برای دختران است.


دختران و زنان، آن‌جا را، جای امنی می‌دانند و شاید این برای جامعه‌ای که شهروندش استیم، فاجعه باشد؛ این که دختران نمی‌توانند با جرأت در سرک یا کوچه منتظر دوست خود بنشینند و یا نمی‌توانند جمعی راه بروند و یا چیزی بخورند. این زنان، زیارت را مکانی می‌دانند که می‌توانند در آن راحت باشند. در لحظاتی که در زیارت شهید بودم، احساس کردم که در این شهر، کسی نمی‌تواند عشق بورزد و عشق‌ورزیدن، باید در خلا باشد؛ کسی نمی‌تواند لقمه‌ای در دهانش بجنباند. من آن‌جا عشق را دیدم، تنهایی و درماندگی را که در نگاه همه‌ی شان موج می‌زد. از زیارت بیرون شدم؛ اما هنوز شلوغ بود.