وابستگی به محرومترین لایههایی طبقهی جامعه و حس استقلال زندگی، در حرکت و حس دیالکتیکی میان استقلال و محرومیت، همواره در زندگیات در نوسان بوده است. حس میکنی منسوب به محرومترین طبقهای استی که زجر میکشی و زخم خورده است. از سوی دیگر، حس میکنی که استقلالیت داری، به آزادی میاندیشی و از زندگی مادی و قدرتطلبی، مصرف و تجملگرایی، شهوترانی و خیلی چیزها بریده ای.
این دو بُعد پارادوکسیکال، دو جهت در زندگیات وارد آورده است تا حالت در تعادل نگهداشته شود. گاهی خوابیده ای و گاهی خودت را به خواب زده ای. شاگردان کمی به نام انسانیت تربیت میشوند که با آموختن و عمل به آن گام بر میدارند و به راه کمال میرسند. احتیاج بودن؛ یعنی وابستگی به هر طبقهای که باشی ما را از تکامل باز میدارد؛ از همین خاطر در زندگی استقلایت نداری.
فقر بلای بد و آفت کشندهای خواهد بود که در هر لحظهای از زندگی، تعقیب مان میکند؛ به سایهی شب مبدل میشود و اینها همه با جبر تأریخ، انتظار، رجعت و مسؤولیتهای مان گره خورده است. اینها تنها و تنها واقعیت زندگی نیست؛ چیزهای زیادی اتفاق میافتد و به حقیقت نمیرسد؛ مثل واقعیت احساس مرگ که اتفاق نمیافتد و به حقیقت نمیپیوندد. گاهی اوقات آدمها به کسی نیاز دارند؛ به مخاطبی که از تنگنای نگفتن به در آید. تو به چنین موجودی نیاز داری؛ چون به هنگام شکافتن و فهمیدن دوستان مان نیاز داریم به یکی که همه ابعاد احساس و روح مان را یک بُعد کند و بگوید بگو!
تو از آخرین مرحلهی حکم و قضاوت «ژوژمان و داولور» های تحقیق نکرده و نخوانده متنفرتر شده ای. نقش خیلیها که عوام نمیدانند و اهل معرفت درکش میکنند، خوب و بد، معتقد و منکر، حق و باطل حکم کردنها در زندگی خصوصی آدمها میآیند، واردش میکنند و تو را حتا از گفتن باز میدارند، این نیز استقلال نیست.
متن هر قدر پیچیده باشد به تکنیسن احتیاج دارد، سخت و خرج بردار است و اینجا است که عمل و رویکرد ساده به چالش در میآید. وقتی عمل میکانیکی انجام میشود به هدف تأثیرات خاص خودش را دارد و نیت سر جای خودش قرار دارد. متن جادو نیست؛ تسخیر روح نیز نیست. ادبیات دارای چهرهی مرموز است که از کشف شناخته و پیدا میشود. تو هم در میان این همه شلوغی فرم را رها کردهای که محتوا را از بین ببری؟ ذهن نویسنده که در هم و برهم نبود قابل قبول نیست و کاری نکرده است. ادبیات امروز مثل شعور و شایستگی که به قدری بر دیگران اثر نداشت، یک شاهی ارزش ندارد.
پس به سادگی میتوان به این موهوم پی برد که یک روزنامهنگار، یک نویسنده، یک منتقد، یک کنشگر اجتماعی، باید چگونه به جامعه بنگرد و متنهای خود را با چه ساختار و فرمی تحویل ذهن مخاطب بدهد تا بتواند به اعماق ذهن قابل خوانش جامعه و مخاطب خود دست پیدا کند و حداقل تغییر در نگرش مرسوم جامعه بیاورد.
بدین گونه است که اگر روزنامهنگاری نتواند در این رسالت خود موفق باشد، دچار نوعی دلتنگی شود که از درون او را مثل خورهای بخورد و در نهایت اگر او نتواند جامعه را با تغییر مثبت سمت و سو دهد، مجبور به این خواهد شد که این باور را در خود تقویت دهد که مشکل از خودش و متنهایش است و در صدد تغییر خود و همسو شدن با جامعه برآید که این امر بدون تردید هم برای جامعه و هم برای شخصیت خود روزنامهنگار، سمِ کشنده محسوب میشود.