اتفاق پل سرخی، بی اعتمادی ترس، دختر دانشگاهی

صبح کابل
اتفاق پل سرخی، بی اعتمادی ترس، دختر دانشگاهی

نویسنده: صبور بیات

دستمال گردن می‌پیچم و پوزم را اکثرن می‌بندم و کرمچ «کفش» ورزش و یخن قاسمی می‌پوشم. گذشته از چهارراه پل سرخ به سمت مسجد قندهاری ها چند قدمی پشتِ سرِ یکی از دختر‌­های دانشگاهی می‌آمدم. حدس زدم دانشگاهی است چون شکل لباس پوشیدن‌شان گاهی متفاوت است. وقتی هم که متعجب و با دلهره، لحظه‌ای برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، چهره‌اش حدسم را تایید کرد. سرعت‌‌مان تقریبا یکی بود تا بعد از بار اولی که از روی نگرانی پشت سرش را نگاه کرد؛ آن موقع بود که فکر کردم شاید دلهره‌ای در دلش رخنه کرده باشد. فکر کردم گمان کرده موبایلش را می‌دزدم و یا دستکول‌اش را؛ این شد که تصمیم گرفتم قدم‌هایم را تندتر کنم. فکرم کار نکرد تا آهسته‌تر بروم و او از من دورتر شود و فاصله‌ی مان بیشتر شود. دلم می‌خواست، پیش دکانی خودم را به بهانه‌ای بگیرم؛ نشد که نشد.

به یک قدمی‌اش رسیده بودم که پایم به تکه سنگی گیر کرد و روی کف پیاده‌رو سُرَش دادم. خشت‌های موزاییک پیاده‌رو مثل سرعت‌گیرهای کوچک، مسیرِ تکه سمت را سد کردند و دومتری صدای تق‌تق‌اش را درآوردند. همین صدایی به ظاهر معمولی، دختر دانشگاهی را به اوج دلهره رساند. به ناگاه ایستاد و با حالت دفاعی به عقب برگشت و نگاه مضطربش از طرف صدا به چهره‌ی من برگشت. در لحظه تصمیم گرفتم که اوضاع را طبیعی جلوه دهم. مسیر را نگاه کردم و از کنارش رد شدم؛ اما ذهنم، انگار که لنگری بسته باشند به آن و تا گره ریسمانش را باز نکنند، نتواند حرکت کند، گیر کرد روی موزاییک‌های پیاده‌رو. اول فکر کردم که این دلهره از سرِ ترسِ خیابان آزاری است؛ اما بیشتر که فکر کردم و چهره‌ی مضطرب و حالِ دگرگونش که جلوی چشمم رژه می­‌رفت را با دقت بیشتری نگاه کردم، حرف دیگری زد؛ ترس نهادینه شده از روزها و سال‌های جنگِ وطن و خشونت مردان و جوانان با استایلی که من معمولا دارم.

کم سن و سال بود؛ جوان‌تر از من. و این یعنی تمامِ روزها و شب‌های نوجوانی‌اش را در هراس و ترس از انفجار و قتل و غارت و اسارت گذرانده بود.
حالا از پسِ سال‌ها ندیدنِ رنگِ دنیا، حرف خانواده، اقارب و همسایه، ولایت هم ولایتی‌هایش، خانواده‌ای که از پشتِ انفجارها و آتش و دود بدرقه‌اش کرده‌اند یا نبودند که بدرقه‌اش کنند و همان طرف برای ابد مانده‌اند، گذاشته و خودش را رسانده به شهر، پل سرخ، دانشگاه، کافه دورتر؛ تا آینده‌اش را بسازد تا تغییر بیاورد؛ اما چیزی که رهایش کرده تا بیرون بیاید، هنوز هم، همانطور سایه به سایه، همراهش است. ترس را بو می‌کشد و احتمالا شب‌ها، هر شب، خیره به آسمانِ دود گرفته‌ی این شهرِ بی در و پیکر، غم‌ها و غصه‌ها و غربتش را اشک می‌ریزد. این دودِ خاکستری خو کرده به بند بندِ استخوان‌هایش؛ چسبیده به روحش و خوره‌ای است افتاده در لحظه لحظه‌ی بودنش. روز به روز که عقب می‌روم، جهالت می‌بینم پشتِ هر ذره‌ی این ترس، این فقدانِ زندگی. می‌رسم به انسان‌هایی که از سرِ قدرت‌طلبی جهنم کرده‌اند این خاکِ خسته را. فقدانی که من یک لحظه‌اش را غیر مستقیم، در هراسِ یک دختر دیدم. دختری که نماینده‌ی‌ میلیون‌ها انسانِ دیگر بود در به دوش کشیدنِ هراسِ زندگی. نمی‌دانم کَی و کجا خواندم که می­‌گفت: «انسان حیوانِ دور دستی است.» حکایت را به دوستی در کافه قصه کردم. می‌گفت: «دختران حق دارند از تو و امثال تو بترسند؛ چون کابل دزدی زیاد شده به هیچ‌کس اعتماد نیست. در پیشنانی‌ات نوشته نیست که من آدم خوبم از من نترسید! اگر نوشته هم باشه کی باور کنه؟»