اینمی کار پای مه ره ده تریاک کشاند

امین کاوه
اینمی کار پای مه ره ده تریاک کشاند

نزدیک شام است، برای تهیه‌ی غذای شب بیرون می‌روم. لشکری از آدم‌هایی‌که هیولایی به نام تریاک و هیرویین زندگی را به تلخ‌کامی مرگ از آن‌ها گرفته است، پیش روی نانوایی صف بسته‌اند. در این میان چشمم به نوجوانی می‌افتد که عرق از نوک بینی‌اش می‌چکد. رنگ به رو ندارد. لب‌ها و گونه‌هایش از گرسنگی می‌لرزند. سستی و ضعفی که بر وجودش حس می‌شود، تار و پود اندام‌هایش را از هم گسسته اشت. با صدای ضعیف و حسرت‌زده‌ای می‌گوید: «به یاد خدا یک نان بگیر که از گرسنگی میمرم»! با شنیدن صدای ضعیف و لرزان او، مو بر بدنم راست می‌شود. پیش‌تر که می‌روم صداها زیادتر می‌شود و نان گفتن‌های صداهای گرم‌تر از تنور نانوا، وجودم را داغ می‌کند. جوانی از شدت گرسنگی می‌لرزد. به دیوار تکیه داده است. پشتش خمیده و بر روی زانوهایش کوب شده است، صحبت می‌کنم. البته با وعده‌ی نان گرم، دریچه‌ی سخن را می‌گشاید. از زندگی و ناملایماتش می‌گوید که او را به این سرنوشت کشانده است. می‌گوید: «بیادر! وقت مکتب را خلاص کردم، دیگر فرصت یاری نکد که به تحصیل ادامه بتم، چون تنها نان‌آور خانواده بودم. پیش آدمای زیافی مراجعه کدم. کسی برم کار نداد. روزها و شب‌ها سرگردان دنبال کار گشتم. کار پیدا نشد. مجبور شدم سر چوک بروم تا مزدوری کنم. د اونجام یک روز کار پیدا می‌شد، سه روز دیگه نی. یک روز سر چوک کوته‌ی سنگی یک کار پیدا شد. دو و نیم صد قول کدُم و رفتم تا چاشت کار کدُم. استای ما چاشت گفت بچا بعد از نان یک سگرتی می‌زنیم. تاهنوز لب به سگرت نگذاشته بودم. همه یک یک دود زدند، مه هم یک دود کش کدُم که نشد. کلگی سرم خنده کدن که ای ایلایی ره سیل کو! شام همان روز یک قوتی سگرت‌گرفتُم. پتکی از مادرم بیرون رفتم و چندتایش ره دود کدُم. اینمی کار آهسته آهسته پای ما را د تریاک کشاند و حال تریاک هم آنتن نمیته، یالی(حالی) نه خانه جای میته، نه جامعه، روزها و شب‌ها د گرسنگی و بد روزی د زیر پل سوخته می‌گذرانُم. لطفا دیگه حوصله‌ی گپ زدن ندارم. اگه نان نمی‌گیری ایلای ما بتی.» سرش را دوباره روی زانوهایش می‌گذارد و خاموش می‌شود. آدم‌های دیگری که صف بسته‌اند از پرس و پال من ناراحت به نظر می‌رسند. یکی شان با قهر می‌گوید: «نان که نمی‌گیری، زخم زبان هم نزن.» چند تا نان می‌گیرم، برای‌شان توزیع می‌کنم و با اندوه و دل‌زدگی تمام ساحه را ترک می‌کنم. با هر قدم، صدای لرزان و ضعیف آن نوجوان رمق گام‌زدن را از من می‌گیرد. هفت بند وجودم تکان می‌خورد و با دیدن آن صحنه می‌لرزد. هزار و یک فکر در ذهنم رد و بدل می‌شود که جوانان ما در چه سر نوشتی به سر می‌برند و سیاست‌گران و حکومت‌گران ما در کجای این بدبختی‌ها و سیه‌روزی‌های مردم توجه می‌کنند؟ آیا چشم بینا و گوش شنوایی وجود دارد؟ چرا وزیر صحت ما در چنین وضعیت، بهترین وزیر شناخته می‌شود؟ با کدام مدیریت و عرضه‌ی خدمات؟ با این پرسش‌ها راه می‌وم. لب‌های ترکیده، گونه‌های فرو رفته، لباس‌های چروکیده و خاک آلود آن نوجوان هر لحظه مرا مثل مار تنم را نیش می‌زند. در ژرفای این وحشت و سیه‌بختی می‌اندیشم که صدایی به گوشم می‌رسد. سراچه‌ی سفید توقف کو! سرم را که بالا می‌کنم می‌بینم که پولیس راه را بند کرده است. از قراین بر می‌آید که کدام بزرگوار از این‌جا می‌گذرد. لحظه‌یی نمی‌گذرد که قطار موترهای لندکروزر زرهی با چندین موتر تعقیبی از پیش همین نانوایی با کش و فش تمام رد می‌شود. با خود می‌گویم؛ در جامعه‌ای که مردم در چنین وضعیتی قرار داشته باشند، روشن است که پول‌داران و قلدوران این‌گونه بر گرده‌های مردم سوار می‌شوند و حکومت می‌کنند. از خیابان که رد می‌شوم، می‌بینم که دعوا و جنجال کلان بر پا شده است. دوکاندار و مشتری به سر روی هم می‌کوبند. با میانجی یکی دو تن دیگر، دست از مشت و لگد می‌کشند و دشنام می‌دهند. ماجرا را می‌پرسم. دوکاندار با قهر می‌گوید: «اینمی بی‌ناموس! سودا خریده نمیتانه، ناق چانه می‌زنه. د ای رمضان اعصاب آدمه خراب می‌کنه! باز که برش به خوبی می‌گوم، لوده واری گپ می‌زنه، خوار و مادرشه د خر چپه سوار نکنم ولا اگه بانم .» مشتری‌ای که جنگ کرده است، مضطرب و خشن به نظر می‌رسد. با شنیدن دشنام دوکاندار دوباره سرش حمله می‌کند. نمی‌گذاریم که برای بار دوم بر سر روی هم دیگر بکوبند. کشان‌کشان مشتری را از دوکان بیرون می‌کنیم و با حرف‌های کلشیه‌یی که «بیدر! رمضان‌اس، خیر اس، گذشت کو» او را قناعت می‌دهیم که برود.