به مناسبت روز جهانی سینما
سینما پارادیزو به کارگردانی جوزپه تورناتوره، محصول ۱۹۸۹ ایتالیا است که جزو صد فیلم برتر تاریخ سینما به شمار میرود. من بار اول نام این فیلم را در رمان سینماگر شهر نقره -نوشتهی آصف سلطان زاده از نویسندههای خوب کشور مان- خواندم.
آن رمان را یادم است یک نفس خواندم و بعد به دنبال پیداکردن فیلم سینما پارادیزو راه افتادم. چند روز بعدش بود که آن فیلم را هم توانستم تماشا کنم. عشق به سینما در سینماگر شهر نقره و هم سینما پارادیزو من را عاشق سینما کرد.
عشق من فقط تماشای سینما است. من نه فیلمسازم، نه فیلمنامهنویس. من تنها یک فیلمبازم که زندگی را در دیالوگهای فیلم معنی میکنم. من عشق و فهمم از سینما را مدیون سینماگر شهر نقره و سینما پارادیزو -جوزپه تورناتوره- میدانم.
در فیلم سینما پارادیزو وقتی کارگردان تاریخ را ورق میزند، اولین چیزی که به سراغ آن میرود، نقدی آشکار بر سانسور است که چاشنی طنز وضعیت آن روزگار را نقد میکند؛ خنده تماشاچیان بلند میشود و این خنده، حکایت خنده بر جنازهی خود است.
تورناتوره نشان میدهد كه انسانها همیشه به دنبال قهرمان استند، حكمت را در آنها جستوجو میكنند و انسان بودن خود را به فراموشی میسپارند؛ همان چیزی که این روزها در کابل ما نیز به فراموشی سپرده شده است.
سینما پارادیزو نفی سانسور است. فقر فرهنگی، سانسور، عشق و انسانیت عناصری است که در سینما پارادیزو بیشتر از آن حرف زده شده است. سینما پارادیزو، داستان زندگی است؛ زندگی مردمانی که عشق به سینما دارند. داستان زندگی همه انسانهایی که در متن زندگی خود همواره به بنبست رسیده اند.
درست داستان زندگی مردمان کابل که این روزها از هر راهی میروند به بنبست میخورند. بنبست سیاسی، بنبست انتخاباتی، بنبست فرهنگی و بنبست اقتصادی چند نمونه از هزار بنبستی است که با آن روبهرو بودیم در این سالها؛ اما هیچ گاه مردم کابل درست مثل مردمان سینما پارادیزو از تلاش برای زندگی دست نکشیدند.
سینما را باید صحنهی نمایش زندگی پنداشت که بازیگر اصلیاش خودت استی؛ پس باید بازیگر خوب بود و از پس بازی زندگی خوب برآمد.
سینما پارادیزو روایت زیبای همزیستی و قرابت سینما و مردم است. درست حکایت آن سالهای کابل است که مردم تا ساعتی وقت اضافه از زندگی به دست میآوردند، خندهکنان، دوستانه یا عاشقانه به سمت سینما پامیر، بریکوت و یا سینما زینب میرفتند تا فیلمهای «مردها را قول است»، «حماسهی عشق» و «سیاه موی و جلالی» را به تماشا بنشینند. مردم کابل آن سالها میرفتند تا روی خوش زندگی را به تماشا بنشینند.
سینما در زندگی آن روزهای مردم کابل چنان تأثیری داشت که عاشق شدن شان، عشقورزی شان، آزار و اذیتهای سادهی شان و شادیهای شان را میتوان در فیلمهای آن روزهای کارگردانان افغانستان جستوجو کرد. نوستالژیهایی که میدانم حسابی دل مان برای شان تنگ شده و آه حسرت نداشتن آن روزهای سینما پارادیزو در کابل بر لب هر سینماگر و سینمادوست را میتوان شنید.
آه آتش کشیدن فیلمهای آرشیف افغانفیلم به دست طالبان من را سخت به یاد سکانس به یادماندنی صحنهی آتش گرفتن آپاراتخانه و سالُن سینما پارادیزو میاندازد. سالُنی که در آن فیلم مردی آب دهان پرت میكند. نوجوانانی كه به فكر خودارضایی میافتند. مردی كه تمام دیالوگها را حفظ است و میگرید. مردی كه تنها سالُن سینما را برای ارضای غرایز خود انتخاب كرده است. كسی كه فقط در فكر سرگرم شدن است؛ یا حتی كشیشی كه صحنههای غیر اخلاقی را از فیلم حذف میكند.
کاش آن روز که فیلمهای آرشیف افغان فلم را طالبان به آتش کشیده بودند، کسی بود تا آتش را خاموش میکرد. آن روز کسی نبود و همهی ما نشسته بودیم و تماشا میکردیم که تاریخ و فرهنگ مان چطور دود میشود و میرود هوا و از آن همه شادی و لبخندهای مان خاکستری هم به جا نمیماند تا ققنوسی از زیر خاکسترش برخیزد و امروز فرشتهی نجاتی برای سینمای نیمه جان افغانستان باشد.
در سینما پارادیزو پایانى در كار نیست، همه چیز به زیباترین شكل خود در گردشى جادویى، دگرباره تكرار مىشود به بیانى دیگر، این اثر به نوعى بیان زیباشناختى نظریهی «بازگشت جاودان»است؛ اما چرا کابل امروز ما خالی از این جاودانگی و در فقر سینمایی به سر میبرد؟ چرا فکر میکنیم سینما در کابل امروز کارش تمام شده است و دیگر نباید تلاشی کرد؟
شاید بر من خرده بگیرید و بگویید که زندگی مثل فیلمها نه که سختتر از این چیزها است؛ اما من خواهم گفت که هر قدر سخت باشد، اگر تلاش کنیم میتوانیم زندگی را به زیبایی یک فیلم تماشا کنیم و به مسیر زیبایی به آن بدهیم.
سینما پارادیزو، جایی که مردم در آن زندگی را معنا کردند و از آن خاطرات بسیار دارند، پیش چشمان شان خاکستر میشود. زندگی مردم در سینما پارادیزو مثل زندگی این روزهای مردم کابل خالی از عشق میشود. خالی از هر چیزی که بتواند آنها را خوشحال کند و به زندگی برگرداند. این تنها میتواند یک تیزر چند ثانیهای ناقص از سینما پارادیزو باشد که روایت شده؛ اما در واقع سینما پارادیزو یک پارادوکس از «توانستن و نتوانستن» است که به خوبی کارگردان آن را در متن فیلم به اجرا در میآورد.
سینما پارادیزو سرشار از سكانسهای دلانگیز است؛ ولی تأثر برانگیزترین آنها سكانس فروریختن سینما و نابودی همیشگی آن است و این سکانس تنها میتواند این جمله را در ذهن تماشاگر تداعی کند که هیچ گاه آیندهای وجود ندارد و هر چه هست متعلق به گذشته است.
درست مثل همین حالای کابل که سالن سینماهای بریکوت و زینب و پامیر تبدیل شده است به مخروبههایی که از دل جنگ چندینسالهی افغانستان باقی مانده تا هر گاه که نام شان را میشنویم و یا از پیش شان عبور میکنیم، خجالتزده شویم که چه کردیم با آیندهی مان و چرا همه چیز را برای گذشته باقی گذاشته ایم.
ساختمانهای مخروبهی سینماهای کابل با دیوارهای فروریخته و سقفهای نداشتهی خاطرات، رویاها، شادی و غم نسلی از ما مردمان افغانستان را دارند با خود در دل تاریخ یدک میکشند که همچون آن دیوارها و سقفها، آنها هم رو به زوال و فراموشی اند. نسلی که قدرت زندگی کردن را از دست داده اند و هر چه زور داشتند برای گرفتن زیبایی زندگی خرج کرده اند. مجاهدینی که تفنگ گرفته اند، نه تنها خود شان را بلکه میل تفنگ شان را بر شقیقهی تاریخ و فرهنگ مردمان این سرزمین گذاشتند و شلیک کردند.
سینماها و سینماگران افغانستان چطور میتوانند امروز ۷ جدی در روز جهانی سینما این جنایت بزرگ را ببخشند؟