کشوری به نام افغانستان

عارف حسینی
کشوری به نام افغانستان

چند سال است در آرزوی سفر و دیدن افغانستان استم، می‌خواهم از مرز زمینی بروم هرات، باز از راه زمینی بروم کابل، دوست دارم قندهار و هلمند را هم ببینم اما نمی‌دانم چرا فریب باورهای ترس‌ناک را خورده‌ام همیشه. بامیان برای من در خیال و آرزو بهشت است، بهشت به معنای یک جای زیبا نه چیز دیگر، بدخشان و مزار شریف و بلخ هم که باید بروم، سوای قضیهی مالی، داستان‌های اداری هم همیشه سنگ پیش پایم گذاشته است.

افغانستان چگونه کشوری است، چرا دوست دارم بروم، ببینم، حتا زندگی کنم؟ سی سال از زندگی من گذشته است و همیشه این خیال را، توهم اهل آن‌جا بودن را با خودم یدک کشیده‌ام، آیا من یک افغانستانی استم؟ تا آخر این زندگی، افغانستان لاکی است که بر پشت من است. بروم حداقل یک بار ببینم‌‌اش.

راستش را بگویم، نه اوضاع سیاسی این‌جا برایم مهم است و نه آشوب‌های آن‌جا. گاهی فقط حس انسان‌دوستی‌ام مرا تکان می‌دهد؛ البته مختص به سیم‌های خاردار روی نقشه نیست. اشتراکم با انسان‌هاست که مرا به آن‌ها نزدیک و یا نزدیک‌تر می‌کند، احساسی که داریم و البته نوع اندیشیدن مهم‌تر از همه، نه این‌طور نیست، زندگی یک امر خصوصی است، محدود شده به چند جبر ندانسته، من درون این لباس‌ها رنگ گرفته‌ام، و هر جایی با خودم می‌برمش، اگر هم لخت باشم، پوششی هست همیشه؛ اما درونم یک چیز مشخص و منحصر به خودم است.

چند دوست دارم که در افغانستان بود و باش دارند؛ احتمالا من آدم رفیق‌بازی استم؛ اما نه هر دوست هر چه‌قدر هم عزیز باشد، نمی‌تواند تنها دلیل من باشد. می‌پرسم چرا نمی‌کَنی یک بار برای همیشه، برو، قرار نیست اتفاق بدی بیفتد. نه دلبری است که به تو نه بگوید و نه آن‌چنان دیوی که تو را ببلعد. توجیه همیشه هست و هست و هست.

افغانستان چگونه جایی است؟ افغانستان چگونه جایی است؟ یک روز می‌روم و پاسخ این پرسش را خودم خواهم داد. در سفر که باشی، هر جا هستی و هیچ جا نیستی، سلامی نکرده می‌پرسند: _بچه کجایی؟ _توریست استی؟ _این‌جا چه‌کاره‌ای؟ و… به تضاد لهجه‌ی تهرانی و قیافه‌ای که مابین کره و ژاپن و چین و صد البته خراسان[افغانستان] در رفت و آمد است شک می‌کنند و اگر تکیه به منصبی حکومتی داشته باشند، سراغ هویت‌تان را از تکه‌ی کاغذی می‌گیرند که باید گردن‌آویز همیشه‌ات باشد.

ماندن، گندیدن است و فرو رفتن؛ در خود که همان هیچ بزرگ است، رفتن اما نماندن است، خودِ بودن است که تغییر است. یاد آن نظریه در فیزیک افتادم که یا می‌توان مکان الکترون را تشخیص داد و یا سرعتش را، هر دو امکان‌پذیر نیست.

هویتی بهتر از باد بودن، هویت نداشتن، برای خودم پیدا نکردم، هر چه تذکره و پاسپورت و شبیه این‌ها گرایی است که دولت‌ها تو را می‌جویند و می‌یابند و نمی‌توانی بگریزی؛ به خودت، به هر جا که دوست داری. اموالت را بررسی می‌کنند، حقوقت را، معاشت را، خانواده‌ات را و تمام آویزان‌ها به تو را. سُبُک که باشی، باد که شوی، دیگر کسی به فکر تو نیست، کو سرزمین باد؟ آرامش‌تر از روحِ باد سراغ داری؟

هوا را، آسمان را هنوز تقسیم نکرده‌اند، مرزی نکشیده‌اند و برایش اقامتی از تو نمی‌خواهند.

زمین با تمام بزرگی‌اش آن‌قدر کوچک است که جایی برای دراز کشیدنت ندارد؛ راحت پایت را دراز کنی و سرت را سُبُک بگذاری تا یک چشم بخوابی. در راه که باشی بهتر است از این که در جا باشی، زمین در افق پهن شده، عمق آن فقط یک نقطه است، می‌روم، هر چه بادا باد… مثل بسیاری از مهاجرین  که در ایران درگیر شغل‌های ساختمانی استند از کارگر ساده گرفته تا معمار و سازنده، از آن‌هایی که مسیر دو کشور را در رفت‌وآمد استند و یا یکی مثل من که این‌جا به دنیا آمده‌ام و این‌جا بزرگ شده‌ام.

من افغانی استم و کشوری به نام من در همسایگی‌مان هست که تا حالا نتوانسته‌ام پا به خاک‌اش بگذارم و فقط از این وطن، من بی‌وطن، نامی را یدک می‌کشم. نامی که با آن خیلی غریبه استم و همین‌طور افغانستان هم با من بیگانه‌تر است و  اگر گاهی من برایش دلتنگ شوم، خوب می‌دانم که او برای من هیچ‌گاه دلتنگی نخواهد کرد. بی‌وطنی برای من که هنوز طعم وطن را نچشیده‌ام یک بی‌تفاوتی محض است؛ اما واقعن می‌شود به سرزمین مادری‌ات حسی نداشته باشی. بی‌تفاوت به خودت باشی و خودت را به فراموشی بزنی؟

افغانستان کشور من است. در جنگ‌هایت آرامشی هست که در هیچ جای دیگر نیست.