راشد که قرار است به گله برود؛ سر از ارتش بر می‌آورد

زاهد مصطفا
راشد که قرار است به گله برود؛ سر از ارتش بر می‌آورد

بخش نخست
شانزده‌ساله است که او را از خانه می‌فرستند تا نوبت نوکری خانواده‌ی شان را چهار شب با چوپان بماند. «راشد-نام مستعار»، در روستایی در کوهستان فاریاب زندگی می‌کند؛ در خانواده‌ای که با کشت‌وکار و گله‌داری شب و روز می‌کنند. سرمای زمستان است و در گله‌ای که گوسفندان پدر راشد است، ماه یک بار نوبت به خانواده‌ی راشد می‌رسد تا یک نفر را برای چهار شبانه‌روز، با چوپان نوبتی بفرستند؛ چون فصل سرما است و چوپان به تنهایی نمی‌تواند از عهده‌ی گله برآید. یک صبح سرد زمستانی که دانه‌های برف بر روستای گِلی‌ای در شمال افغانستان می‌بارد، مادر راشد، نان و دیگر نیازهای چوپان و پسرش را برای چهار شبانه‌روز در خورجینی جابه‌جا می‌کند و راشد، سوار بر مرکبی، از خانه بیرون می‌شود تا چهار شبانه‌روز را در شب‌های سرد زمستان با چوپان باشد. راشد، دلش به رفتن در گله نیست و برای همین، صبح وقت، زمانی که می‌گوید نمی‌خواهد به گله برود، از پدرش دو سیلی می‌خورد. او عصبانی است و سرمایی که با دانه‌های برف بدون وقفه از یک شبانه‌روز به این‌سو می‌بارد، عصبانیت راشد را چندبرابر کرده است.
راشد، پس از سپری‌کردن سه ساعت راه، زمانی که نزدیک چوپان می‌رسد، چیزی در دلش خطور می‌کند؛ فرار از خانه. او، بدون این که به عواقب تصمیم خود فکر کند و نگران چیزی شود، مسیر بازار ولسوالی را پیش می‌گیرد. همان قدر می‌فهمد که امروز بازار است و می‌تواند با فروختن مرکب پدرش، خودش را به جایی برساند.
چاشت همان‌روز، راشد به بازار ولسوالی می‌رسد و در آن‌جا، خر پدرش را به مبلغ یازده هزار افغانی به فروش می‌رساند. مسیر ولسوالی تا مرکز ولایت بند است و راشد مجبور است تا رسیدن به مرکز ولایت فاریاب، یک شبانه‌روز را پیاده طی کند. او روز را در بازار ولسوالی به دنبال کسی می‌گردد که به سمت مرکز ولایت رونده باشد. پس از جست‌وجو، چند دکان‌دار پیدا می‌کند که برای خرید جنس مورد ضرورت شان، قرار است به مرکز فاریاب بروند.
ساعت دوی همان‌شب، راشد با نزدیک به پانزده نفر که هر کدام چند مرکب دارند، به هدف مرکز ولایت فاریاب -شهر میمنه- برای اولین‌بار ولسوالی شان را ترک می‌کند؛ ولسوالی‌ای که تا هنوز ار آن بیرون نشده است. راشد، می‌توانست برود در گله و چهار شبانه‌روز را در آن‌جا نوبتی بدهد؛ اما به این کار تن نمی‌دهد؛ چون زندگی در روستا برایش دشوار شده است و دوستان و هم‌سن‌وسال‌هایش که به ایران رفته اند، برای او تبدیل به هیجانی شده است که چگونه می‌تواند او نیز به ایران برود و به باور خودش، زندگی بهتری برای خودش بسازد. راشد با هم‌راهانش، پس از سپری‌کردن نزدیک به چهارده ساعت، در منطقه‌ای می‌رسند که از آن‌جا تا مرکز ولایت موتر رفت‌و‌آمد دارد. راشد از همان‌جا، از هم‌راهانش جدا می‌شود و سوار موتر مسافربری‌ای می‌شود که او را به مرکز ولایت فاریاب می‌رساند.
ساعت نه یا ده شب بعدی است که راشد، در مسافرخانه‌ای در مرکز شهر میمنه پیاده می‌شود. شب را آن‌جا می‌خوابد و فردای آن‌، سوار موتری می‌شود که به هرات برود؛ ولایتی که از آن‌جا شاید بتواند قاچاق‌بری پیدا کند تا او را به ایران -کشور رویایی ‌اش- برساند. راشد، روز بعد به هرات می‌رسد و در مسافرخانه‌ای در هرات، با «فرهاد-نام مستعار» آشنا می‌شود. فرهاد، از ولسوالی کوهستان فاریاب است و دو سال می‌شود که سرباز ارتش است. فرهاد پس از دیدن راشد، تلاش می‌کند او را دوباره به خانه بفرستد؛ اما راشد قبول نمی‌کند. او، دو شبانه‌روز راشد را آن‌جا با خودش نگه می‌دارد تا شاید بتواند قانعش کند که به خانه برگردد؛ اما تلاش او نتیجه‌ای ندارد. سرانجام، فرهاد برای راشد پیشنهاد می‌کند که به ارتش بپیوندد. او برای راشد می‌گوید که رفتنش به ایران، فایده‌ای ندارد و ممکن یک ماه پس از رسیدنش به ایران، دوباره رد مرز شود. راشد تا هنوز تصور هم نکرده است، می‌تواند به ارتش بپیوندد. فرهاد قرار است برای سپری‌کردن رخصتی ‌اش، به فاریاب برود. او، راشد را قناعت می‌دهد که به ارتش بپیوندد و او را با خودش دوباره به فاریاب می‌برد تا برایش شناس‌نامه بگیرد و در ارتش ثبت نامش کند.
فرهاد، برای راشد شناس‌نامه می‌گیرد و سن او را هژده‌ساله می‌دهد. پس از یک هفته در فاریاب، فرهاد راشد را در ارتش ثبت نام می‌کند و خودش برای سپری‌کردن رخصتی به ولسوالی کوهستان فاریاب می‌رود. راشد که تصمیم گرفته بود به ایران برود، حالا دیگر وارد ارتش شده است. او پس از سپری‌کردن شش ماه دوره‌ی آموزشی ‌اش، با بیش از شصت سرباز تازه‌فارغ‌شده، به ولایت هلمند فرستاده می‌شود؛ یکی از ناامن‌ترین ولایت‌های افغانستان که طالبان در آن حضور گسترده دارند. هلمند، به دلیل داشتن دشت‌های حاصل‌خیز زیاد، از ولایت‌های مورد توجه طالبان و مافیای مواد مخدر است که با ناامن‌کردن ساحات زیادی از آن، مصارف جنگ خود را از این طریق مهیا می‌کنند.
راشد که در خانه‌ی روستایی زندگی کرده است و پسر کلان خانواده است، با تفنگ از بچگی شناخت دارد و در دوره‌ی آموزشی ‌اش، استفاده از سلاح‌های گوناگون را یاد گرفته است؛ اما او تا هنوز در هیچ جنگ واقعی‌ای اشتراک نکرده است. او، هنوز هفده‌سالگی را پشت سر نگذاشته است. راشد، پس از رسیدن به هلمند، در مرکز این ولایت در پایگاه ارتش می‌ماند تا در صورت نیاز، برای انجام عملیات به ولسوالی‌ها فرستاده شود. شش ماه از حضور او در هلمند می‌گذرد؛ بدون این که در هیچ جنگی اشتراک کند. پس از شش ماه، عملیاتی در ولسوالی ناوه‌ی هلمند به راه انداخته می‌شود که راشد هفده‌ساله، یکی از صدها سربازی است که در آن عملیات اشتراک می‌کند.
دوباره زمستان رسیده است؛ اما این بار، راشد قرار نیست به گله برود؛ او به جنگی فرستاده می‌شود که در آن، صدها سرباز تا دندان مسلح، برای گرفتن جان هم‌دیگر و پیروزی وارد میدان شده اند. شام یک روز که باران می‌بارد، ارتش و پولیس در عملیاتی، برای عقب‌زدن طالبان از اطراف ولسوالی ناوه، به میدان جنگ رفته اند. صدها سرباز از زمین و هواپیماهای ارتش از هوا، قرار است این عملیات را به پیش ببرند. راشد، از اولین ساعت‌هایی می‌گوید که عملیات آغاز می‌شود؛ از ترسی که به جانش افتاده است و هم‌راه با سرما، زمانی که می‌خواهد به نقطه‌ای شلیک کند، چند متر دورتر از آن را هدف می‌گیرد یا دست‌هایش آن‌قدر می‌لرزد که اصلا نمی‌فهمد گلوله‌هایش به کجا شلیک می‌شود.
ادامه دارد…