تلاش برای بی‌‌شرفی

نعمت رحیمی
تلاش برای بی‌‌شرفی

کرونا که آمد، همه به قرنتین خود‌خواسته رفتیم. ساخت و بافت اجتماعی ما به گونه‌ای است که بیرق مسؤولیت خانواده، نسل به نسل روی دست افراد چرخیده و به دیگری سپرده شده است که اگر خانواده‌ پرجمعیت باشد، در وضعیت نابسامان افغانستان، برآمدن از بار مسؤولیت، بسیار فرسایشی و خسته‌کننده خواهد بود. گاهی ممکن است به خود تان بگویید، بس است، می‌خواهم برای مدتی هیچ فرد و یا چیزی برایم مهم نباشد، می‌خواهم خودم باشم و خودم؛ دلم، بایسکلم که چه می‌کنم، چه می‌خورم، کجا می‌روم و یا به من چه که دیگران چه می‌کنند و چه می‌خورند!

داشتم گفت‌وگوی «عزیز حکیمی»، روزنامه‌نگار افغان ساکن بریتانیا و سردبیر سایت «نبشت» با سایت «آسو»، با عنوان «دودِ دیگرسازی از افغان‌ها و اقلیت‌ها به چشم کل جامعه‌ی ایران می‌رود» را می‌خواندم که لینکی مرا به داستان کوتاه «آصف جاهد»، با عنوان «بی‌شرف» در سایت نبشت وصل کرد. از آن‌جا که یکی از بهترین نمایش‌نامه‌هایی که خوانده‌ام، نمایش‌نامه‌ی «خسیس» از ژان باتیست پوکلن –مولیر- است، عنوان بی‌شرف، توجهم را جلب کرد. داستانی که در جای دیگری اتفاق افتاده؛ اما راستش، از این داستان خوشم آمد و این مطلب در این باره است؛ «یادم می‌آید، همان‌گونه که روبه‌روی آیینه ایستاده بودم، به یک‌بارگی بر آن شدم تا بی‌شرف شوم. اندکی اندیشیدم و سپس با خود گفتم: خُب، در نخست، نیاز است که مانند همه‌ی کارهای دیگر، ابزاری را که نیاز دارم فراهم آورم. به چه چیزهایی؟ چشمانم را بستم. به پستوی مغزم رفتم. جست‌وجو کردم. به دنبال پرسش‌هایی مانند این‌که آدم‌های بی‌شرف، چه ویژگی‌هایی دارند و کی‌ها بی‌شرف استند، گشتم. چند گزینه به ذهنم خطور کرد: خب، خب، خب!

ابزارها را بررسی کردم و چاپلوسی را بر‌گزیدم. با خود گفتم، برای این‌که به یک آدم کارکشته‌ی دیگر بدل شوم، نیاز است که تمرین کنم.»

او، شروع می‌کند به تمرین چاپلوسی و تمجید از خودش؛ به‌به، چه اندام خوبی، چه آدم نازنینی؛ ولی راضی نمی‌شود؛ برای آن که یک بی‌شرف کارکشته شود، روزها تمرین و احساس می‌کند که دیگر یک بی‌شرف و چاپلوس تمام عیار شده است. احساس می‌کند که آماده‌ی چاپلوسی و بی‌شرفی است، می‌خواهد آن را در مواجهه با رییس سابق خودش که از آن، به عنوان «بی‌شرف، پست‌فطرت کاپیتال و مردک هیچی‌ندار» یاد می‌کند؛ چون او را به خاطر یک انتقاد ساده از کار اخراج کرده است، استفاده کند؛ «مردک رسما از ما می‌خواست که بامداد به بامداد، برای کاری که فراهم کرده بود، از او سپاس‌گزاری کنیم؛ یادم می‌آید، در آن روز تنها گفتم که آدم باید اندکی متواضع باشد، همین بلایی شد به جانم.»

او، اندکی خشم‌گین می‌شود؛ ولی خشمش را قورت می‌دهد، چون به آن کار نیاز داشته است و سپس به خودش می‌گوید: «تو یک بی‌شرف استی و از پس این کار برمی‌آیی.»

با خودش کلنجار می‌رود و به این فکر می‌کند که آیا می‌تواند یک بی‌شرف به تمام‌معنا باشد یا خیر که وارد دفتر سابقش می‌شود، دل نگران است؛ اما به خودش نهیب می‌زند که چیت شده؟ نگران نباش، تو چند روز تمرین کردی که بی‌شرف و چاپلوس باشی، حالا از چه چیزی نگران استی؟ از هر طرف که به خودت بنگری، دیگر یک چاپلوس به تمام معنا استی؛ پس نترس و برو چاپلوسی کن، شاید دوباره سر کارت برگشتی. پس از هماهنگی با منشیِ جناب رییس، آن‌جا منتظر می‌شود تا رییس را ببیند. «روی یکی از چوکی‌ها نشستم و سر تا پای او را در ذهنم مرور کردم و به دنبال نقطه‌ی قوت می‌گشتم؛ چیزی را نمی‌توانستم بیابم. بی‌شعور، چیزی برای تعریف نداشت! چاره‌ای نبود، باید می‌گشتم تا پیدا کنم.»

او منتظر است که دروازه‌ی اتاق رییس باز می‌شود و اتفاقا خود رییس از اتاق بیرون می‌آید، بدون آن که نگاهی به او بیندازد، از کنارش رد می‌شود. او کاملا در جریان بوده است که باید با یک‌دیگر ملاقات کنند؛ اما خودش را بی‌تفاوت و مغرور نشان می‌دهد؛ پس از احوال‌پرسیِ چسب و چاپلوسانه، او در حضور رییس از رفتار خودش ابراز پشیمانی کرده، با لحن خشک و بر خلاف تمرین‌هایش، از رییس معذرت می‌خواهد. رییس با نگاهی تحقیر‌آمیز و با پوزخند که مخصوص بی‌شرف‌ها ‌و مخصوص بیماران خودبرتربین است، لبخند می‌زند و می‌گوید، برگشتن به سر کار شرایط خاص خودش را دارد و آن این است که باید رسما و در حضور همه، از او پوزش بخواهد. «نمی‌دانم چه شد؛ صدایش برایم گنگ بود. دیدم که مشتم به سوی رویش در حرکت است و پَق، به بینی‌‌اش خورد و خون فوران زد. هر چه به دهانم آمد، آن روز نثارش کردم و به این ترتیب، به جای گرفتن جایگاه پیشین و چاپلوسی، کاری کردم که پرونده‌ام برای همیشه در آن اداره بسته شد.»

خوب، چاپلوسی هم کار سختی است و در نوع خودش یک هنر است. او سعی کرده است که بی‌شرف باشد؛ اما با آن‌همه تمرین و تمرکز، بازهم نتوانسته بود به هدفش برسد. فکر و نقشه‌ی جالب‌تر به ذهنش خطور می‌کند، قلم و کاغذی برمی‌دارد و رویش می‌نویسد: «به فردی باتجربه، جهت آموزش بی‌شرفی نیازمندم! متقاضی به این شماره تماس بگیرد!»

می‌خواهد از طریق آگهی در روزنامه یا مجله، بالاخره راهی برای بدل شدن به یک بی‌شرف را پیدا کند. به دفتر روزنامه‌ای می‌رود و موضوع را با آن‌ها در جریان می‌گذارد که در بدل پول، آگهی یافتن استاد بی‌شرفی را نشر کنند. «مرد از جایش بلند شد. از روی هراس، کمی تکان خوردم. متوجه شد؛ ولی به روی خود نیاورد. از پشت میز بیرون آمد و گفت: برمی‌گردم. به دقیقه نکشید که صدای خنده به گوشم رسید. یکی بلند گفت، این قندولک را به دفترم راهنمایی کن.»

سردبیر که به زور خنده‌اش نگه داشته است از او می‌پرسد، راستی راستی دنبال استاد بی‌شرف شدن استی؟ او می‌گوید بلی و کاملا هم جدی استم. سردبیر او را از دفترش بیرون می‌کند و او، مجبور می‌شود، به چندین و چند روزنامه و مجله سر بزند؛ اما در نهایت یکی به او شماره‌ی تلفون یک روان‌پزشک را داده و توصیه می‌کند که خودش را درمان کند. دست از پا درازتر که به خانه برمی‌گردد، ناگهان به ذهنش می‌رسد که در انترنت درخواست آگهی دهد و این کار را می‌کند. کارش جواب می‌دهد و موجی از پیام‌ها و تماس‌ها به سویش گسیل می‌شود. «زنگ پشت زنگ، پیام پشت پیام! یکی ناسزا می‌گفت، دیگری می‌خندید. یکی جوک تعریف می‌کرد و شاید باور تان نشود؛ ولی در آن روز، دو تا روان‌شناس هم زنگ زدند و اندکی با من گپیدند. چه آدم‌های خوبی بودند.»

صبح فردا یکی به او زنگ می‌زند و معامله برای آموزش بی‌شرفی جوش می‌خورد. یکی که استاد بی‌شرفی و رذالت است، طبق وعده و سر ساعت مقرر، به خانه‌اش می‌آید. «درست سر ساعت ۱۰، زنگ خانه زده شد. چیزی نگذشت که خود را روبه‌روی مردی با آینک‌های گرد، کت و شلوار قهوه‌ای تیره، پیراهن سفید و نکتایی سیاه دیدم. آراسته و بسیار جدی بود. صدای دل‌گرم‌کننده‌ای داشت و گفت، شروع کنیم؟ سراسیمه گفتم بله بله، آماده‌ام، نه برداشت و نه گذاشت و بدون ‌آن ‌که انتظار داشته باشم گفت، پدر لعنت! بی‌شرف و… چند ناسزای ناموسی هم داد.»

او با استادش درگیر می‌شود و تا می‌تواند استاد را با مشت و لگد می‌زند، کم کم که خسته می‌شود، استاد می‌گوید صبور باش، این درس اول بود. یک آدم بی‌شرف و بی‌همه‌کَس، باید در برابر هر فحش و ناسزایی سر خم کند. «اگر برایش گفتند که همین منارها به آن‌جایت، باید بگوید، خیر است، سایبان سرم استند.»

او، تازه می‌فهمد که این فحش‌ها و ناسزاهای آن‌چنانی، یکی از درس‌های بی‌شرف شدن است و از استادش معذرت می‌خواهد. خاکِ لباس‌هایش را می‌تکاند و با شرمندگی زیاد می‌گوید، ببخشید، واقعا شرمنده‌ام. «در پاسخ آرام گفت، درس دوم، هرگز از ته دل به کسی نگو ببخشید! همه‌ی کارها باید ظاهری باشد. باقی درس بماند برای فردا.»

استاد می‌گوید که درس‌ها چهار ماه طول می‌کشد و شرطش این است که تمام معاش را در روز اول دریافت کند. او که از لت‌وکوب استادش ناراحت و شرمنده است، موافقت کرده و تمام پول را می‌پردازد. قرار می‌شود که از فردا ادامه‌ی درس‌های بی‌شرفی و لجن شدن را ادامه دهد. او تمرین‌هایش را روبه‌روی آیینه شروع کرده و تا می‌تواند به خودش فحش می‌دهد. از آن فحش‌ها! وای وای. تا زودتر به یک بی‌شرف بدل شود. ساعت‌ها به خودش ناسزا گفته و تمرین می‌کند و با غرور زیاد از بی‌شرف شدن، به خواب می‌رود. قرار است فردا راس ساعت ۱۰ دوباره زیر نظر استاد، آموزش ببیند. فردایش هر چه منتظر می‌ماند، استاد نمی‌آید، به شماره‌ی که از او گرفته است، زنگ می‌زند. استاد می‌گوید، ببخشید که نتوانستم بیایم، مادر کلانم فوت شده است. او تسلیت می‌گوید؛ اما استاد از پشت تلفن می‌خندد، او می‌فهمد که ماجرا چیست. می‌پرسد، درس سوم دروغ گفتن است؟ «دانستم که دروغ می‌گوید. با خنده گفت: درس سوم، مثل ریگ و جدی دروغ بگو!»

از استاد می‌پرسد چرا نیامده است، جواب می‌دهد کجا باید می‌آمدم؟ می‌گوید، دیروز، بی‌شرفی، استادی، پول! همه یادت رفت؟ «با جدیت گفت: قانون چهارم! آدم بی‌شرف همیشه دنبال پول مُفت است و پولی را که به چنگ می‌آورد، به هیچ‌عنوان نه پس داده و نه در برابر آن، کاری انجام می‌دهد. یک راه‌نمایی دیگر، به چار-دو-برت به خوبی نگاه کن. پر از آدم بی‌شرف است. از آنان یاد بگیر! خداحافظ و بی‌شرف باشی!»

استاد گوشی را قطع می‌کند و او به خودش می‌گوید، به به! به این می‌گویند بی‌شرف واقعی. خدا یارت می‌گم، نوشک جانت، اِی!» او از خانه بیرون می‌آید و به یاد گفته‌های استادش که چارطرف‌ته سی‌کو، پر از بی‌شرف اس، ناگهان به خاطرش می‌رسد که صاحب سوپرمارکت محله اش نیز یک بی‌شرف به تمام معنا است و حتا بسته‌های دستمال کاغذی را با مهارت مثال‌زدنی، از زیر باز می‌کند و ۵۰ ورق از هر کدام بر می‌دارد، طوری که مشتری بو نمی‌برد که پنجاه برگ کم است. «یک بسته از آن دستمال‌ها را خریدم. خانه آوردم و ریزبینانه، نگاه کردم. استاد بود، استاد! مو نمی‌زد. باور نمی‌کردم که دستمال‌ها کم هستند؛ ولی وقتی شمردم‌شان -۲۰۰ برگ بود-، دیدم ۵۰ تا کم است.»

چند روز از آموزش آن لاین او که در جامعه می‌گذرد، روزی دیگر چیزی یاد نمی‌گیرد و دل‌سرد می‌شود، خسته و کوفته به خانه می‌آید، به خودش بد و بیراه می‌گوید که چرا بیشتر یاد نگرفته است که چگونه می‌تواند یک بی‌شرف و خبیث باشد؛ اما ناگهان به مکتب اصلی بی‌شرفی وصل می‌شود، به به! آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم. «ریموت تلویزیون را برداشتم و شروع به عوض کردن شبکه‌ها نمودم. ناگهان متوجه شدم که مکتب اصلی بی‌شرفی همین به قول ملا صاحب‌ها، صندوق‌چه‌ی شیطان است. به‌دنبال شبکه‌ای گشتم که خبر یا میزگرد داشته باشد؛ زود پیدا کردم. با دقت به گپ‌های مفت این و آن گوش می‌دادم. وَه! چه گپ‌هایی می‌زنند. خود این‌ها استادان بی‌شرفی هستند.»

او دیگر استادان خودش را یافته است، برای همین، نه سراغ روزنامه و آگهی می‌رود و نه در سرک‌ها و کوچه‌ها چرخ می‌زند تا درس‌های بیشتر بی‌شرفی بیاموزد، کار هر روز و درس هر لحظه‌اش تماشای تلویزیون است. «در این میان، آدم‌های با شرفی را هم می‌دیدم که افسوس می‌خوردم و برای شان آرزوی بی‌شرفی می‌کردم.»

او هر روز با گوشه‌ها و زاویه‌های بیشتر و بهتر بی‌شرف شدن آشنا می‌شود و می‌فهمد که بی‌شرفی چه دنیای بزرگ و ژرفی است؛ چیزهای که او از عهده اش بر نمی‌آید، مسائلی مثل کشتار، تجاوز، دروغ‌گویی، دورویی، جهاد علیه زنان حامله و نوزادان تازه به دنیا آمده، سر بریدن دختران و زنان مسافر، گروگان‌گیری و… یک فهرست عجیب و غریب که اگر بخواهی همه‌ی آن‌ها تمرین کنی و چنان یک بی‌شرف شوی که توان انجام تمام آن‌ها را داشته باشی، باید عمر حضرت نوح کنی؛ اما سؤالی که هست این که چطور برخی، هم‌زمان و بسیار به راحتی تمام آن‌ها را یک‌جا می‌توانند داشته باشند؟ به راستی که آن‌ها هنرمند اند. اگر هنر هفتم سینما باشد، هنر هشتم دیجیتال، هنر نهم باید همین باشد، بی‌شرفی‌ای همه فن حریف!

او کم کم می‌فهمد که در تشخیص آدم‌های بی‌شرف و خبیث خبره شده است؛ اما چون توان اجرای آن را ندارد، سر خورده و غمگین می‌شود. «رفته‌رفته شوق بی‌شرف شدن در من فروکش کرد، افسردگی گرفته بودم؛ نمی‌توانستم با این ماجرا کنار بیایم. به خودم تلقین می‌کردم که یک بی‌شرفِ به تمام معنا هستم.»

او از این که این همه سال چطور نتوانسته است، دنیای پیرامونش را بشناسد و به قولی سرش را زیر برف کرده است، شرم‌سار است، به یاد خانواده اش می‌افتد که چه آدم‌های بودند و دائم می‌گفتند که باشرف و پاک باشد. از خودش می‌پرسد، بی‌شرفی ذاتی است یا اکتسابی؟ گاهی می‌گوید باید ذاتی باشد؛ اما وقتی می‌بیند پسر هم‌سایه اش یک بی‌شرف به تمام معنا است و پدرش نیست، شک می‌کند و بالاخره به این نتیجه می‌رسد که بی‌شرفی و خباثت، هم ذاتی است و هم اکتسابی!

گاهی می‌بینیم که انسان‌ها از پیاز بدتر اند، اگر پیاز صد لایه دارد که هر لایه اش می‌تواند اشک شما را در بیاورد، آدم‌هایی در جامعه هستند که هزار لایه‌‌ای گندیده دارند، ظاهر شان پاک، آراسته، خوش‌تیپ و اتو کشیده است، فیس‌بوک و صفحه‌های دیگر اجتماعی مربوط شان نیز نشان از فرشته‌خویی او دارد؛ ولی وقتی خوب دقت می‌کنی و خوب می‌شناسی شان، می‌بینی که چه بی‌شرفی است!‌

نکته: داستان بی‌شرف، نوشته‌ی آصف جاهد و پاراگراف‌های داخل گیومه، از متن داستان است.