آیا انسان یک موجود شفیق است؟ پاسخ به این پرسش بسته به موضع نظری که دارید و شرایط اجتماعی که در آن زندگی میکنید، فرق میکند. اگر شما یک دانشمند یا فیلسوف اجتماعی واقعگرا بوده و درازای تاریخ سیاسی بشر را در پس منظر ذهن تان داشته باشید، میل خواهید داشت به این پرسش با تأکید جواب منفی دهید؛ اما اگر شما یک مبارز اجتماعی آرمانگرا و خشونتپرهیز باشید، به احتمال زیاد جواب تان مثبت خواهد بود. یا اگر به شکنجهگاهها، میدانهای نبرد و عرصههای فریب و ترفند بزنگاههای سیاسی و اقتصادی فکر کنید، پاسخ تان شاید نه باشد، بلکه خواهید گفت، نه خیر، انسان یک موجود شرور و بیرحم است؛ اما اگر شما رفتار انسانها را نسبت به فرزندان، بستگان و دوستان نزدیک شان ببینید، جواب تان در بیشتر موارد به این پرسش آری است.
پیامدهای این دو نگاه در رفتار اجتماعی ما چه چیز است؟ شما اگر با این باور که انسان ذاتا موجود شرور، خودخواه، دروغگو، فریبکار، بیرحم، منفعتجو و خشن است، وارد فضای اجتماعی شوید، چگونه رفتار خواهید کرد؟ برعکس اگر شما باور داشته باشید که انسان موجود شفیق، مهربان، دگردوست و فداکار است، رفتار شما چگونه خواهد بود؟ به لحاظ عملی شاید کمتر کسی باشد که در مورد انسانها این گونه باورهای تعمیمگرا و مطلق داشته باشد، بل باورهای افراد در مورد انسانها یک اندازه به رفتار و حوزهی خاص اجتماعی بستگی دارد و یک اندازه هم به هویت از پیش تعریفشدهی انسانها. برچسپهای اجتماعی در این جا خیلی تعیینکننده است. چنان چه در هر جماعتی شما افرادی را دارید که با صفات، انساندوست، سخاوتمند، شجاع و… وصف میشوند و برخی دیگر با صفات منفی مثل بخیل، خشن، غیر قابل اعتماد و… مکافات و مجازات اجتماعی و قانونی شکلدهندهی باورها در مورد آن افراد است. اگر کسی به دلیل سرقت و کلاهگذاری دوبار زندانی شده، سخت است به او اعتماد کنید و با او وارد معامله شوید، برعکس شخصی را که با کمک به نیازمندان مشهور است، دوست دارید در همسایگی خود داشته باشید.
خب، حالا اگر شما باور داشته باشید که یک شخص خاص دزد است، تفسیر شما از رفتار و گفتار او پیوسته تحت تأثیر اصل «انسان دزد» انجام میشود. شما هر خردهرفتار او را در روشنی این اصل میبینید؛ حتا اگر او رفتار خوبی کرده، مثلا اموال یافتهشده را به صاحبش برگردانده، شما میل دارید آن را به مثابهی فرصتسازی برای دست زدن به یک دزدی بزرگتر تفسیر کنید. این قاعده در روابط میانفردی و میانگروهی صادق است. برچسپ و باور منفی در مورد افراد و گروهها، تمام رفتارهای آن افراد یا گروهها را در روشنی یک اصل بنیادین از قبلپذیرفته توضیح میدهد، طوری که عمل نیک یک گروه «دشمن» به مثابهی یک تکتیک فریبکارانه دیده میشود؛ قطع نظر از راستی آزمایی نیت نهفته در پشت آن عمل یا پیامد آن.
برعکس رفتار کسی مثل مادر، برادر یا دوست یا گروه خودی که برچسپ «خوب» خورده اند، در روشنی اصل «انسان خوب» تفسیر میشود. شما باور بنیادینی در مورد خوب بودن آن شخص دارید که از سرحد رفتار گذشته و ذات او را فراگرفته؛ یعنی او ذاتا خوب است، نمیتواند بد باشد. حتا اگر عملی را آن شخص انجام دهد که در عرف اجتماعی بد دانسته میشود یا شما از آن متضرر میشوید، شما میل دارید آن را به شکلی با ارجاع به «ذات خوب» او تفسیر کنید. کوشش میکنید تا با فراخواندن واقعیتهای محیطی و روانی رفتار ناشایست او را قابل فهم بسازید. مثلا شاید گناه اشخاص دیگر بوده که باعث شده او چنین رفتار کند، یا شاید برخی واقعیتهای روانی باعث شده که او موقتا از ذات خوب خود فاصله بگیرد یا اصلا نیت خوب داشته و این که پیامد کار زیانبار شده ناشی از خطا و اشتباهی است که در فرایند انجام عمل پیش آمده است.
حالا اگر یکی از دو اصل بنیادین «انسان خوب» و «انسان بد» را به تمام انسانها تعمیم دهیم، آیا خود را فریب داده ایم یا نه یک باور نزدیکتر به واقعیت را پذیرفته ایم و رفتار ما از همچو باور چگونه تأثیر میپذیرد؟ شاید بگویید، چه نیاز است ما همچو یک باور مطلق و تعمیمیافته را بپذیریم، هرچه واقعیت است همان است؛ برخیها خوب اند و برخی دیگر بد؛ اما تجربه نشان میدهد که این باورها اگر نه به شکل مطلق بل به شکل غالب از شرایط زیست اجتماعی ما در طول زندگی ناشی میشود؛ یعنی چنین باوری، از پیش به شکل «همه/اکثریت انسانها خوب» یا «همه/اکثریت انسانها بد» در ذهن ما شکل گرفته و در رفتار ما نقش بازی میکند. پذیرش یکی از باورها به شکل آگاهانه با توجه به نتایج مفید عملی آن در زندگی ما، زیاد هم غیر معقول نیست. در یک زندانی که در آن جنایت کاران زندانی اند یا شرایط اجتماعی جنگ، غارت و خشونت، تجربه زندگی چنان است که فرد را به سوی یک باور بنیادین «همه یا بخشی از انسانها ذاتا و مطلقا بد اند» سوق میدهد و این باور سپس در سرنوشت آیندهی فرد و اجتماع او نقش بازی میکند.