بگذار بمیرم

امین کاوه
بگذار بمیرم

صبح نا وقت‌ترآماده می‌شوم، به ساعت نگاه می‌کنم، ده دقیقه از هشت گذشته است. برای این‌که حاضری مامورین تا هشت و نیم بجه است؛ عجله می‌کنم. تیزتیز قدم می‌زنم، ناگهان آواز ضعیف و نحیف به گوشم می‌رسد، صدایم می‌زند، برادر! به یاد خدا کمکم کن! با شنیدن صدایش، نفس عمیق می‌کشم، دلم بغض می‌گیرد با سرعت فوق‌العاده بر‌می‌گردم. می‌بینم جوانی ژولیده وچروکیده در بین جوی کثافات افتیده وتا گلو در گل و لای غرق است. چشم‌های آبی رنگش بسان آفتاب صبح‌گاهی است که از پس کوه‌ها در عمق دره‌ها می‌تابد و اشعه‌ی آن برق‌گونه، بر رخ لاله زارها می‌درخشد. صدایش می‌کنم، با شتاب می‌گویم دستت را بده به من! با چشم‌های زل زده به من نگاه می‌کند، هردو خیره می‌شویم وخیره می‌شویم تا ژرفنای نگاه‌های مان بدون لب‌گشودن حرف می‌زنیم. دست‌ها بدون رسیدن باهم در هوا می‌ماند، چشم به چشم هزاران نکته را رد و بدل می‌کنیم بدون این‌که واژه‌ای را بر زبان آورده باشیم. یاس و ناامیدی بر من غلبه می‌کند. بیچارگی و درماندگی نسل ما بر این ناامیدی شدت می‌گیرد. همه آدم‌هایی را که در بیش ازیک دهه‌ی گذشته پول‌های هنگفت سرازیرشده را دزدیدند، چورکردند و برای نازدانه‌های شان بلندمنزل ساختند و خود شان دردیسکوهای لندن، پاریس، دبی و.. مصروف عیش و نوش شدند، بدون اینکه کوچک‌ترین توجه بر این سرزمین سوخته و به خون‌خفته کنند، نفرین می‌کنم. در عالم از بی‌خودی، دستم را می‌گیرد و از جوی بیرونش می‌کنم. مثل برگ بید می‌لرزد. خودش را در گوشه‌ی آفتاب لم می‌دهد؛ حرف نمی‌زد، گرسنگی تاب و توان حرف‌زدن را، از او گرفته است. می‌پرسم از چه زمان در جوی بند ماندی؟ بدون این‌که لب بگشاید، چشم‌هایش را می‌بندد و سرش را به گرمی آفتاب می‌نهد و با همان نگاه اولی می‌فهماند که نسبت به همه‌ی شما خشم، نفرت و ناامیدی دارم و از کمک تان بیزارم. با دیدن این صحنه، همه چیز را فراموش می‌کنم، حس می‌کنم قلبم از تپش بازمانده است. به تن گِل آلود و ضعیف این جوان که روی زمین چسبیده و جز استخوان و پوست، چیزی در وجودش نمانده است، خیره می‌‌مانم. درماندگی و بیچارگی نخستین صدایش درگوش‌هایم طنین‌انداز است، دیگرحرف نمی‌زند و با اصرار می‌گوید بگذار بمیرم.