راشد که قرار است به گله برود؛ سر از ارتش برمی‌آورد

زاهد مصطفا
راشد که قرار است به گله برود؛ سر از ارتش برمی‌آورد

بخش پایانی
راشد هفده‌ساله که از دنبال گله فرار کرده بود تا به ایران برود، حالا در میدان جنگ واقعی است؛ جنگی که در آن هزاران سرباز طالب گرد آمده اند تا حمله‌ای را برای تصرف شهر لشکرگاه راه‌اندازی کنند؛ اما دولت عملیاتی را برای آواره‌کردن آنان از ولسوالی ناوه راه‌اندازی می‌کند که در آن صدها سرباز خارجی و داخلی، اشتراک کرده اند. عملیات از زمین و هوا آغاز می‌شود و در همان ساعت‌های اول عملیات، ده‌ها سرباز طالب به اثر عملیات نیروهای هوایی، کشته و زخمی می‌شوند.
پس از انجام عملیات هوایی، نوبت به سربازان زمینی می‌رسد تا وارد قریه‌ها شوند و به تصفیه‌ی خانه‌به‌خانه از حضور تروریست‌ها بپردازند. راشد یکی از پنجاه سربازی است که در یک گروه وارد روستایی می‌شوند؛ روستایی که به دلیل شباهت فرهنگی و پوششی با طالبان، برای سربازان ارتش، تفکیک مردم محل از تروریستان طالب دشوار است که سیاهی شب آن را دشوارتر کرده است. راشد که اولین تجربه‌ی جنگ واقعی ‌اش را پیش رو دارد؛ در ساعت‌های اول عملیات، از هر چیزی که می‌بیند می‌ترسد؛ اما پس از این که عملیات هوایی انجام می‌شود، روحیه پیدا می‌کند و خودش را در موقف پیروزی می‌بیند؛ پیروزی‌ای که هنوز مشخص نیست؛ اما اثرات آن را می‌توان بر روحیه‌ی همه سربازها دید.
با واردشدن گروه پنجاه‌نفری‌ای که راشد نیز یکی از آنان است، به اولین روستا، راشد متوجه فرار سایه‌ای می‌شود که از بین درخت‌ها خودش را به پهنای دیواری می‌رساند. راشد، تازه لرزه‌ی دست‌ها و قلبش آرام‌تر شده است و با تکیه‌دادن سینه ‌اش به دیواری، آن سایه را که صدمتر یا دورتر از او، خودش را پنهان کرده است، نشانه می‌گیرد. بعد از شلیک چند گلوله، سایه از دیوار جدا می‌شود و چند قدم آن طرف‌تر به زمین می‌ایستد. ده دقیقه بعد که راشد با هم‌راهانش پیش‌روی می‌کنند، نزدیک می‌شود که سلاح آن سایه را بردارد؛ اما می‌بیند که آن مرد مسلح نیست. فرمانده‌ی گروه، از این که راشد فرد غیر مسلحی را زده است، او را با حرف‌های تند تنبیه می‌کند و برایش می‌گوید که هر آن‌چه می‌بیند را نکشد.
راشد پس از این که متوجه می‌شود فرد ملکی‌ و بی‌گناهی را کشته است، ته قلبش فرومی‌ریزد؛ با آن که مطمین نیست آن فرد ملکی بوده است و یا یکی از سربازان طالب که سلاحش جامانده و فرار کرده است؛ اما دیدن جسد بدون سلاح، او را دچار عذاب شدیدی می‌کند که تا هنوز تجربه نکرده است؛ عذابی که نمی‌داند از کجا آمده است؛ چون راشد در روستا با زندگی‌ خشنی بزرگ شده است؛ ولی، همان شب اول می‌فهمد که کشتن کار دشواری است و اگر آن‌چه از کشتن به جا می‌ماند، جسد بی‌گناهی باشد، به‌دوش‌کشیدن رنج و عذاب آن، می‌تواند کمر هر آدمی را خم کند. چند نفر از هم‌سنگران راشد او را دل‌داری می‌دهند و می‌گویند که شب تاریک است و در میدان جنگ؛ این اتفاق‌ها ممکن است بیفتد و اگر آن فرد که جسدش به زمین افتاده است، یکی از سربازان طالبان نیست، چرا این وقت شب از خانه ‌اش بیرون شده است.
عملیات به پیش می‌رود و کسی معطل راشد نمی‌شود که ممکن است به فرد اشتباهی شلیک کرده باشد. تا نیمه‌های آن شب، راشد و گروهش، می‌توانند سه روستا را تصفیه کنند که راشد فقط به عنوان یک سرباز در آن حضور دارد و بعد از کشتن اولین فردی که به باور خودش بی‌گناه بوده است، دیگر دستش به ماشه نمی‌رود. فردای آن روز‌ که عملیات در بخش‌هایی از ولسوالی ناوه به موفقیت می‌رسد و طالبان از آن مناطق فرار می‌کنند، طبق گزارش‌ها، نزدیک به هفتاد سرباز طالب کشته و زخمی می‌شوند. فردای آن روز که عملیات تا جایی پیش‌ رفته است، قرار می‌شود که برخی از نیروهای ارتش و پولیس دوباره به مرکز شهر لشکرگاه برگردند و باقی سربازان به تصفیه‌ی دیگر مناطق ناوه بپردازند. راشد نیز یکی از نزدیک به صد سرباز ارتشی است که فردای همان شب عملیات دشوار، به قرارگاه برمی‌گردد.
راشد، پس از آن که به هلمند برمی‌گردد، هر چه تلاش می‌کند، نمی‌تواند از عذاب کشتن آن فرد ملکی خودش را خلاص کند. پس از یک هفته، به فرماندهی ارتش مراجعه می‌کند و به بهانه‌ی مریضی، درخواست رخصتی می‌دهد. فرماندهی ارتش در هلمند، او را نزد داکتر می‌فرستد؛ اما پس از بررسی‌های داکتر، مشخص می‌شود که او مریضی‌ای ندارد و از حق استفاده از رخصتی ‌اش نمی‌تواند استفاده کند. آن‌ حادثه، چنان زخمی در مغز راشد هفده‌ساله باز می‌کند تا این که پس از دو ماه، راشد مجبور می‌شود به فرار از ارتش فکر کند؛ فرار از ارتشی که آن را به ایران ترجیح داده بود و واردشدن در آن را، دفاع از وطن عنوان کرده است.
از راشد می‌پرسم چه شد که باور کرد آن مرد، فرد ملکی بوده است؛ او از این اتفاق مطمین نیست؛ اما می‌گوید که پس از کشتن آن آدم، این را فهمیده است که او برای جنگ ساخته نشده است و نمی‌تواند در یک نبرد واقعی‌ که پیروزی و شکست در آن با مرگ ختم می‌شود، اشتراک کند. سه ماه پس از آن شب عملیات، راشد نیمه‌شب که نوبت پهره‌داری دارد، سلاح و لباس‌های نظامی ‌اش را در محل دیدبانی می‌گذارد و به بهانه‌ای، خودش را بیرون از فرماندهی ارتش می‌رساند.
فردا پیش از آن که روز روشن شود، راشد سوار موتر مسافربری‌ای می‌شود تا خودش را به کندهار و سپس به کابل برساند. نزدیک به یک‌ونیم سال است که از خانه بیرون شده است و تا شش ماه پس از ترک خانه، هیچ نوع ارتباط تلفنی‌ای با خانواده ‌اش برقرار نکرده است. راشد،‌ هلمند را به قصد کندهار و کندهار را به قصد کابل ترک می‌کند تا شاید بتواند در کابل کاری برای خود دست‌وپا کند. او پس از رسیدن به کابل، یک ماه را پشت وظیفه می‌گردد؛ اما از آن خبری نیست؛ بنا بر این تصمیم می‌گیرد دوباره به خانه برگردد و در کنار خانواده ‌اش، بدون این که دست به سلاح ببرد، زندگی کند. راشد اکنون در ولسوالی کوهستان فاریاب زندگی می‌کند؛ جایی که طالبان در آن حضور دارند و راشد را مجبور کرده اند، یک قبضه ریش بگذارد.