کابل قدیم دوست داشتنی‌تر بود

آذر آذرمن
کابل قدیم دوست داشتنی‌تر بود

وقتی از کوچه دَور می‌خورم، صدای آهنگی به‌ گوشم می‌رسد. دو قدم دیگر که برمی‌دارم، صدا واضح‌تر می‌شود. می‌فهمم که صدای آهنگِ هندی از رادیو -آن‌هم رادیوی کهنه و قدیمی- از داخل یک کراچی چهارتَیره‌ در حال پخش است. به کراچی نزدیک‌تر می‌شوم. می‌بینم پیرمردی، به‌دقت به صدای آهنگِ هندی گوش می‌دهد.

این پیرمرد، نعمت الله است؛ متولد شهر کابل و ۵۵ ساله. در لیسه‌ی مسلکی میخانیکی درس خوانده است. بیش‌تر تمایلش به کارهای شخصی، ولو کوچک و کوتاه‌مدت، بوده است. هیچ علاقه‌ی کار برای دولت و نهادهای دولتی ندارد. پیش از سقوط کابل، به ایران مهاجر شده است.

کراچی آقای نعمت‌الله، دقیقا در روبه‌روی خانه‌اش قرار دارد. خانه‌ای که به قول خودش «قدیمی‌ساخت» است و در دوران جنگ‌های داخلی ساخته شده است. در داخل کراچی، انواع اشیای فروشی قرار دارد؛ از چندین نوع نوشابه گرفته تا شامپو، پَل پاکی و تخمه.

کاکا نعمت، می‌گوید که از زندگی‌اش، در دوره‌ی داوود خان، راضی بوده است. خاطراتی خوبی از آن زمان در خاطرش دارد. یکی از خاطراتش، که از نزدیک با داوود خان دیدار کرده است را، برای‌مان قصه می‌کند. خاطره‌ای که مقایسه‌ می‌کند وضعیت آن روزگار را با وضعیت افغانستان امروز. این خاطره برایش بسیار دل‌انگیز و ماندگار است.

روزی در زمان داوود خان، برای بازی فوتبال‌ در چمن حضوری می‌رود. در همان‌جا که به طرف استدیوم روان است، در کنار چمن سینمای تیاتر نیز هست. نزدیک به مکروریان کهنه، فرصتی دیدار با داوود خان برایش دست می‌دهد. او با یکی از رفیق‌هایش رفته است. از دور می‌بیند که موتری نزدیک آنان می‌شود. موتری که از نوعی موترهای شخصی است و متوجه می‌شود که موتر سردار صاحب است. موتر داوود خان. در کنار موتر، یک کراچی کیله‌فروشی قرار دارد. داوود خان، شیشه‌ی دروازه‌ی موتر را کمی پایین می‌کند. از صاحب کیله‌فروشی می‌پرسد که این‌جا کسی نیست که شاگردان مکتب را در هنگام عبورشدن از سرک کمک کند. شاگردانی ‌که از مناطق مرادخوانی و شهر کهنه می‌آیند و از جاده عبور می‌کنند.

صاحب کیله‌فروشی می‌گوید که بله کسی است. یک ترافیک است در این‌جا. داوود خان می‌پرسد که فعلا ترافیک کجاست؟ می‌گوید که در چای‌خانه است. داوود خان، کلاهِ پِیک بر سر دارد. به آرامی صحبت می‌کند که به سادگی کیله‌فروش متوجه نمی‌شود که شخص داوود خان است. داوود خان می‌گوید: «میشه ترافیک ره صدا کنی. یک‌خط آوردیم بِرِش. وطن‌دارش استم.» کیله‌فروش می‌رود و ترافیک را از چای‌خانه صدا می‌کند. ترافیک می‌آید. داوود خان به ترافیک می‌گوید: «هر صبح و چاشت و عصر، همی‌جه باش. د وقت وظیفه‌ی خود همی‌جه باش. غیر از اِی‌ وقتا، هر طرف رفتی مشکلی نیس. د همی سه زمانی‌ که اطفال مکتب رخصت می‌شن، مواظب باش که موترا به‌سرعت عبور می‌کنن، به اطفال آسیب نرسانن.» ترافیک هیچ متوجه نشده است که دارد با داوود خان صحبت می‌کند. سرانجام، پس از لحظه‌ای متوجه می‌شود. وقتی متوجه می‌شود، «تَرَق سلامی می‌زنه. تیار سَی ایستاد میشه.»

داوود خان می‌گوید که برایت یک خط‌ آورده‌ام. به ترافیک یک پاکت خط می‌دهد. ترافیک دهن پاکت خط را باز می‌کند. یک‌بار چشمانش از حدقه بیرون می‌زند. می‌بیند که پاکت خط مملو از پول است. کیله‌فروش تعجب می‌کند که چرا ترافیک نگاه به مردی در داخل موتر سلامی زد. داوود خان، کیله‌فروش را نیز می‌خواهد که بیا تو هم زحمت کشیدی؛ رفتی ترافیک را صدا کردی. یک پاکت خط به او نیز می‌دهد. می‌‌گوید: «به تام یک‌خط آمده.» پاکت خط را به کیله‌فروش می‌دهد و حرکت می‌کند و می‌رود. کیله‌فروش هم، پس از باز کردن پاکت خط، چشمانش بزرگ می‌شود؛ می‌بیند که پاکت خط، پُر از پول است.