حمله‌ی طالبان بر پوسته‌های ارتش؛ صبحی که با انفجار غافل‌گیر می‌شود

زاهد مصطفا
حمله‌ی طالبان بر پوسته‌های ارتش؛ صبحی که با انفجار غافل‌گیر می‌شود

بخش نخست
صبح یک روز تابستانی را به یاد می‌آورد که با صدای سنگین راکت از خواب می‌پرد. طالبان بالای پوسته‌های امنیتی ارتش و پولیس حمله کرده اند و «رضا-نام مستعار»، یکی از ده‌ها سربازی است که در آن وقت صبح، غافل‌گیر می‌شوند. به محض اصابت اولین گلوله‌ی راکت به یکی از پوسته‌های ارتش، حملات طالبان با استفاده از سلاح سبک‌وسنگین آغاز می‌شود و سربازانی که این وقت صبح غافل‌گیر می‌شود، از دیوارهای اطراف پوسته‌ها به شلیک متقابل می‌پردازند.
رضا به محض این که از خواب می‌پرد، به مشکل می‌تواند پرتله و تفنگش را بردارد و بدون این که فرصتی به پوشیدن لباس نظامی یا زره ‌اش داشته باشد، خودش را به سینه‌ی دیوار سمتی از پوسته می‌چسباند و از یکی از هم‌سنگرانش می‌پرسد که تا هنوز تلفاتی داده اند یا نه؟ هم‌سنگرش می‌گوید که راکت به پوسته‌ی کناری شان اصابت کرده و طبق اطلاعاتی که از مخابره شنیده است، دو کشته و سه زخمی داشته است.
طالبان با استفاده از سه موتر هاموی پر از مواد انفجاری، بر پوسته‌های ارتش در ولسوالی گرشک ولایت هلمند حمله کرده اند. رضا این خاطره‌ی وحشت‌ناک را از چهار سال پیش –تابستان ۹۶- به یاد دارد. فردای شبی که تا ساعت سه‌ی صبح را پهره‌داری می‌دهد و پس از تمام‌شدن نوبت پهره‌داری ‌اش، می‌رود که چند ساعتی را بخوابد و خستگی ‌اش بریزد؛ یادش نمی‌آید چند ساعت می‌خوابد؛ اما این را به یاد دارد که پس از بیدارشدن، کاملا خوابش می‌پرد و احساس می‌کند شاید ساعت‌ها خوابیده باشد که این‌گونه خواب از چشم‌هایش فرار کرده است.
طالبان یکی از موترهای مملو از مواد منفرجه را در نزدیکی یکی از پوسته‌ها انفجار می‌دهند و رضا کوهی از آتش و دود را می‌بیند که چون فریادی به آسمان بلند می‌شود. پس از انفجار هاموی مملو از مواد منفجره، از پوسته‌ی مجاور در مخابره‌ها صدا بلند می‌شود که دیوارهای یکی از پوسته‌های امنیتی آسیب دیده است و باید برای حفظ جان سربازانی که در آن استند، اقدام شود.
رضا با سه نفر دیگر، از پوسته‌ی امنیتی شان داوطلب انتخاب می‌شوند تا خود شان را به پوسته‌ا‌ی برسانند که دیوارهای آن آسیب دیده است. پنج نفر دیگر هم از پوسته‌ی امنیتی مجاور داوطلب برای نجات جان هم‌سنگران شان وارد میدان می‌شوند.
همه‌جا را دود و آتش فرا گرفته است؛ طوری که دیدن چند قدم دورتر را برای رضا و هم‌راهانش که قرار است برای نجات جان هم‌سنگران شان به پوسته‌ی دیگر بروند، ناممکن شده است. رضا و دیگران، با استفاده از همین فرصت تاریکی، خود شان را به آن پوسته‌ی امنیتی می‌رسانند؛ پوسته‌ای که قسمتی از آن تخریب شده است و جسدهای سه سرباز در آن‌جا افتاده است. چهار سرباز دیگر نیز در آن جا زخمی استند که وضعیت یکی از زخمی‌ها و خیم است؛ گلوله از بغل چپش گذشته است و احتمالا یکی از گرده‌هایش را از بین برده است.
رضا به کمک یکی از هم‌سنگرانش، کمک‌های اولیه‌ی صحی را به زخمی‌ها می‌رساند. او در حال بستن زخم یکی از هم‌سنگرانش است که انفجار دیگری او و سرباز زخمی‌ای که زیر پانسمان قرار دارد را دو متر از جای شان آن‌طرف‌تر پرتاب می‌کند. جلال تا هنوز انفجاری با این بزرگی را ندیده است؛ انفجاری که به گفته‌ی رضا، احساس می‌کند آن قسمتی از زمین را تکان می‌دهد. طالبان، موتر مملو از مواد منفجره‌ی دیگری را‌ در نزدیکی پوسته‌ای که رضا لحظات پیش از آن بیرون شده بود، انفجار می‌دهند.
رضا به محض انفجار دومین موتر، به سرابازان دیگر می‌گوید که او باید خودش را به دوستانش برساند و در صورت مرگ یا زندگی با آن‌ها و در کنار آن‌ها باشد. او وقتی به پوسته می‌رسد، سه نفر دیگر از هم‌سنگرانش را می‌بیند که به زمین افتاده اند. دو نفر در جا جان باخته و یکی از آنان هنوز زنده است. همه‌جا را دود گرفته است و فقط گلوله‌ها از وسط این همه دود غلیظ می‌گذرد.
عملیات طالبان چندین ساعت دوام می‌کند و هر دقیقه‌ای که می‌گذرد، وضع برای سرابازان ارتش بدتر می‌شود؛ چون بیش‌تر از صد سرباز طالب، هم‌زمان شلیک می‌کنند و به دنبال رسیدن به داخل پوسته‌ها استند.
موتر دیگری که مملو از مواد منفجره است، حرکت می‌کند تا خود را به پوسته‌ی دیگری برساند؛ اما پیش ار رسیدن به مقصد، از سوی سرابازان ارتش تخریب می‌شود. پس از تخریب‌شدن تانک سومی، سرابازانی که پشت دیوارهای پوسته‌های شان سنگر گرفته اند، روحیه‌ی بیش‌تری می گیرند و ضد حملات علیه طالبان را آغاز می‌کنند.
هر چند رضا در آن حمله موفق به کشتن یا زخمی‌کردن طالبان نمی‌شود؛ اما با این که اولین جنگ روبه‌رویش با طالبان را پیش رو دارد، ترسی ندارد و دلیرانه در تداوی کسانی که زخمی شده اند، نقش دارد. طالبان پس از این که مطمین می‌شوند نمی‌توانند پوسته‌های امنیتی را در تصرف خود درآورند، کم کم عقب‌نشینی تکتیکی می‌کنند تا هم تلفات شان را کم کنند و هم عقب‌نشینی.
پس از عقب‌نشینی طالبان، طبق گزارشی که رضا می‌دهد، جسد هشت سراباز ارتش و پولیس در آن پوسته‌ها باقی می‌ماند و هفت نفر زخمی که وضع دو تن آن‌ها وخیم است.
رضا از یک خانواده‌ی فقیر از ولایت بادغیس است که پنج سال پیش جذب ارتش می‌شود و خاطراتی را در جنگ روبه‌رو با طالبان ثبت می‌کند. او شاگرد صنف ده مکتب است که به دلیل نداشتن امکانات مالی خانواده، مکتب را کنار می‌گذارد و به ایران می‌رود. او سه سال را در ایران کارگری می‌کند و پس از بازگشت از ایران، بی‌کار می‌ماند و باید برای نان‌آوردن به خانه، کاری انجام بدهد.
او تصمیم می‌گیرد به ارتش بپیوندد و مشوق او، پسر کاکایش است که افسر ارتش است. رضا به توصیه‌ی همین پسر کاکایش در ارتش ثبت نام می‌کند؛ اما در جریان دوره‌ی تعلیمی رضا، آن پسر کاکایش را بمب بر می‌دارد و برای همیشه از زندگی نظامی رضا بیرون می‌کند.
ادامه دارد.