حاضری زنت وقت زایمان تنها باشد؟

صبح کابل
حاضری زنت وقت زایمان تنها باشد؟

نویسنده: فاطمه صابری

هر روز صبح مسیری کوتاهی را پیاده‌روی می‌کنم تا به محل کار برسم؛ در راه مغازه‌ای هست که همیشه از آن خرید می‌کنم.

محمود و علی، شاگردان آن مغازه استند. گمانم دلیل مشتری زیاد داشتن مغازه آن‌ها استند؛ آن‌ها همیشه با لبخند و خوش‌رویی با مردم برخورد می‌کنند، آن‌طور که من می‌بینم در انجام دادن کارها هم، منظم و دقیق استند. تمیزی و مرتب بودن مغازه به‌علاوه‌ی برخورد آن‌ها هر کسی را مشتری دائم این مغازه می‌کند.

من هم ترجیح می‌دهم خریدهای شخصی و برای محل کارم را از این مغازه انجام دهم، حتا اگر ‌خریدی نداشته باشم در مسیر رفت و برگشتم به هر کدام که دیدم سلام و جورپرسانی می‌کنم.

علی یک‌بار از من پرسید: «وطن‌دار از کدام منطقه استی؟ متوجه شدم که منظورش در افغانستان است. من متولد ایران بودم؛ اما می‌دانستم که از ولایت میدان وردک استیم

گفت که در کودکی آن‌جا را دیده و بسیاری مناطقش را رفته؛ اما خودش از کاپیسا است. برایم تعجب‌آور نبود وقتی گفت زن دارد، این‌جا در ایران زن گرفته بود. دوست نداشتم بپرسم چرا وقتی راه می‌رود می‌لنگد؛ لبخند همیشگی‌اش اما اجازه‌ی پرسیدن هر سوالی را می‌داد. گفت طالبان به قریه‌ی ما حمله کرده بودند از شانس بد او در کودکی تیر خورده است. هر روز و هر وقت تکه‌هایی از زندگی او را می‌شنیدم.

محمود سواد داشت. هر چند کم؛ اما هوش و ذکاوت خوبی داشت. به همین دلیل صاحب ‌مغازه او را پشت دخل گذاشته بود. علی، بیش‌تر کارهای جابه‌جایی و نظافت را انجام می‌داد. صبح‌ها معمولا او را در حال تی کشیدن مغازه و یا جارو کردن جلو آن می‌دیدم. هر دوشان سن زیادی نداشتند. علی که بزرگ‌تر بود تازه بیست و دو ساله بود. یک روز انگار منتظر گذشتن من بود و می‌خواست خبر خوشی به من بدهد، شوق و شور را در چهره‌اش دیدم و نمی‌دانم چرا یک روز خوب را با خبر علی گذراندم، علی داشت پدر می‌شد.

هر از گاهی احوال خانمش را از او می‌پرسیدم، با لبخند همیشگی، انگار ته دلش قند آب می‌شد، می‌گفت هر دو سلام دارند. یک بار از او پرسیدم آیا دخل و‌ خرجش کفاف می‌دهد؟ چهره‌اش تغییر کرد و چین‌های پیشانی‌اش برجسته شد، گفت خدا را شکر، آدم باید روزی حلال به دست بیاورد. از افغانستان گفت که نتوانسته بود کار خوبی برای خودش جور کند، به پیشنهاد محمود از راه قاچاق به ایران آمده بود، هر چند جمله، خدا را شکر می‌کرد و این که شاگردی مغازه به هر طریق زندگی او را سامان داده. نگاهی به پایش انداخت و آهی کشید: «خواهر جان! جز همین شاگردی کدام کار دیگر را من از پسش برنمی‌آیم».

لنگیدنش، خیلی مورد توجه نبود یا طوری رفتار می‌کرد که دقت نیاز داشت تا بفهمی. آدم خودخواه نه، خودساخته‌ای بود که دوست نداشت ترحم کسی را جذب کند. به کسی اجازه نمی‌داد در مورد زندگی‌اش از او پرسان کند؛ اما نمی‌دانم چرا با من راحت گپ می‌زد. فقط می‌توانم حدس بزنم که فامیل و آشنای زیادی در ایران و این شهر ندارد. شاید هم وقتش را ندارد؛ چون تمام روزهای هفته انگار در مغازه است.

مدتی کارم شلوغ شده بود و کم‌تر به آن‌ها سر می‌زدم. اگر خریدی هم داشتم دیگر پای صحبت با آن‌ها را باز نمی‌کردم. یک روز غروب که از سر کار برمی‌گشتم، چشمم به علی افتاد که داشت چند کارتن را به داخل مغازه می‌برد. یادم آمد که قرار بود پدر شود. کمی صبر کردم تا از مغازه بیرون بیاید، هنوز لبخندش را همراهش داشت. سلامی کرد و سمت کارتن‌های دیگر رفت. گفتم: «علی‌آقا چه خبر؟» صورتش را سمت من چرخاند و برگشت، گفت: «سلامت باشی، سلامتی» گفتم: «پدر شدی بالاخره؟» ذوق کرد و طوری ایستاد که انگار می‌خواهد مطلبی را با غرور ادا کند. گفت: «چیزی نمانده، دو هفته‌ی دیگر اگر خدا بخواهد.»

 آن روز مغازه شلوغ بود. محمود پشت دخل نبود و صاحب ‌مغازه خودش آن‌جا نشسته بود؛ سعی داشت با سرعت کار مشتری‌ها را راه بیاندازد. من هم عجله داشتم، خریدهایم را کرده بودم، منتظر بودم تا نوبتم شود و پولش را بدهم. سر و صدایی از در مغازه آمد، دیدم دو مأمور نیروی انتظامی علی را گرفته‌اند. سمت‌شان که رفتم، علی هنوز تی در دست داشت. گفتم: «چه‌کارش دارید؟» مامور نیروی انتظامی گفت: «خانم به شما ربطی ندارد.» علی که دیگر تی را رها کرده بود به آن‌ها گفت: «جناب من را نبرید، من خانمم پا به ماه است.» صاحب مغازه خودش را رساند و با نگاهی ملتمسانه گفت: «جناب هر چه بخواهید می‌دهم فقط این علی را نبرید.» مأمور بی‌توجه به ما به دست‌های علی دستبند زد و گفت: «نمی‌شود، مدرک ندارد باید ببریمش کلانتری.»

خانم علی که تا حالا ندیده بودمش پیش چشمم آمد، حتا تصورش سخت است. به مأمور گفتم: «خودت را جای او بگذار، حاضری زنت سر زایمان تنها باشد؟»

علی را سوار ماشین کردند و بردند.