ما مردمِ افغانستان مردمان خستهای هستیم، مردمان غمگین، درد کشیده و رنجور. پدیدهی شوم جنگ عملا زندگی را به جهنمی سوزان مبدل کرده است. امروز داشتم به آرایش طبقاتی جامعه فکر میکردم و با نظریات مختلف ور میرفتم. پارادایمهای مختلف فکری از کارکردگراها تا تضادگراها و انتقادیها و … وقتی به مکانیسمهای علت و معلولی هر یک میاندیشیدم تا کدام یک میتواند نابرابری ناشی از تبیین قشر بندی در افغانستان را بهتر توضیح دهد، میدیدم که همهی نظریهها را اگر تلفیق کنیم، باز هم نیاز به نظریههای دیگری داریم؛ از بس که این نابرابری چند لایه و پیچیده است. تئوری مارکسیسم که در پارادایم تضاد مطرح میشود، به خوبی نمیتواند مسألهی «طبقه» در افغانستان را توضیح دهد. نه افغانستان جامعهای صنعتی است و نه کارگران کارخانهای و یدی تنها طبقهی محروم جامعه، ما انبوه فرودستان شهری را داریم که از روستاها به شهرها مهاجرت کرده اند و در حاشیهی شهر به خصوص کابل زندگی میکنند. ما بیشمار معتادان پل سوخته را داریم که گویا نماد مجسم بدبختی و روح افسرده و بیمار کل تاریخ ما را هر ثانیه به تصویر میکشند. پل سوخته جهنم زندهی کابلِ پایتخت است که دیدگان مردمان این شهر به آن عادت کرده است، اصلا معماری کابل میتواند کل تاریخ افغانستان را توضیح دهد. رودخانهی کابل گویا روح و روان حقیقی شهریست که ساکنانش سالها است مرده اند. ما اقلیتهای قومیای را داریم که خود را در هیچ قوم کلانی تعریف نمیتوانند، قشر زنانی ستم دیده، کودکان بیشمارِ کار، کودکان سرپرست خانواده، مهاجران فراوان که طبق آمار خود وزارت مهاجران افغانستان، پنجاه درصد افغانستانیها یا مهاجرند یا یک بار مهاجرت را تجربه کرده اند، مهاجرانی که به لحاظ هویتی تکه تکه اند، خانوادههای بیهمی که در سراسر جهان پراکنده شده اند، برای فرار از نابرابریهایی که توان تغییر دادنش را نداشتند.
همهی این قشرها که گفته شد، هیچ ابزار تولیدی در دست ندارند که بعد از تولیدِ کالا از آن بیگانه شوند، اینها از تحلیلهای مارکس، بیرون میشوند. گرامشی به این اقشار میگوید فرودست و بعد متفکران پسا استعماری از گروه «گوها» در هند تا اسپیواک، بابا و… این مفهوم را بسط و توسعه داده و پیرامونش نظریهپردازی میکنند. یکی از پاسخهایی که اینها به علت نابرابری در جوامع چند فرهنگی میدهند، این است که قومیت هستهی مرکزی این نابرابری قرار میگیرد. چطور قومیت میتواند علت نابرابری در یک جامعه باشد؟ دیدگاهی به نام ذات گرایی«essentialism»، به عنوان نیروی محرک بازتولید هویت قومی میتواند این مسأله را تا حدودی روشنتر کند. این دیدگاهیست که خصوصیات ذاتی و ماهیت ثابتی برای پدیدهها قائل است. مثلا این باور که نمیدانم از کجا آمده که فلان قوم افغانستان اصیل است، فلانش نااصیل، یا فلان قوم با غیرت است فلان قوم بیغیرت، این صفات را ذاتی فرض کردن، فضای دگرگونی و امکان باز تعریف و بازشناخت پدیدهی قومیت را از ما سلب میکند. قطعا میتوان گفت که فکت اصلی نابرابری در افغانستان مسألهی برتری جویی قوم پشتون بر سایر اقوام است.
واقعیتهای تاریخی و مستندات اجتماعی این را به وضوح نشان میدهد، حتا مقالههای خارجی هم وقتی در مورد نابرابری های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی در افغانستان بحث میکنند، از قوم پشتون به عنوان قوم سلطهجو یاد میکنند، فقط کافیست جستوجویی در گوگل داشته باشید. این پدیده که قومی بر سایر اقوام ستم کند، نه پدیدهای منحصر به افغانستان است و نه صفت ذاتی قوم پشتون. زیرا میبینیم که اکثر قوم پشتون در بدترین شرایط زندگی میکنند، بیکاری، فقر و تمام ابعاد نابرابری دامنگیر اکثریت پشتونهای ما هم هست. بحث، اینجا بر سر طبقهی کامپرادوری از الیتهای پشتون است که همیشه حکومت را در دست داشته اند و تقریبا مدام همکار و همدست استعمار بیرونی بوده اند. البته هیچ تضمین و دلالتی منطقیای وجود ندارد که اگر قوم دیگری بر سر قدرت باشد، عادلانه رفتار کند. بحث اصلی این است که بشود در محیطهای آکادمیک و غیر آکادمیک به این موضوع به عنوان یک مسأله نگاه کرد و ترس طرح آن را نداشت. ما در امریکا سلطهی سفید پوستان بر بومیهای سرخ پوست امریکا را داریم، در استرالیا خشونت انگلندیها بر مردمان بومی استرالیا، در جرمنی نژاد ژرمنها و مثالهای بیشمار؛ اما نقطهای که پژوهشگر باید بر آن انگشت بگذارد، این است که صحبت از این واقعیتها نباید به عنوان تابو به حاشیه رانده شود. ما باید بتوانیم در مورد گذشته گپ بزنیم، کتاب بنویسیم، مقاله منتشر کنیم و با این فکر اشتباه که میگویند این گپها، قوم گرایی را بیشتر میکند، مقابله کنیم. اتفاقا صحبت از کردار اقوام در یک سیستم اجتماعی میتواند ما را به هم نزدیک و شناختمان را از همدیگر بیشتر و شاید روزنهای باشد برای عبور از خودخواهیها و خودشیفتگیهای قومی مان.
تا این گفتوگوها ایجاد نشود چگونه میتوان صحبت از برابری و عدالت کرد؟
ما وقتی حاضر نباشیم دردهای هم را بشنویم چگونه انتظار داریم به همدیگر احساس تعلق کنیم؟ امکانهای بیشماری هست که میتواند این گفتوگوها را ایجاد کند؛ اما ارادههای سست و ضعیف تحصیلکردههای ما و ایمان به قومیت شان به عنوان تنها حقیقت شان مانع شکل گیری این گفتوگوهاست. امر واضح این است که قومیت، هیچ ارزش ذاتی ندارد و فقط برای تحلیل درست نابرابریهای جامعه باید در مورد کارکردهایش در طول تاریخ صحبت شود و زیاد هم صحبت شود. نه این که ما دوباره دچار جهل مضاعفی شویم و فکر کنیم قومیت ارزشی ماهوی دارد. به نظر من از ارزش «انسان» و فقط انسان پایین تر آمدن حتا یک سانتیمتر نادانی محض است. از سویی دولت قومگرای افغانستان، هیچ اراده و برنامهای برای گفتوگو در بارهی این موارد ندارد. ما حتا یک مرکز تحقیقی برای شناخت اقوام نداریم؛ چه رسد به برنامههای فراگیر ملی. فرانسه، انگلستان و امریکا را شاید بتوان کشورهای استعمارگری دانست که میزان بیشمارِ تحقیقات دربارهی استعمار را به خود اختصاص داده اند. حالا ما حتا از طرح این مسأله هراس داریم که سلطهجویی قدرت خواهان قوم پشتون در طول تاریخ و به انحصار در آوردن فرصتهای اقتصادی، سیاسی و … یکی از عوامل مهم تداوم نابرابری در افغانستان است. من توقع دارم قشر روشن قوم پشتون که این مسأله را درک میکنند، دست به کار شوند و نقد درونی را آغازگر باشند. امیدوارم با این تحلیل، برچسب قومگرایی به من نزنند، کما اینکه صمیمیترین و عزیزترین دوستان من پشتون اند. من میگویم فرودستی تنها هویتی است که اکثر ما به این هویت تعلق داریم و هویت مقابل ما فرودستان، هویت قدرت مندانی است که فرصتها را از ما گرفته اند. طبقهی «کمپرادور» که فقط به منافع خود میاندیشند… پس فرودستان افغانستان با هر قومی که هستید متحد شوید.