قهرمانی که مادر کیک‌ها را کشت

صبح کابل
قهرمانی که مادر کیک‌ها را کشت

همیشه از مادر کیک‌ها می‌ترسیدم. از کودکی همین ترس را داشتم؛ ترسی که از نگاه خیلی‌ها مسخره بود و هنوز هم مسخره است. بعضی وقت‌ها که با خودم فکر می‌کنم، نمی‌دانم کجای آن موجود کوچک و قهوه‌ای‌رنگ ترس‌ناک است؟ اصلا چرا باید با دیدن شاخک‌های بلند یا پرزهای کوچک روی پاهایش، تمام بدنم سست شود و حس کنم پاهایم بی‌حس شده؟

زمانی‌که کوچک‌تر بودم و خیال‌پرداز تر، گاهی حتا از تصور گیرماندن در محیط بسته‌ای مانند یک اتاق خیلی کوچک با یک مادر کیک‌های بال‌دار قهوه‌ای، گریه‌ام می‌گرفت و بعد از اشک ریختن طولانی، تازه به خود می‌آمدم و می‌دیدم که در اتاقی کوچک با فضای بسته نیستم؛ مادر کیک‌ها پرواز نمی‌کند و جلو‌تر که می‌رفتم، می‌دیدم آن موجود وحشت‌ناک قهوه‌ای، اصلا وجود ندارد.

با تمام توصیفات بالا، بعد از بیست سال، بالاخره یک مادر کیک‌ها را کشتم.

دورادور خانه می‌دویدم، قبل از فرود آوردن هر ضربه‌ی جارو، چشمانم را می‌بستم، جیغ می‌زدم و بعد چپلق…

قسمت پهن چارو محکم روی هر نقطه‌ای که احتمال داشت به آن حشره‌ی ترس‌ناک بخورد فرود می‌آمد.

بالاخره موفق شدم. کشتمش و به هر زحمتی بود، جنازه‌اش را با تکه‌ی کاغذ بین باغچه انداختم.

من حتا جرأت نگاه کردن به بدن بی‌جانش را نداشتم. به پشت افتاده بود و لایه‌های زیر شکمش به خوبی معلوم می‌شد. پرز‌های پا‌های در هوا مانده‌اش، همان تصویری بود که همیشه نقش اعظمی را در ترس من از او ایفا می‌کرد.

این اتفاق وقتی افتاد که مادر کیک‌ها، آمد و نشست روی پا‌های برهنه‌ی خواهر کوچک‌ترم. او تازه از خواب بیدار شده بود و می‌دانستم هم که به اندازه‌ی من از آن حشره، نمی‌ترسد؛ اما من مقاله‌ای درباره‌ی میکروب‌ها و امراضی که توسط مادر کیک‌ها انتقال می‌کند، خوانده بودم و آن حشره، حق نداشت روی پای خواهر من بنشیند.

من هیچ‌وقت آن‌ کار را برای خود انجام نداده بودم. جرأتش را نداشتم؛ همیشه آن‌قدر جیغ می‌زدم تا یکی بیاید و نجاتم بدهد؛ اما این‌بار مسأله من نبودم. خواهرم بود.

وقتی پای علاقه وسط باشد، آدم هر‌کاری می‌کند. حتا پا روی تمام کابوس‌های کودکی‌اش می‌گذارد و می‌پذیرد تا به نبرد باقدرت‌ترین رقیب برود؛ مثلا من تمام وحشتم را کنار می‌گذارم و مادر کیک‌ها را می‌کشم. آن‌هم از نوع بال‌دارش را.