کتاب بی سوادی

امین کاوه
کتاب بی سوادی

روزگار بی‌روزگاری، روزگاران زیادی از روزگاران را بی‌روزگار ساخته است. از دست همین بی‌روزگاری، روزگار به پشت، کوچه به کوچه دنباله خانه می‌گردم. کتاب در بغل، کمپل در شانه، مارکیت‌های بی‌شماری را شب سحر کردم. فرهنگ سنتی حاکم درجامعه ما سبب شده است که مجردان در پله‌ی ترازوی زندگی اجتماعی، سبک‌تر و بی‌وزن‌تر در اجتماع سنجش شوند. وقت مجرد بخواهد خانه بگیرد، از هفت خوان رستم باید بگذرد و هفت ایوان سکندر را طی کند. بعد از تکاپو و دویدن یک ماهه، سر انجام توانستم کلبه‌ای برای زندگی مجردی پیدا کنم. دیروز هنگامی که می‌خواستم کوله‌بار زندگی را به سوی کاشانه‌ی جدید ببندم، موتری را به کرایه گرفتم. کتاب‌هایی را ‌که در طول زندگی دانشجویی‌ام با صد خون دل گرفته بودم، بهتر از جانم نگاه کرده بودم، مجبور شدم که برای انتقال، به بوجی بیندازم. وقتی بوجی‌های کتاب را از منزل ششم پایین می‌کردم، راننده‌ی موتر متعجب شد و گفت: «ای قدر کتابه چه می‌کنی؟ ایقه کتاب خواندی و هنوز هم پیسه نداری که کش و فش کنی!» گفتم: «همین‌ها زندگی‌ام ره می‌سازه و مه با این‌ها زندگی کدم/ می‌کنم.»

بار زندگی مجردی بسته شد و موتر حرکت کرد. راننده با شوخی گفت: «کتاب بی‌سوادی ر هم خواندی؟» درحالی‌که عرق پیشانی‌ام، از نوک بینی، سرک می‌کشید، خنده‌کنان گفتم: «نی ولا! او چطو کتابی‌ست؟» «ای کتاب، کتاب سریات اس. هرکسی نمی‌تانه برگه‌های او را ورق بزنه. ده ای، رازی نهفته است که ما بی‌سوادا آن را می‌دانیم.» برایش گفتم: «منم بی‌سوادم؛ ولی ای سریاته نمی‌دانم.» خنده کرد و گفت: «اگ بی‌سواد می‌بودی، ای رازه می‌فهمیدی. برای فهم ای کتاب‌ سال‌ها باید ریاضت بکشی و خون دل بخوری. حالا که شله استی، یکی از ای رازا ره بریت می‌گم؛ آدم وقتی شکمش سیر بود کیفش کوک می‌شه، بی خیال زندگی پر زرق و برق و پرغوغای کلانا( منظور با سوادها بود) به زندگی خود می‌رسه. تعصب نمی‌ورزه، خیانت نمی‌کنه، رک و راست می‌باشه. یک خط ای کتابه برت خواندم،» خنده‌ای تلخی می‌کند و در سکوت فرو می‌رود. دیگر سوالی برایم نمانده است.