پاهایش را بنداج پیچیده اند؛ به پشت خوابیده و عکسش را در شبکههای اجتماعی دستبهدست میکنند. چند ساعت بیشتر عمر ندارد. ساعتی پس از حملهی تروریستی بر شفاخانهی صدبستر در دشت برچی کابل، سر از شفاخانهی صحت طفل وزیراکبرخان درآورده است.
میگویند پایش گلوله خورده؛ اما توانسته است از مرگ بگریزد و خودش را از درمانگاهی به درمانگاهی برساند. او را امبولانسهای وزارت صحت، در جمع زخمیها به شفاخانهی صحت طفل انتقال داده اند. نه از پدر و مادرش خبری است و نه کسی از وابستگانش از او خبری دارد. کابران شبکههای اجتماعی، عکسش را در صفحات شان نشر میکنند تا شاید خانوادهای برایش پیدا کنند؛ برای کودکی که وطنش با حضور قدرتهای بزرگ جهان، نتوانسته ساعتی از آمدنش خوشآمد بگوید. «نازیه»؛ این نامی است که در گواهینامهی تولدش درج شده است.
امروز مثل یکی از روزها، ثبت تاریخ میشود؛ بدون این که چند روز بعد، کسی از سرنوشت نازیه خبری داشته باشد؛ و هیچ کسی نمیداند، اگر نازیه پدر و مادری نداشته باشد که او را پیدا کنند، با گلولهای که از اولین ساعت پاگذاشتن به زندگی، پایش را شکسته، چگونه بزرگ میشود؟ چگونه راه میرود؟ مسیر زندگی در بیمسیرترین کشور جهان را با کدام پا میپیماید؟!
تصویر دیگری را گذاشته اند؛ مادری از تخت بیمارستان به زمین افتاده است و کودکی روی سینهاش چسپیده؛ نازیهی دیگری، که هر دو پای فرارش را شکسته اند، خودش را به آغوش مادرش چسپانده است؛ به امنترین جای جهان. مادرش که هنوز سِرُم به دستش بسته است، او را محکم به آغوش کشیده تا شاید آخرین نفسهایش را با او قسمت کند؛ با تکهای از بدنش که جدا شده و اما نمیتواند خودش را به تنهایی ادامه بدهد.
تصاویر زیادی در فیسبوک دست به دست میشود؛ تکههای گوشت و استخوان از برچی، دست و نیمتنهای از لغمان و دست و پایی از ننگرهار؛ جایی که دهها تن رفته بودند، جنازهای را بدرقه کنند.
از صبح نشستهام پشت میز دفتر و یکی یکی به تصاویری که در شبکههای اجتماعی نشر میشود، خیره میشوم؛ به پاهای شکستهی نازیه؛ دختری که نمیفهمد به چه جرمی پا از شکم مهربان مادر بیرون گذاشته است و با چه جرمی، پاهایش را به گلوله بسته اند. به نازیهای که مادر است و سالها، رنج استخوانسای زن بودن را در جنسیتزدهترین کشور جهان کشیده است و شاید چیزی جز مادر بودن، تسکین دردهایش نبوده باشد؛ به تقلای نازیهی مادر فکر میکنم و به این که، چگونه ممکن است، در جهانی با این وسعت، نتواند جای امنی برای او پیدا کند؛ برای تکهای از بدنش که روی سینهاش چسپیده و دیگر نفس نمیکشد؛ به خیال خامش که باور نمیکند: «قطاری وقتی گنجشکی را زیر میگیرد، از ریل خارج نمیشود و هیچ گوزنی نمیتواند با شاخهایش قطاری را نگه دارد»؛قطاری که ایستگاه به ایستگاه، جنگ پیاده میکند، گلوله و مرگی با زندگی اشتباه میگیریم.
راستی وقتی نازیه در اولین ساعت تولدش، صدای گلوله را میشنید، تصورش از مرگ و زندگی چه بود؟ میفهمید که صدای مرگ است یا زندگی؟! چه کسی پاسخ نازیه را خواهد داد؛ جامعهی جهانی که مدعی مصرف ملیاردها دالر برای امنیت نازیهها در افغانستان است؟ غنی و عبدالله که متر و شاقول گرفته اند، تا طول عرض ممکلت را با دقت تقسیم کنند، یا خدایی که آن بالا نشسته و به اشرف مخلوقاتش نگاه میکند که نطفه از شکم مادر بیرون میکشند و سلاخی میکنند.
فردا بیرحمانه از راه میرسد؛ دیگر نه نازیهای وجود دارد، نه احساساتی که در فیسبوک خالی شود و نه حافظهی تاریخیای که آن را به یاد بسپارد. همه منتظر فردای دیگر اند؛ فردای دیگری که نازیههای دیگری از چندروزگی یا جندسالگی زندگی میافتند و پاهای شان را فراموش میکنند؛ بدون این که آبی از آب تکان بخورد.