نویسنده: طاها کارگر-آنکارا
گل احمد از دل جنگ، جان خودش را برداشت. دو سال پیش به ترکیه رسید. حالا کارگری میکند در انقره و زندگی سراسر پر از درد دارد. از او پرسم که چرا ترکیه آمدی؟ میگوید: «د غور که بودم، چیزهای زیادی د مورد ترکیه شنیده بودم؛ از قریهمان بچههایی اینجا آمده بودن. ترکیه برایم بهشت روی زمین میماند.»
حرف اول گل احمد، برای بیرون زدن از غور ناامنیست. «جنگ بود و زندگی برایمان سختتر میشد هر روز یا باید با طالبان میجنگیدیم و یا به طالبان میپیوستیم و با دولت میجنگیدیم. این اواخر هم که داعش بلای جان ما مردم شده بود و از آسمان به سرمان نازل شده بودن. ما مردم دهقان استیم؛ اما دیگر دهقانی هم نمیشد و زمینهای مان همه خشک شده بود.»
گل احمد برای رسیدن به ترکیه از دشواریهایی حرف میزند که به قول خودش« شنیدن کی بود مانند دیدن.» این سختیها و دشواریها فقط برای او نبود. همهی آن چند نفری که از غور به این مقصد خانهیشان را ترک کردهاند این روزهای بد را از سر گذراندهاند.
گل احمد و همراهانش در غور با قاچاقبر انسانی آشنا شدند. آن مرد قاچاقبر با چرب زبانی خاصی به آنها میگوید: «من یک هفتهای شما را به مقصد میرسانم و هیچ پیادهروی ندارید.» آنان فکر میکنند آنان خوشحال از پیدا کردن نفری که کارش را بلد است و حتمن خیلی زود به ترکیه میرسند؛ آمادهی سفر میشوند. «وقتی وسایلمان ره جمع کدیم خیلی زود به خانهی قاچاقبر رفتیم و با استراحت کوتاهی ده خانهاش، غور ر به سمت مرز پاکستان ترک کردیم و راه افتادیم.»
گل احمد نمیداند که دقیقن چند کوه و دشت را راه رفتهاند در مرزهای پاکستان و ایران تا بتوانند به جای امنی برسند. «برای رسیدن به ایران یک هفته راه رفتیم. در مسیر آن کوهها و دشتها ما استخوانهای سر آدمها و جسدهای تکهتکه شدهای را دیدیم که جای دندانهای سگ یا گرگ روی آن مانده بود و آفتاب تموز/تابستان از آنها فقط چند تکه پارچه از لباسهاشان گذاشته بود.»
شاید قاچاقبرها گفته بودند که اینها از گرسنگی و تشنگی اینجا افتادند و مردند. و فقط خدا میداند که گل احمد و همراهانش با چه دردسرهایی توانسته بودند خودشان را به تهران برسانند. گل احمد در تهران برای ادامهی مسیر به سمت ترکیه، سه میلیون تومان از یکی از اقوام خود که در همان جا کار میکند، قرض میگیرد تا بتواند سفرش را به سمت ترکیه ادامه دهد.
«در مسیر شهر ارومیه تا شهر وان ترکیه، به صورت گروه صدنفری به سفرمان ادامه دادیم.»
گل احمد میگوید که در گروه آنان، یک زن افغانی بدون سرپرست با دو طفل نیز بوده است در جریان مسیر چندبار شاهد سوءاستفادهی جنسی از آن توسط قاچاقبران ایرانی بودهاند. به گفتهی او، چندین بار صدای اعتراض آن زن را شنیدهاند که با خندههای قاچاقبران پاسخ داده میشد. «هر چه آن زن اعتراض میکرد، فقط صدای خندههای آن مردها بالاتر میرفت و انگار از اعتراض آن زن لذت بیشتری میبردن.»
آزارهای آن زن توسط قاچاقبران و گریههای او باعث میشود گل احمد و چند تا از همسفرانش اعتراض کنند؛ اعتراضی که به درگیری فیزیکی بین قاچاقبران و مسافران میانجامد؛ اما آن مردها گل احمد و دیگران را تهدید به به این میکنند که جانشان در خطر است. «آنها مسلح بودن و ما دست ما خالیتر از همیشه.»
در قسمتی از مسیر قاچاقبران ایرانی گروه را به قاچاقبران ترکی تحویل میدهند. دیگر وارد مرز ترکیه شدهاند و این که با بهشت رویاهایشان چند روز بیشتر فاصله نداشتند؛ چنان هیجانزده بودند که سر از پا نمیشناختند.
گل احمد پیش از رسیدن به بهشت رویاهایش، سر از دوزخی برمیآورد که قاچاقبران در شهر مرزی برای او و همراهانش ترتیب دیدهاند. توقف سه روزه در طویلهای که به عنوان پناهگاه برای شان در نظر گرفتهاند. «حتا فکر شه هم کده نمیتانستیم که به اینجا میکشد سفرمان.»
گل احمد دلیل توقف سه روزهیشان را در آن اسطبل، از زبان قاچاقبران روایت میکند. «پولیسها در راه ایستبازرسی زدهاند و نمیگذارند مهاجری رد شود. این جا برایتان امنترین جای جهان است. هر کسی ناراضی است میتواند برود تا پولیسها بگیرندش و پس روان کنند به وطنش.»
انگار گل احمد و بقیه گروه جز سکوت و تحمل هیچ راهی نداشتند.
ادامه دارد …