من دست‌فروش بودم، نه مواد فروش

صبح کابل
من دست‌فروش بودم، نه مواد فروش

نویسنده: فاطمه صابری 

برای گذراندن دوره‌ای به محل کار دوستم می‌رفتم، او در نیروی انتظامی مددکار اجتماعی بود، من هم مثل بقیه، در محل کارش او را خانم بختیاری صدا می‌کردم. ناعدالتی‌هایی که خودم در زندگی تجربه و یا مشاهده کرده بودم، مشوق من در آشنایی با حقوق بود. روحیه‌ی زنانه‌ام حتا با پرخاش مواجه می‌شد اگر کسی قصد سوئی به من داشت. حق همیشه گرفتنی است؛ این شعار من بود. روزهای اول برایم خیلی جذابیت داشت وقتی خانم بختیاری در مورد، موارد قانونی و حقوقی به دیگران مشاوره می‌داد، اهل یادداشت برداشتن نبودم اما با دقت به گپ‌هایش گوش می‌کردم. کم‌کم به فضا عادت کرده بودم؛ اما این قضیه بیش‌تر آزاردهنده بود تا جالب. شاید محل کار و فضای نیروی انتظامی ایجاب می‌کرد که بیش‌تر افراد به نوعی خلاف‌کار باشند تا آدم‌های معمولی. از دوستم یاد گرفتم که نباید به راحتی قضاوت کرد؛ حتا از او یاد گرفتم که قانون متأسفانه فقط یک نوشته است و می‌شود با آن بازی کرد. او در مورد وکیل‌ها می‌گفت که آن‌ها بازی کردن با قانون را خوب بلدند، همین.

مشاوره و مددکاری اما قضیه‌اش فرق داشت؛ چرا که به افراد آگاهی می‌داد، در مورد قانون و حقوقی که دارند.

از طرفی از این همه چند و چون و قانون‌بازی حالم به هم می‌خورد و از طرفی آگاهی نسبت به آن را واقعا مفید می‌دانستم. تلخی اتفاق‌هایی که بیش‌ترش را اولین بار در دفتر دوستم می‌شنیدم می‌رفت تا برایم عادی شود تا آن روز که پسربچه‌ای را دست‌بند به دست وارد دفتر کردند. سرباز، او را روی صندلی نشاند، سری برای ما تکان داد و رفت، پسربچه سرش پایین بود و صورتش جای چند سیلی را نشان می‌داد. دقت زیادی نمی‌خواست تا بفهمی افغانستانی است. دوستم از پشت میزش بلند شد و کنار پسر رفت، از من خواست که شروع کنم صحبت کردن با او را؛ شاید احساس می‌کرد با من که هم‌وطنش استم راحت‌تر گپ بزند.

حمید در ابتدا نمی‌دانست چرا به این اتاق آوردنش و احساس غریبگی داشت؛ ولی زن بودن ما انگار خاطرش را جمع‌تر می‌کرد. لهجه‌اش برایم کمی ناآشنا بود ولی حس عجیبی داشتم. نمی‌دانم چرا مرا یاد دخترم می‌انداخت، دخترم هنوز هشت ساله نشده بود؛ اما دلم نمی‌خواست هیچ‌وقت او و کودک یا نوجوان دیگری پایش به چنین جایی باز شود. من اهل گریه کردن نیستم؛ اما دست‌بند روی دست حمید سخت دلم را فشار می‌داد.

گفتم سرت را بالا بگیر، بگو چرا این‌جا آوردنت؟ با صدای لرزانی گفت: «به خدا من کاری نکرده‌ام، من هیچ خبر نداشتم.» گریه‌اش گرفت، دست‌های بسته‌اش را سمت چشم‌هایش برد و سرش دوباره پایین افتاد.

خانم بختیاری لیوانی آب برایش آورد و دستمالی به او داد. کمی صبر کردیم تا آرام شود. خانم بختیاری برای آرامش دادن به او گفت: «پسر جان!زترسی نداشته باش، ما قصد کمک داریم، من مددکار اجتماعی استم.»

گمان نمی‌کنم حمید می‌دانست مددکار اجتماعی یعنی چه؛ اما از این حرف چهره‌اش بازتر شده بود. از او خواستم نامش را بگوید و این ‌که چند سال دارد.

با صدایی لرزان و آرام گفت: «من سیزده ساله استم، اسمم حمید نیست؛ اما به ایران که آمدم حمید صدایم می‌کنند.» گفتم: «عیبی ندارد، حمید جان، تعریف کن چرا این‌جا آوردنت؟» گفت: «به خدا من خبر نداشتم، من گناهی ندارم.»

خانم بختیاری به او نزدیک‌تر شد و گفت: «حمید جان تا ما ندانیم چه شده است کمکی هم نمی‌توانیم.»

ریتم گپ زدن حمید بریده‌بریده بود؛ اما کم‌کم روان‌تر شد: «من سیزده سالم است، یک ماهی است که برای رییس دست‌فروشی می‌کنم، اسمش را نمی‌دانم، همه رییس صدایش می‌کنند، هر روز صبح جنس‌مان را که شلوار مردانه است از او تحویل می‌گیریم و تا شب باید بفروشیم، خودش هر روز ما را به جایی می‌برد، ورامین، مولوی، رباط‌کریم، دماوند، بومهن. هر جایی که می‌رفتیم همان اولش که بساط می‌کردیم، فروش خوبی داشتیم؛ یعنی چند نفر سریع می‌آمدند و شلوار می‌خریدند، بعضی‌ها‌ی‌شان چند تا می‌خریدند؛ اما بقیه‌اش را تا شب به زور می‌فروختیم. امروز اولین بار است که این‌جا آمدم و تازه فهمیدم قضیه چی است. امروز صبح تازه بساط کرده بودم که مأمور نیروی انتظامی آمد سر بساط و داخل جیب شلوارها را گشت، از جیب چند شلوار بسته‌های کوچک مربعی بیرون آورد. چنان چکی«سیلی‌ای» خواباند زیر گوشم که تا الآن درد می‌کند.» صدایش برایم قطع و وصل می‌شد که می‌گفت: «افغانی کثافت! این‌ها را از کجا آوردی؟ من گیج شده بودم و هیچ گپ زده نمی‌توانستم، دستم را دست‌بند زدند و به این‌جا آوردند. این‌جا هم بردند پیش مأموری که هی از من می‌پرسید چند وقت است مواد می‌فروشی، مواد مخدر را از کی می‌گیری.»

دوباره چشمش خیس شد و گفت: «به خدا من تا امروز هیچی نمی‌دانستم.»