مرگ، فقدان و معنا (معنای زندگی؟)

صبح کابل
مرگ، فقدان و معنا (معنای زندگی؟)

زندگی و مردن واقعیت استند. واقعیت، فرایند طبیعی‌ای است ‌که از بی‌جان تا جان‌دار و از جان‌دار تا انسان جریان دارد. در این فرایند طبیعی، همه رویدادهای طبیعی و کیهانی بین امر بی‌جان و جان‌دار امتیازی ندارد؛ زیرا همه فرایندی از انرژی و کارکردهای متفاوتی از انرژی استیم. یک سنگ از نظر بقا نسبت به ما بقا و ثبات بیش‌تری دارد؛ زیرا سنگ مناسبتی نسبتاً بسته-ساده با جهان دارد و ما مناسبات باز-پیچده با جهان داریم. این مناسباتِ باز، سبب می‌شود تا ما بیش‌تر در جریان تغییر و تحول قرار داشته باشیم و ثبات وجودی ما به مراتب کم‌تر از ثبات وجودی یک سنگ باشد.
اگر زندگی، مردن، چیزها و جهان واقعیت استند، آیا واقعیت نیازمند معنا است یا بی‌نیاز از آن است؟ اگر واقعیت بی‌نیاز از معنا است، معنا چیست؟ چرا معنا – اگر نگوییم وجود دارد -، فرافکنی و توهم بر امر واقعی میکند و امر واقع و واقعیت را دچار نامرئی‌شدگی می‌کند؟ آیا معنا از واقعیت برمی‌خیزد یا از چگونگی برخورد ما با واقعیتی که ما و واقعیت، دچار آن می‌شویم؟
واقعیت بی‌نیاز از معنا است. ما (انسان) نیز بخشی از فرایند واقعیت طبیعی جهان استیم. بنابراین، ما نیز باید بی‌نیاز از معنا باشیم؛ اما مکانیزم و زیست‌شناختی بدن و مغز ما، بنا به چگونگی مناسبات ما با جهان و چیزها، طوری تحول و تکامل کرده است‌ که بتواند توهم‌های فرهنگی، استراتیژی‌های فرهنگی، نقل و روایت، سوء تفاهم‌ها، مناسبات اساطیری و تخیلی با چیزها و جهان، تجربه‌های فلسفی، هنری و علمی ایجاد کند. این‌همه را در نرمابزاری به نام زبان ارائه و بیان کند. بنابراین، معنا در زبان اتفاق می‌افتد. اگر نگوییم که درکل، زبان معنا را می‌سازد، می‌توانیم بگوییم که زبان بستر معنا و بستر اتفاق و رخداد معنا است. پس، دنبال معنا در واقعیت نه، بلکه در تصویر، پدیدار، ایده و توهم واقعیت که زبان بستر آن است، باشیم.
انسان پیش از زبان، یک حیوان است و مانند حیوانات غریزه‌های ثابت، مشخص و کنشی دارد؛ حتا ناخودآگاه یا ضمیر ناخودآگاه ندارد. با یادگیری زبان است ‌که انسان از کنش‌های غریزی فراتر می‌رود و وارد عرصه‌ی نمادین می‌شود. این وارد شدن به عرصه‌ی نمادین، انسان را از واقعیت دور می‌کند. بنابراین، انسان تا با واقعیت ارتباط داشته باشد، با نرم‌ابزاری به جای واقعیت سر و کار دارد که این نرم‌ابزار، زبان است. زبان با به تعویق انداختن واقعیت، واقعیت را در غیاب قرار می‌دهد.
غریزه‌ها کنش‌های واقعیاند. اگر نگوییم غریزه توسط زبان سرکوب می‌شود، می‌توانیم بگوییم در غیاب قرار می‌گیرد. بنابراین، انسان از تماس مستقیم و بی‌واسطه با واقعیت، توسط زبان دچار تماس نمادین و با واسطه، با واقعیت و جهان می‌شود. حتا زبان، واقعیت جسمانی و غریزی خود انسان را نیز نمادین می‌کند. انسان دیگر به خود و غرایزش دست‌رسی مستقیم ندارد؛ زیرا زبان، انسان و غرایز انسان را در غیاب قرار داده است، انسان را به عنوان امر نمادین برای انسان عرضه کرده است.
بنابراین، انسان از واقعیت حیوانی خود دور شده است، به‌عنوان موجود «هسته‌مند» روانی و نمادین توسط زبان برای خودش مطرح شده است. انسان هرچه از خود می‌گوید، فرافگنی‌ها و نشانه‌های زبانی است. حیوانات دیگر که به گسترش امکان زبانی انسان زبان ندارند، در کنش مناسبات غریزی با غرایز، بدن و جهان باقی مانده‌ اند؛ یعنی تماس غریزی نسبتاً مستقیم و بی‌واسطه با غرایز جسمانی و واقعیت پیرامون خود دارند که دچار واقعیتند، نه دچار امر معنا و تداعی‌های توهم‌برانگیز.
زبان بر چیزها، واقعیت و غرایز ما نام می‌گذارد. با این نام‌گذاری، همه‌چه را نمادین و سافت می‌سازد. حتا بر بسیاری چیزها نام نمی‌گذارد، با این نام‌نگذاشتن به این چیزها، برخورد حذف‌گرایانه دارد. واقعیت نه معنا دارد و نه نیازمند معنا است؛ آنچه‌ واقعیت را دچار تصور حقیقت می‌کند، زبان است. پس از نام‌گذاری چیزها و جهان، ما با واقعیت نه بلکه با حقیقت زبانی چیزها و جهان روبه‌روییم که واقعیت را کنار زده است. شاید فکر کردن درباره‌ی حقیقتِ معنا دشوار باشد؛ این‌که چگونه واقعیت به ایده، حقیقت و معنا تبدیل شده است؟ ما با واقعیت نه، بلکه با ایده و حقیقت واقعیت – اگر نگوییم با حقیقت و ایدهی زبانی به جای واقعیت -، گرفتار و درگیریم.
زبان را اگر نام چیزها، جهان، دریافت‌های ذهنی و وسواس روانی انسان بدانیم که این‌همه را به نرم‌ابزار و باز نرم‌ابزار تبدیل کرده است، پس رابطه‌ی معنا با زبان در چیست، یا معنا در کجای ماجرای واقعیت و زبان قرار دارد؟ پیش از آن‌که به ماجرای معنا بپردازم، باید توضیح بدهم که منظور از نرم‌ابزار و باز نرم‌ابزار واقعیت، این است‌ که زبان با نام‌گذاری، چیزها و واقعیت را به مفهوم تبدیل می‌کند، باز این مفهوم را به مفهوم یا مفهوم‌ها تبدیل می‌کند. دال زبانی، یک‌بار به مدلول ذهنی رجعت می‌کند، باز این مدلول ذهنی به دال یا دال‌های زبانی رجعت می‌کند. اگر بخواهیم نمونه بدهیم به این می‌ماند که شما یک‌بار از یک رویداد با کمره‌ای‌که کست دارد فیلم می‌گیرید و رویداد واقعی را به فیلم تبدیل می‌کنید؛ با آن‌که رویداد واقعی را به فیلم تبدیل کرده‌اید؛ اما این فیلم در یک کست است که کست، ظاهر سخت‌ابزاری دارد. هنگامی‌که این فیلم را به سافت دیگری تبدیل می‌کنید و به کامپیوتر انتقال می‌دهید، این فیلم به سافتی تبدیل می‌شود که جنبه‌ی سخت‌ابزاری‌اش را از دست می‌دهد.
بین رویداد تا فیلم و تا تبدیل فیلم به یک سافت کامپیوتری، خیلی فاصله وجود دارد. زبان نیز پیچیده‌تر از این، واقعیت را دچار سافت‌شدگی می‌کند. به واژه‌ی «عشق» فکر می‌کنیم. اگر درگیری معرفتی، فلسفی و ادبی درباره‌ی واژه‌ی عشق ایجاد نکنیم و برخورد زیست‌شناسانه با این واژه داشته باشیم، عشق نامی بر غریزه‌ی جنسی انسان است‌ که یک انسان نسبت به انسان دیگر از نظر خواهش غریزه‌ی جنسی، دچار وسواس و شیفتگی می‌شود. از آن‌جایی‌که فرهنگ و مناسبات فرهنگی، غریزه‌ی جنسی را تابو کرده است، زبان نیز بر غریزه‌ی جنسی نام نگذاشته و نسبت به غرایز جنسی برخورد حذفگرایانه داشته است یا اگر نام گذاشته، به تابو تبدیل شده است. بنابراین، بر غریزه‌ی جنسی نامی گذاشته است‌ که در ظاهر بتواند غریزه‌ی جنسی را کتمان کند؛ این نام واژه‌ی «عشق» است.
اگر بخواهیم معنای واژه‌ی عشق را دریابیم، این واژه ما را به واقعیتی رجعت نمی‌دهد، بلکه به مفهوم و مدلول رجعت می‌دهد. این مفهوم و مدلول مشکل شناخت را حل نمی کند؛ زیرا باز مدلول و مفهوم عشق ما را به دال دیگری رجعت می‌دهد که این دال، مدلول و مفهوم غیر از دال عشق دارد؛ دال، ما را به مدلول دیگری پرتاب می‌کند که با مدلول دال قبلی تفاوت دارد؛ همین طور در تعلیق و غیاب به سوی سراب پیش می‌رویم. در این وسط آنچه دچار فقدان می‌شود واقعیت است؛ زیرا زبان ما را به بیرون از مناسبات دالی و مدلولی خود رجعت نمی‌دهد. با درگیری این مناسبات به تعلیق و غیاب و فقدان واقعیت، ما را دچار وسواسی می‌سازد که به این وسواس اگر معنا نگوییم، می‌توانیم درگیرشدن با امر معنا بگوییم.
برگردیم به ماجرای معنا. زبان را نام و ایده‌ی چیزها و واقعیت می‌دانیم (افلاطون چیزها و واقعیت را سایه‌ی ایده و مُثُل می‌دانست؛ اما ما برخلاف افلاطون زبان و معنا را صورت‌ها و ایده‌ی چیزها می‌دانم) که از چیزها و واقعیت توسط زبان به درون زبان و به جهت‌داری‌های غیر قابل رجعت معنا فرافکنی شده است. حقیقت ایده و مُثُل افلاطونی بیرون از زبان وجود ندارد؛ برخلاف تصور افلاطون، مُثُل افلاطونی اتفاق و رخدادهای درون‌زبانی است. چیزها و واقعیت که در فلسفه‌ی سنتی از آن به نام جوهر و ذات چیزها یاد شده است، غایت و حقیقت ندارند. چیزها و واقعیت رویدادهای فاقد ذات و جوهر استند که صورت‌ها و تجلی‌های انرژی استند. بنابراین، تصور حقیقت، ذات و جوهر از امکان‌های سوء تفاهم‌برانگیز زبان است و تنها در زبان می‌توانند روایت شوند.
زبان با نام‌گذاری چیزها و واقعیت، واقعیت چیزها و جهان را کنار می‌زند و به تعلیق درمی‌آورد. به جای چیزها و واقعیت در اختیار ما ایده و تصور چندپهلو و مبهم می‌گذارد. به واژه‌ی «سنگ» در زبان فارسی در این جمله‌ها توجه کنید: «فرید سنگ است، سنگ». «سنگی را که بلند نمی‌توانی بگذار سر جایش باشد». «سنگ در جای خود سنگین است». «یادگرفتن دوره‌ی کودکی مانند نوشته‌ی روی سنگ است». «دل سنگ دارد». «فرید خیلی آدم سنگین است» و… .
در جمله‌ی نخست واژه‌ی سنگ به معنای سخت و بخیل است؛ در جمله‌ی دوم به معنای کار زیادتر از زور و توانایی است؛ در جمله‌ی سوم به معنای ارزش، پایداری و ایستادگی است؛ در جمله‌ی چهارم به معنای بقا و دوام است؛ در جمله‌ی پنجم به معنای بی‌مهر، بی‌احساس و بی‌عاطفه است و در جمله‌ی ششم به معنای باتربیت، آرام و اهل مدارا است. درحالی‌ که دال «سنگ» مدلول‌های دیگری را نیز می‌تواند برانگیزد و هر مدلول، به دال‌های دیگر و دال‌های دیگر به مدلول‌های دیگر می‌توانند رجعت کنند. بنابراین، زبان بین ما و چیز واقعی‌ای که «سنگ» باشد، فاصله ایجاد می‌کند. سنگ به‌عنوان یک واقعیت و یک چیز دچار فقدان واقعیت خود می‌شود. زبان ما را با واقعیت سنگ نه با معنای واژه‌ی سنگ در رابطه‌ی دلالی مناسبات درون‌زبانی درگیر، گرفتار و دچار می‌‌کند.
زبان با نام‌گذاری چیزها و واقعیت بین ما و چیزها و جهان فاصله ایجاد می‌کند. این ایجاد فاصله، کارکرد نخست زبان است. در کارکردهای بعد، زبان چیزها و واقعیت را دچار فقدان می‌کند که ما با واقعیت نه، بلکه با امری به نام معنا درگیر باشیم. زبان چنان ما را جادو می‌کند و چنان فریفته‌ی مناسباتش می‌سازد که واقعیت چیزها و جهان را گُم می‌کنیم. پس از این فقدان و گم‌شدگیِ واقعیت چیزها و جهان توسط زبان است‌ که معنا جعل و خلق می‌شود. یعنی ژرف‌ساخت و اساس معنا بر فقدان و گم‌شدگی گذاشته می‌شود.
از آن‌جایی‌ که غیر از انسان، حیوانات دیگر نسبت به واقعیتِ چیزها دچار فقدان و گم‌شدگی نمی‌شوند، نه مانند انسان دچار امر زبان می‌شوند و نه دچار امر معنا. مناسبات‌شان با چیزها و جهان در حد مناسبات غریزی و واکنش‌های غریزی مشخصی باقی می‌ماند. در دره‌ی ما پرنده‌ی کوچکی است به نام «چهل بچه کُشک» (پرنده‌ای‌که گویا چهل بچه را کشته است). می‌گویند: این پرنده هنگامی که کودکان را می‌بیند عادت دارد به اندازه‌ی نیم متر تا یک متر از کودکان دورتر بپرد. کودکان خیال می‌کنند که این پرنده را می‌توانند بگیرند. پرنده را دنبال می‌کنند تا این‌که از جای و خانه‌ی خود دور می‌شوند. سرانجام، گم می‌شوند. پرنده را نیز گم می‌کنند.
ما در برابر زبان وضعیت همین کودکان را داریم. زبان با امکان‌های «فریفتاری» ‌که دارد، ما را از واقعیت ما دور می‌کند. در نهایت از واقعیت خویش و واقعیت چیزها دور می‌شویم؛ سرگردان در پی آن پرنده‌ی کوچک – که معنا باشد – می‌مانیم. فریفتاری و بستر زبان هرچه بیش‌تر گسترش پیدا کند؛ استعاره‌ی معنا مانند داستان قانون کافکا تو در توتر، چندلایه‌تر، پیچیده‌تر و جنجالی‌تر می‌شود.