گهگاهی واقعا کم می‌آورم!

صبح کابل
گهگاهی واقعا کم می‌آورم!

نویسنده: ساره

رسم و رواج‌های کهن که به شدت طرف‌دار دارد و هیچ‌گاهی نمی‌توانی به آسانی نادیده بگیری و از آن فرار کنی. به‌عنوان یک زن، همیشه تلاش می‌کنم که تمام مسؤولیت‌هایم  را به درستی انجام بدهم. صادقانه بگویم گه‌گاهی واقعا کم می‌آورم. دیروز خسته و مانده از راه رسیدم که تلفن زنگ خورد، جواب دادم دیدم همسرم است، می‌گفت آماده شو امشب عروسی بچه‌ی فلانی برویم. آخر مرا چه به عروسی کسی که نمی‌شناسمش. برایش گفتم که از خود برنامه دارم، کار دارم، نمیشه. گفت نه! پدرم گفته از شما چهار برادر، یکی حتما باید بروید.

ناچار شدم و رفتم دخترم را از کودکستان آوردم و برای اینکه کسی متلک نپراند که عروس فلانی چقدر ساده آمده، شروع کردم به آرایش کردن. راستش یاد هم نداشتم به هر صورتی که بود، کمی سفیده و سرخابه را روی صورت خسته‌ام مالیدم، بعد خواستم سرمه به چشمانم بزنم که از پیشم ریخت. به آینه نگاه کردم، شبیه عروسک مرده‌، زشت و بدترکیب شده بودم، به ناچار سر و صورتم را درست کرده و رفتم که لباس مجلسی که دو سه کیلو وزن داشت را بپوشم، از بس مهره و آیینه کار شده بود، به سختی همرایش نشست و برخواست می‌کردم. مجبور بودم بپوشم، چون به نظر مردم، لباس ساده و راحت، نشان دهنده‌ی بی‌سلیقه‌گی و ناداری‌ست.

هوا تاریک شده بود، برق نبود، دخترم از بس شوخی کرده و دویده بود، به خواب رفت؛ ولی با زنگ دروازه از خواب پرید. شروع کرد به گریه کردن. پدرش خانه آمد گفت: «ناوقت شده و راه‌بندان اس، نمی‌رویم! بعد از چند دقیقه تلفن‌اش زنگ خورد و صدای قهرآلود پدرش بلند شد که همه منتظر است بیاید این‌ها را با خود ببرید عروسی. گفت ناوقت شده؛ اما کو گوش شنوا! به ناچار رفتیم، آن‌ها را که خانه‌ی شان از ما دور تر بود، گرفتیم و تقریبا ناوقت شب که عروسی از ساز و طرب مانده بود و همه مصروف صرف نان بودند، آنجا رسیدیم. جایی برای نشستن نبود. همه‌ی ما در کنار سالون ایستاده بودیم، به گفته‌ی خسرجان، حداقل رسم آمدن ما به جا شده و یگان سیال و آودورزاده دیده که فامیل ما تشریف داره.