منظورم از این عنوان، تجربههایی است که شاید خیلیها، نخواهند راجع به آن بنویسند. شاید به این دلیل که آن را فاقد ارزش میدانند؛ اما من همواره دوست داشتهام راجع به چیزهایی حرف بزنم که به نوعی فقر در آنان حضور یافته باشد تا هیچ ارزشی، مرا برای نوشتنش وسوسه نکند.
شاعران تجربههایی در شعر دارند که شاید هرگز برای کسی نخوانند. حالات کلافگی، از اوقاتی است که در آن دچار نوعی از نوشتن میشوم که میدانم هیچ ارزشی ندارد و حتا نمیتواند مرا راحت کند.
این «حالاتی از نوشتن» را از حواشی حتمی زندگی شاعرانه میدانم. شاعری که دچار این کلافگیها و این نوع از حالات شخصی و کاملا منفرد نشود، خلوتی از سوژه نگیرد و رنج ارضا شدن از خودش را تجربه نکند، شاید هرگز نتواند حرف جدیای بزند.
همانطور که نوازندگان؛ هنرمندانی که در حضور مخاطبین، هنر را اجرا میکنند، خلوتهای زیادی با خوشان دارند. لحظات زیادی که نمیدانند چرا و برای چه مینوازند، شاعران نیز، تجربههایی دارند که هرگز شاید کسی نخواند.
سعی میکنم با دو نمونه از این تجربههایم، وارد بحث شوم:
یک:
آقای تاریخ!
تو که شاهد همه چی بودهای
بگو ببینم
بعد از پدر
چه کسی امور خانواده را به دست گرفت؟!
اکثرا تصور کردهام این برخورد از نبود یک سوژه ممکن است ایجاد شود. یعنی وقتی هیچی برای نوشتن نداری مگر شوقی برای نوشتن. نویسنده یا شاعر در چنین لحظه یک شوق محض است. فکرش را رها میکند، از بیراهه میرود، تا گم شدن را پیدا کند. شده گاهی هوس گمشدن کرده باشید؟ شوق نوشتن در بیسوژگی، چنین چیزی است.
در بیسوژگی، شاعر یا نویسنده، خالص است. هیچ چیزی برایش حکم مفعولیت را ندارد. در واقع، به هیچ چیزی تعرض نمیکند و دست به «استعال کلمات» نمیزند. (البته، استعمال کلمات، نظر به توضیحی که سارتر در کتاب «ادبیات چیست» خودش از آن حرف میزند و سعی میکند نشان بدهد که شعر بر خلاف ادبیات منثور، هرگز کلمات را استعمال نمیکند. زیرا کلمات در نزد شاعر، وسیلهی رسیدن به مقصد نیست.) در این نوشتن، آدم، خودش را استفاده میکند، مثل اوقات گرسنگی، که گفته می شود تن آدم به تغذیه شهمیات و… می پردازد؛ بیسوژگی، حالت فقیر نوشتن است.
این تجربه را باید داشت، تکرارش کرد؛ فقر، آدم را سطحی میکند. جلوِ ادا درآوردن را میگیرد. از قیافهات همه چیز تابلو میشود که هیچی نیستی. آدم فقیر، با آن لباس ژولیدهاش هر ادعایی که بکند پذیرفته نمیشود مگر آن را همان لحظه انجام بدهد و در صورت انجام آن دو قضیه است.
یا مثل همه رفتارهایش صرفا دیده میشود یا حیرت را بر میانگیزد.
تجربهی دیگری که از بیسوژگی دارم، این است که نویسنده را به خودش معرفی میکند.
در صورت نیافتن سوژه، به جان خودت میافتی، سوژهی خودت میشوی. یعنی کاری را با خودت میکنی که با چیزهای دیگر میکردی.
اینطوری در صف همه قرار میگیری. از آن دانای کل و جدای دور افتاده، فرو در همه میشوی. اینجاست که «سوژگی» را به تجربه میگیری، حقیقت سوژه را زندگی میکنی.
به نظر من، کم نویسندهای است که سوژهای را که شرح میدهد زندگی نکرده باشد؛ اما نویسندهای نیست که خودِ « سوژه» را یعنی سوژگی و سوژه بودن را فهمیده باشد.
کودک فقیر، سوژهای است که داستاننویس، ممکن در کودکی آن را تجربه کرده باشد؛ اما او هرگز این را که سوژهی یک نویسنده باشد، تجربه نکرده و هرگز یک چیز دیده شدنی نبوده است.
در معرض دید قرارگرفتن و تکاپوشدن چیز دردناکی است.
شاید زمانی آدم مشهوری باشی لذتبخش باشد که از زندگی تو فیلم بسازند و آن را به نمایش بگذارند، چون تو در این صورت آگاه هستی که چرا تو را تحقیق میکنند.
از همه مهمتر، این که میدانی آنچه را که زیستهای و همه تایید کردهاند دارند بیان میکنند؛ اما زمانی که هیچکس تو را نمیشناسد ولی دوربین روی تو فوکس کرده است، تو را به نمایش میگذارد، دردآور است. چون تو چیزی برای شان نشان ندادهای که ارزشمند باشد. اینجا تنها تو هستی که دارد تحقیق می شود، نه چیزی که تو ساخته باشیاش. درست مثل آن میمونی که در باغ وحش، در قفس، در معرض تماشا قرار میگیرد، درون کادری قرار میگیری که فقط برای دیدن است.
این یعنی به تمام معنی، سوژه بودن؛
نویسندهای که در بیسوژه گی می نویسد، این کار را با خودش میکند. سوژه را تجربه میکند. بعد از آن هر سوژهای را که بنویسد، فقط یک تجربه از زندگی نیست، بلکه فهمی است که از آن تجربه گرفته است.
نویسنده، «فهم» را تجربه میکند و آن را در یک فرم زندگی شده بیان می کند، وگرنه همه، تجربههای عبرتانگیزی دارند ولی نفهمیدهاند.