ادعای این یادداشت در سه چیز است:
یک: هراسافکنی در لحظهی انفجار، صرفا آغاز شده است و در تاثیری که بر روان انسانها میگذارد ادامه پیدا میکند. این ادامه، از نقشی که بر بدنهای تکه تکه شده و معلول باقی مانده تا ساختمانها و خیابانها، ناشی میشود.
مبارزه با این نمادها، همه برخوردهای شهروندان را وارد فضای فرهنگی و نمادین میکند. ما در درون نمادهای هراسافکنانهای زندگی میکنیم که اگر بر ما غالب شود، حاکمیت نمادین وحشت، از چیدهشدن این نمادهها و نشانهها، برپا میشود.
دو: در یادداشت عصمت کهزاد بر شعر رامین مظهر، با اشاره به حفظ نمادهای هراسافکن، از قبیل ویرانیها، سعی بر استقرار حاکمیت نمادین طالبان شده است. نکتهای که قدرت اصلی طالبان را شکل میدهد.
سه: شعر رامین مظهر، برخوردی فرهنگی، با نمادها و سنتهایی است که بر اذهان عمومی غالب است ولی برخوردی که با این شعر صورت گرفته است خارج از بررسی نمادین و فرهنگی بوده است.
چیدمان وحشت
اگر ترس و وحشت را نتیجهی چیدمان خاصی در نظر بگیریم که از طرف گروههای مشخصی اعمال میشود، هرگاه احساس ترس و وحشت بهمان دست داد، نشانهی حاکمیت گروههای مذکور خواهد بود؛ ماندن در وحشت از طالبان، ماندن در حاکمیت طالبان است.
این را میتوانیم در جامعهای که ترس از بازخوردهای دینی در قبال آزادیهای فردی، موجب استقرار نظم دینی در آن شده، بهتر بفهمیم. تصور کنید هراس از دانشجویان دانشکدهی شرعیات باعث انتخاب پوشش مورد نظر آنان نزد دختران شود؛ این عمل از تحت تاثیر قرارگرفتن فعالیتهای خشونتآمیز ناشی شده، پس یکی از شیوههای اعمال قدرت است.
عصمت کهزاد، در یادداشتش روی شعر «میبوسمت در بین طالبها» ی رامین مظهر، از زمانی حرف میزند که بحث بازسازی قصر دارالامان، با مخالفت روشنفکران جامعه روبهرو شد. با این استدلال که دولت با بازسازی آن وحشتزدایی میکند.
در این نگاه، برخورد ما در نسبت به تقابل ما با دشمن معنی پیدا میکند؛ یعنی ساخت و ساز شهرهای ویران، حضور زنها در فضای اجتماعی، فعالیت رسانههای آزاد و همه چیزهایی که در تقابل با وحشت از طالبان قرار دارد، نوعی از وحشتزدایی محسوب میشود.
آنچه مورد بحث من است، وحشت و رابطهی آن با قدرت است و دریافت ابتداییام از واکنشها به وحشتافکنی به دو نوع است؛ واکنشی منفعلانه که بر تقویت حاکمیت وحشت کمک میکند و واکنش فعال که سعی میکند وحشت را دفع کند. برای روشن شدن دریافت دوم نگاهی به فیلم «اینک آخرالزمان» اثر فرانسیس فورد کاپولا، میتواند راهگشای خوبی باشد.
در این فیلم، سرهنگ والتر کورتز، فردی است که از ارتش آمریکا و جنگ با ویتنام سرپیچی میکند. او در جنگلهای کامبوج پناه گرفته و اطراف قلمرو خودش را با جنازهها تزئین میکند. این تزئین، چیدمان وحشت است. در واقع، کورتز، سعی میکند با بازتولید وحشت، واکنش فعال را در مقابل وحشت از آمریکاییها در میان افراد خودش به وجود بیاورد.
تنها راهی که میتواند، فرد گیر افتاده در آتشسوزی را به پرتاب خودش از ارتفاع یک ساختمان ترغیب کند، وحشت او از وضعیتی است که در درون آن قرار گرفته است. این نوع وحشت (که در درون آن و با آن زندگی میکنیم) از نگاه والتر کورتز، وحشتی است که دوست ماست. طوری که در قسمتی از فیلم به سروان ویلارد که ماموریت قتل کورتز را به عهده دارد میگوید؛ «ترس و وحشت دوستان تو استند، اگر نباشند دشمنانی هستند که باید از آنها بترسی…»
کورتز، با این دید خودش از وحشت، به شکلی از آن اشاره میکند که در درون ما به عنوان یک غریزه وجود دارد. غریزهای که به موجب آن، دست به گریز از آن میزنیم. در نگاه دقیقتر، این وحشت درونی ماست که باعث حملهور شدن مان به دشمن میشود (و این حمله، شکل واضحی از یک گریز است؛ گریز از وحشتی که ما را فرا گرفته است). هر آن چیزی که در این لحظه اتفاق میافتد، وحشتزدایییست.
در نگاه منفعلانه از وحشت نیز، وحشتزدایی صورت میگیرد؛ آن لحظهای که تن به اعمال قدرت میدهیم تا بروز دهندهی حاکمیت آن باشیم. در واقع رعایت پوشش مورد نظر دانشجویان دانشکدهی شرعیات، وحشتزدایی از وضعیتی است که در آن دچاریم.
دقیقا عین عملی که در فیلم اسامه (که کهزاد نیز اشارهای به آن دارد) زن که یک داکتر است با آمدن طالبان در شفاخانه، به خاطر زدودن این وحشت، دخترش را زیر چادرش (پوشش مورد نظر قدرت) پناه میدهد.
در حین عمل وحشتزدایی، نکتهای که در هر دو مفهوم وجود دارد، پناه بردن به وحشت است. این یک پارادوکس است. دقیقا سرآغاز سردرگمیای که کهزاد در نوشتهاش از آن یاد میکند، از اینجا شروع میشود نه از موضع بیخیالیای که در شعر رامین مظهر دریافته است.
این پارادوکس را با تکرار موضوع اعتراض آن عده از روشنفکرانی که به قول عصمت کهزاد، ترمیم قصر دارالامان را وحشتزدایی از چهرهی شهر میدانستند، روشن میکنم.
این افراد، در زمانی که دقیقا موضعی برخلاف طالبان گرفتهاند و سعی میکنند نکاتی را که برای آنان منفعت بار میآورد، مورد نقد قرار بدهند، به نفع طالبان عمل کردهاند. چرا که با حفظ نشانههای وحشت در چهرهی شهر، وحشت را بازتولید کردهاند.
این دقیقا همان، برخوردی است که کهزاد از شعر مظهر داشت و میگفت ناخودآگاهانه، دست به عادیسازی وضعیت زده است. جدلی که در اینجا به وجود میآید، نزاعی بر سر هیچ است. چرا که هر دو، دو سر تناباند که به خودش گره زده شده است.
در شعر نید واشنگتن، شخصیتی که در آن قرار است، اشارهای به شجاعت دارد؛ یعنی وقتی میگوید: «نمیخواهم یک ترسوی پست باشم/ نمیخواهم به مانند یک انسان ترسو بمیرم» یعنی، جدل واقعی بین ترسوها و شجاعان است.
در فیلم «نیمروز» هم که به قول کهزاد، کلانتر، مورد حمایت مردم قرار نمیگیرد، یکی از جنبههای بارز آن میتواند ترس و وحشتی باشد که به جان مردم افتاده است. فرانک میلری که باید اعدام میشد ولی مجازاتش را به حبس ابد رسانده و در نهایت آن را هم سپری نمیکند و آزاد میشود، وحشتناکتر از قبل به نظر میرسد و باید هم که از آن ترسید. چون قانونی که قرار بود او را مجازات کند با آزاد کردنش، آن آرامشبخشیِ خودش را از دست داده است و دیگر قابل اعتماد نیست.
اینجاست که آدم در آتشسوزی گیر میافتد و در نهایت مجبور است خودش را از ارتفاع ساختمان به پایین پرت کند؛ و یا همچون زن فیلم اسامه، دخترش را در زیر پوشش قدرت پنهان کند.
در فیلم اینک آخرالزمان برخورد کورتز با وحشت، ما را با نوعی از وحشت کارگردانی شده روبهرو میکند؛ وحشتی که در مقابل ماست (در هیأت یک دشمن) و نه وحشتی که در وجود ما.
ما نه از دشمن بلکه از تصوری که در نسبت به دشمن داریم میترسیم. ترس ما در درون ماست و دشمن زمانی پیروز است که تجسمی از درونیتمان شود در این صورت، او میتواند با رفتارش وحشت را تزئین کند و ما را در معرض آن قرار بدهد.
آنچه در مفهوم تروریسم وجود دارد، وحشت کارگردانی شدهای است که توسط قدرتهای بزرگ نظم یافته است؛ مگر نه این که ما در وحشت خود از طالبان، به سر میبریم، در وضعیتی که بر ما حکم شده است، نه وضعیتی که خود چیده باشیم؟
در یادداشت عصمت کهزاد از شعر رامین مظهر، تأکید بر این است که در این وحشت باقی بمانیم؛ در چیدمان طالبانیِ وحشت.
طالبان در شعر رامین مظهر
اگر بخواهم، آن مفهومی را که در بخش قبل بیان کردم، فرافکنی کنم و در نوعی از مفهوم استعاری به تفسیر بگیرم، طالبانِ شعر مظهر را «چیدمان طالبانیِ وحشت» میدانم؛ یعنی همان نکتهای که کهزاد تأکید بیشتر را بر آن میکند تا در آن باقی بمانیم.
طوری که در ابتدای این یادداشت گفتم؛ اگر ترس و وحشت را نتیجهی چیدمان خاصی در نظر بگیریم که از طرف گروههای مشخصی اعمال میشود، هرگاه احساس ترس و وحشت بهمان دست داد، نشانهی حاکمیت گروههای مذکور خواهد بود. ماندن در وحشت از طالبان، ماندن در حاکمیت طالبان است.
این که شعر «میبوسمت» را به آمدن طالبان در عید و یا دیگر مباحث ربط بدهیم، عملی توجیهگرایانه خواهد بود؛ زیرا مفهومی که نظر به چینش نشانههای وحشت در این شعر، به دست میآید، به این معنا نیست که «بگذارید طالبان بیاید، آب از آب تکان نخواهد خورد. طالبان دیگر ترسناک نیست و میشود در بینشان همدیگر را بوسید». بلکه میگوید طالبان آمدهاند و همیشه بودهاند.
همه عناصری که در این شعر وجود دارد، چیدمان فرهنگیای را رو میکند که در بطن خودش وحشت طالبانی را رشد داده. انتحاریها و مسلسلها و قتلها و تکفیرها و… نشاندهندهی وحشتی است که هماکنون از سوی طالبان بر ذهن و رفتارهایمان حاکم است (حاکمیت طالبان وحشت است و وحشت از طالبان خیلی بیشتر از خاک تحت تصرفشان وسعت دارد).
دم به دم، منزل به منزل، دوستت دام
بر ضد سنتهای قاتل، دوستت دارم
تو مؤمن استی وُ نمازت، بوسههایت است
تو فرق داری، اعتراضت، بوسههایت است
در مقابل نشانههای وحشت که برگرفته از سنت حاکم در جامعه است، برخوردهای ضد سنتیای مثل لبگرفتن و دوستداشتن، خود نشان میدهد که تقابل اصلی، یک تقابل فرهنگی در این شعر است. وقتی که در دوستداشتن آشکارای دو طرف مخالفت وجود دارد و حتا خطر وجود دارد، جنگ و اعتراضی که در مقابلش اتفاق میافتد بوسیدن است.
سردرگمی مخاطب و حاکمیت نمادها
قدرت یک ساختار شبکهای است. هر کسی از جامعه به شکل فردی، قسمتی از آن را اِعمال میکند. شاید دیر متوجه میشویم که این اعمال قدرت از یک زاویه نیست و تقریبا همه امور ما را تحت کنترول دارد. به حدی که بسیاری از زوایای دیدمان، زوایایی استند که مناسبات قدرت باعث شده از آن نگاه کنیم.
این یعنی وضعیت سردگمی مخاطب؛ چرا که جهانی که ما به آن نگاه میکنیم نه یک جهان منفعل، بلکه جهانی چیده شده و دقیقی است که کارگردانی شده است. پس از این منظر ما مخاطب جهانمان استیم، مخاطبی سرگردان در تناقضات. به طور مثال اگر در جای رامین مظهر قرار میگرفتم و شعر «میبوسمت» را مینوشتم، به وضعیت موجود اعتراض کرده بودم. ولی اگر عصمت کهزاد شوم، همین عمل اعتراضی را به شکلی میبینم که نه تنها اعتراض نمیکند بلکه موافق با سوژهی انتقاد خودش قرار دارد.
و حالا که عبدالله سلاحی استم میبینم که عصمت کهزاد، همان انتقادی را که بر رامین مظهر دارد، به شکل دیگری، خودش مرتکب شده است و تأکید بر بازتولید وحشت و هراسافکنی میکند.
ابن بازتولید، از تأکید او بر وحشت و حفظ نشانههای وحشت ناشی میشود. از نظر او همه نشانههایی که میتواند روایتگر تاریخ وحشت باشد باید حفظ شود؛ دقیقا همان چیدمان طالبانیای که هماکنون با آن مردم حکومت میکنند.
بتهای بامیان، تاکستانهای سوخته، دارالامان و بسیاری از نشانههای دیگری که نقشی از وحشت بر آنها افتاده است در صورت ماندن با آن نقش، حضور نمادین طالبان را در سراسر ذهن افغانستانی حفظ میکند. پیشنهاد عصمت کهزاد در حفظ این وحشت و ترس، چیزی جز حفظ حاکمیت نمادین طالبان از راه وحشت نیست.