آشوب فرهنگی و فراخنای نادانی

تقی حسینی
آشوب فرهنگی و فراخنای نادانی

فرهنگ تمام دارایی انسان و جامعه است که از یک‌سوی «خود» را در آن می‌یابد و هویت می‌گیرد و از سوی دیگر، مرز میان «خود» و «دیگری» را باز می‌شناسد. با این نگاه، می‌توان «فرهنگ» را مرز میان بودن و نبودن دانست؛ «بودن» تا آن‌جا که «خود» را به اثبات رسانده و آشکار می‌کند و «نبودن» از آن‌جا که «دیگری» را می‌بیند و به رسمیت می‌شناسد. «بودن و نبودنی» که ریشه در درازنای هویت انسان در تاریخ و در ژرفای هستی لایه‌لایه‌ی او دارد. جان‌مایه‌ی فرهنگ در همین نکته نهفته است که «خود» را بیاب و «دیگری» را پاس دار. به بیان دیگر، زیستِ فرهنگی انسان با درک درست این بن‌مایه و نگاه به آن آغاز می‌شود و «انسان فرهنگی» پای در سپهر تاریخ می‌نهد. تولد انسان فرهنگی دو ویژگی مهم را در او برجسته می‌سازد: نخست، اندیشه‌ورزی که لازمه‌ی یافتن «خود» و «دیگری» است و دیگر، تساهل و بردباری که لازمه‌ی زیست سالم با «دیگری» است. پیوند با فرهنگ و داشتنِ زیستِ فرهنگی، مستلزم درک فرهنگ و باور به امکانِ آن برای آدمی است. از همین ‌رو است که پدیدار فرهنگ، بسیار دشواریاب و دیرپیوند است.

 این درک، لحظه‌ای در تاریخ انسان رخ داده و او را همچون حیوانی که به فرهنگ می‌اندیشد و بر بنیان آن زندگی فردی و اجتماعی خود را رنگ می‌دهد، به درون دایره‌ی زندگی پرتاب کرده است؛ تاریخی که پایان ندارد و در هر لحظه و هرجا می‌تواند به آغاز خود و حتا پیش از آغاز خود بازگردد و بر انسان و جامعه‌ای همان رود که بر انسان پیشافرهنگی (انسان طبیعی) می‌رفت.

 از سوی دیگر، فرهنگ از آن ‌رو که امری در پیوند با واقعیت بوده و با تجلیات گوناگونِ درونیِ انسان ارتباط پیدا می‌کند، سیال و تاریخی است. این سیالیت، مستلزمِ سیالیت در درک و تحقق آن نیز است. به بیان دیگر این‌گونه نیست که همه عناصر برسازنده‌ی فرهنگ به گونه‌ای فراتاریخی عمل کرده و خود را بر همه انسان‌ها در سپهرهای گوناگون تاریخی، اجتماعی، جغرافیایی و دینی تحمیل کند. با درک درست این نکته باید گفت که فرهنگ از بُن امری تحمیلی نبوده و به دریافت و خواست آدمیان گره خورده است. از همین ‌رو است که انسان فرهنگی پیوسته در صدد «یافتنِ خود» و «برسازی پیوندی انسانی» با دیگری است. این یافتن و برساختنِ مدام، روح فرهنگ را در جامعه زنده نگه می‌دارد. ناگفته پیداست که پیدایی و پایایی «روح فرهنگ» در هر جامعه، که همان «یافتنِ پیوسته‌ی خود» و «برسازی پیوند انسانیِ مدام» با دیگری است، جز از راه بازسازی و نوسازی مفاهیم، گزاره‌ها و باورهایی که ساحت اندیشه و ذهن انسانی را شکل داده‌اند و بر همه دیگر ابعاد وجودی او سریان یافته‌اند، ناممکن است.

 این درهم‌آمیختگی «فرهنگ» و «اندیشه» ساختمان ترکیبی اصیلی را شکل می‌دهد که آشکارگی همزمان هر دو در سپهر بیرونی می‌تواند تجلی هم‌آوای حقیقت، خیر و زیبایی در اندیشه‌ی فلسفی را به یاد آورد. از سوی‌ دیگر از هم‌گسیختگی آن دو به «آشوب فرهنگی» می‌انجامد. آشوب فرهنگی نمودار وضعیتی در جامعه است که اندیشه‌ورزی مبنای شناخت‌ها و پیوندهای انسانی قرار نمی‌گیرد. «نیندیشیدن»، از یک سو، بنیاد فرهنگ را که «یافتنِ خود و دیگری» است، ویران می‌کند و از سوی‌ دیگر با هدف قرار دادن «سیالیت» که لازمه‌ی پیوند فرهنگ و واقعیت است، «یافتنِ» پیش‌گفته را در نقطه‌ای از «زمان» منجمد کرده و به پیدایی «ایدیولوژی» مدد می‌رساند. ایدیولوژی همان بسته‌های از پیش‌طراحی‌شده شبیه اندیشه است که فاقد عنصر بنیانی آن یعنی سیالیت است.

 از همین‌ رو است که به زودی خط‌کشی‌های سخت میان افراد، نهادها، دسته‌ها و گروه‌های اجتماعی می‌کشد و «زیست سالم با دیگری» را که نشانه‌ی دوم و مهم «انسان فرهنگی» است، به مسلخ کشیده و قربانی می‌کند. در وضعیتی که از آن به «آشوب فرهنگی» یاد شد، آهسته آهسته «بی‌فرهنگی» خود را همچون یک فرهنگ به جامعه می‌نمایاند و تمام‌قد در برابرِ فرهنگ حقیقی ایستاده و از راه «گسترش نادانی» به بازتولید خود می‌پردازد. سیطره‌ی نادانی، شیره‌ی جان فرهنگ را می‌کشد و انسان و جامعه را از مغز تهی ساخته و بدین‌ سان او را تا مرزهای «انسان طبیعی» به قهقرا می‌برد.