کاش تبریز جزء شهرهای ممنوعه نبود

عارف حسینی
کاش تبریز جزء شهرهای ممنوعه نبود

من اهل دیدن فوتبال و یا فوتسال نیستم، ترجیح می‌دهم خودم بازی کنم تا تماشاگر باشم. راه‌یافتن تیم ملی فوتسال نوجوانان افغانستان به بازی نهایی مسابقات آسیایی، خبر دل‌گرم‌کننده‌ای بود؛ این مسابقات در ایران و شهر تبریز برگزار می‌شود، در زیر یکی از مطالبی که در فضای مجازی منتشر شده بود، نظر یکی از هم‌وطنانم در این مورد را خواندم: «کاش تبریز جزء شهرهای ممنوعه برای مهاجرین نبود.» نمی‌دانم چرا این حرف مرا دلگیر کرد.

من یک افغانستانی؛ اما زاده‌ی تبریز استم. تا شش سالگی آن‌جا بزرگ شده‌ام، بعد از آن خانواده‌ام به تهران آمد و تاکنون این‌جا استیم. تصویر و تصور خاصی نسبت به تبریز نداشتم؛ چرا که ذهنم هیچ خاطره‌ای از دوران کودکی به یاد ندارد. فقط یک بار در سیزده سالگی _ هنوز تبریز برای مهاجرین شهر ممنوعه نشده بود_ به آن‌جا رفتم، قدم زدن در آب‌وهوای کوهستانی، زلالی نفس کشیدن را برایم هدیه می‌داد. اکنون که دهه‌ی سوم زندگی‌ام را پشت سر گذاشته‌ام، تنها این چند تصویر را از زادگاهم به یاد دارم. جاده‌ای فرعی و خلوت را قدم می‌زدیم، هوا آن‌قدر پاک و شفاف بود که در تهران خوابش را هم نمی‌توان دید. به جاده‌ی اصلی نزدیک شدیم؛ فقط ساختمانی چهار طبقه در آن‌جا بود. یادم است ابرها آن‌قدر نزدیک بودند که گمانم اگر بالای پشت بام آن ساختمان می‌رفتم، دستانم به ابرها می‌رسید. اینک که در حال نوشتن استم تجدید خاطره‌ی آن هم برایم لذیذ است. مهمان خانه‌ی کاکایم بودیم؛ همان موقع هم در خود شهر تبریز، نشانی از مهاجران نبود؛ فقط در اطرافش و نقاط دوردستی که بیش‌تر روستا بود، بهار بود و کنار خانه‌ی کاکایم، باغی پر از درخت بادام. شکوفه‌های بادام تمام سپیدپوش کرده بود درخت را با لکه‌های ریز صورتی که زیبایی‌اش را دو چندان می‌کرد. ساعت‌ها میان درختان بودم؛ کسی نمی‌دانست چه‌قدر ذوق کرده بودم، شاید چشم‌بادامی بودنم این شعف را برایم به همراه داشت. شبی جای دیگر دعوت شدیم. مسیر نزدیک به یک ساعت را پیاده رفتیم؛ مسیر برگشت هم چنین بود. مسیرمان از دشت و کوچه‌های خلوت یک روستا بود. از دیواره‌های باغی، بوته‌های گل‌شب‌بو آویزان بود که هنوز گاهی در خوابم می‌پیچد و لبخندم را باز می‌کند. ستاره و ماه و آسمانش را که نگو، یک تابلوی بی‌نظیر بود.

بی‌گمان تبریز را باید دوست داشته باشم که شش سال آن‌جا را نفس کشیده‌ام. دوستان ایرانی و افغانستانی، گاهی شوخی می‌کنند: «افغانیِ ترک»، زادگاه کسی نه مایه‌ی افتخار کسی است نه موجب ننگ او؛ همان‌طور که خودم نمی‌دانم من یک افغانستانی استم؟ با این که هنوز آن را ندیده‌ام و یا یک ایرانی که تمام زندگی‌ام تا کنون در این‌جا رقم خورده است.

آیا خودم را به شهری می‌توانم نسبت دهم که حالا وجود افغانستانی در آن جرم محسوب می‌شود؟

سال گذشته برای شرکت تویوتا کار می‌کردم؛ نمایندگی‌های بسیاری در شهرهای مختلف ایران را بازسازی و اجرا کردیم. چند شهر در شمال ایران؛ بابل، آمل، نور و محمودآباد، به بندرعباس رفتم، به اصفهان، شیراز، قزوین و…

بین این‌ها دو جا حس و خاطره‌ای خوب برایم نداشت. اردبیل با آن آب‌وهوای بی‌نظیرش در تابستان پذیرای خوبی برایم نبود. کارفرما گفته بود به هیچ عنوان در منظر عمومی ظاهر نشویم تا دردسری برای خودمان و او نشود؛ حتا مجبور بودیم صورت‌مان را به نوعی با عینک و دستمال بپوشانیم تا جلب توجه نکند. در شهری که همه به زبان ترکی گپ می‌زنند، از ما خواسته شده بود که هیچ گپ نزنیم. خیلی دوست داشتم اردبیل و زیبایی‌های طبیعی اطراف آن را ببینم؛ به ویژه گردنه‌ی حیران که وصفش را بسیار شنیده‌ام؛ اما چون به سمت باکو و نقطه‌ی مرزی بود، تمام دوست‌داشتن‌هایم را در خودم دفن کردم. شگفت‌انگیزی اردبیل را همان‌طور که شنیده بودم دیدم؛ چهارفصل در یک روز. شبنم‌های بهاری در صبح، آفتاب سوزان ظهر، باد و باران پاییزی غروب و شب‌های سرد. باغی برای اسکان ما در نظر گرفته بودند و خودرویی که ما را به سرکار می‌برد و برمی‌گرداند؛ همان‌طور که شبانه به اردبیل آمده بودیم برای این که دچار ایست‌های بین راه نشویم، شبانه هم به تهران بازگشتیم.

زنجان شهر دیگری بود که پذیرایی خوبی از ما نکرد. سوار تاکسی و یا در اولین برخورد سوالی که پیش از سلام کردن از تو می‌کردند: «بچه کجایی؟ این‌جا چه‌کار می‌کنی؟» سرپرست کارگاه، با ماشین شخصی خودش هر روز صبح و غروب ما را به محل کار و اقامت‌گاه می‌برد. زنجان را پایتخت شور حسینی می‌دانند. نزدیک تاسوعا و عاشورای حسینی بود؛ بسیاری از خیابان‌ها را برای عبور دسته‌های عزاداری که طولش به چند صد متر می‌رسید، بسته بودند. مجبور شدیم پیاده به محل استراحت‌مان برگردیم. هر چند در این ایام گردش‌گران بسیاری از کشورهای دیگر به زنجان می‌آمدند و گمان دارم مردم شهر به آن عادت داشتند.

اما به قول همکارم نگاه‌های تیزشان چنان در جان ما فرو می‌رفت که تازه درک می‌کردیم زن‌ها در خیابان چه می‌کشند.

یک روز صبح، سرپرست کارگاه دنبالم‌ان نیامد. ساعتی که گذشت تماس گرفت، گفت که صبح زود نیروی انتظامی به محل کار آمده است چرا که گزارش شده این‌جا افغانی و لُر کار می‌کند.

 اگر از ایران به افغانستان با خود سوغاتی ببرم، نمی‌دانم خاطره‌های خوشش را ببرم یا ناخوشی‌هایش را.

کاش تبریز شهر ممنوعه نبود، حس می‌کنم اشتباه‌زاده‌ای استم که نامش جرم است.