پرسش‌های جغرافیا در جغرافیای بی‌پاسخ

زاهد مصطفا
پرسش‌های جغرافیا در جغرافیای بی‌پاسخ

کتابی روی زمین افتاده؛ رویش نوشته است «سؤالات جغرافیه»! بیک کودکانه‌ای آن طرف‌تر و کتابی که نامش معلوم نیست و صاحبش که پای فرارش سر از سردخانه‌ی بیمارستانی درآورده یا خودش را به خانه رسانده است؛ به خانه‌ای که از آن بر آمده بود تا روشنی کوچکی را به شهر ببرد و برگردد. ساعتی پیش، سه انفجار پی‌هم، غرب کابل را به خون دختران مکتب سیدالشهدا رنگین کرد؛ البته برخی می‌گویند انفجار بوده و برخی هم اصابت سه راکت در این ساحه را در شبکه‌های اجتماعی دست‌به‌دست می‌کنند؛ نتیجه‌ی انفجارها، تصاویری است از جسدهای کودکان و فهرستی از نام‌های کشته‌ها و زخمیانی که در نزدیک‌ترین بیمارستان‌ها انتقال داده شده اند. نام‌هایی در کنار نام پدران‌شان تا در زودترن فرصت، آنانی که باید از پا درمی‌آورد را، درآورد. اتفاق چند دقیقه پیش افتاده و هنوز آمار درستی در دست نیست. هم‌کارم از در وارد می‌شود و می‌گوید که تعدادش به نود نفر برسد «شاید»، می‌گوید که بیست نفر را تنها روح الله –هم‌کار-، در یک بیمارستان شمار کرده است.
همه نشانه‌ها، از چیزی حرف می‌زنند که روشن نیست؛ از شاید‌ها و احتمالاتی که به برداشت نهایی‌ای نمی‌انجامد: [پرسش‌های جغرافیه، در خونین‌ترین تکه‌ای از زمین افتاده؛ برخی می‌گویند؛ حمله از زمین بوده و برخی از آسمان و هم‌کارم که نمی‌داند در گزارش‌ خبری‌اش تعداد کشته‌ها و زخمی‌های حادثه را چند نفر بنویسد؛] چند نفری که تنها آمار رسانه‌ای است و هیچ کس نمی‌تواند بشمارد که در این سه انفجار یا راکت، چند نفر از پار درآمده اند؛ اولین پدری که کنار نام دخترش نام خودش را می‌خواند، چه کسی می‌شمارد؛ مادری که سعی می‌کند باور کند؛ دستی که دیده است، دست دخترش نیست و کفشی که با ضجه به سینه‌اش فشرده، کفش کودک دیگری باشد.
در کنار عکس‌های این حادثه، عکسی از اعتراض چند روز پیش دختران این مکتب در فیسبوک نشر می‌شود؛ عکسی که صفی از کودکان دختر را نشان می‌دهد با بنری که روی آن نوشته اند، «معارف باکیفیت، آینده‌ی درخشان»! هنوز روشن نیست چند نفر از آن‌ها که در صف ایستاده اند، سر از بیمارستان‌ها درآورده اند؛ چند نفر در سردخانه و چند تخت بیمارستان از سنگینی بدن‌های کوچک‌شان شکسته است.
آژیر آمبولانس‌ها، چند کیلومتر این‌طرف‌تر در پل سرخ، به خیابان‌ها می‌پیچد و هم‌کارم برای این که کاری کرده باشد، صدای آن‌ها را از دفتر دیگری زوزه می‌کشد؛ زوزه می‌کشد تا کاری کرده باشد و تا شاید لحظه‌ای خودش را فراموش کرده باشد؛ فراموش کرده باشد که در خونین‌ترین نقطه‌ی جغرافیا زندگی می‌کند و چند لحظه پیش، پس از رسیدن به خانه، دوباره خودش را دویده به دفتر رسانده است تا بشمارد چند نفر در اطرافش به زمین افتاده؛ چند پرسش از کتابی که روی زمین افتاده است، متوجه او است و روزانه چقدر پرسش بی‌جواب را کلمه‌کلمه می‌نویسد و نشر می‌کند؛ پرسش‌هایی از این که بیست سال حضور هزاران سرباز و ده‌ها کشور قدرت‌مند جهان برای چه بود؟ میلیاردها دالر برای چه چیزی مصرف شد؟ فرق دولت با طالبان چیست؟ ما چه فرقی با آن‌ها داریم و آن که روی زمین افتاده است، کدام قسمتی از تن کرخت ما است که نمی‌توانیم دست‌مان را در جای خالی‌اش فرو کینم و آن‌قدر بکاویم که شاید ذره‌ای حس کنیم؛ اندکی تا شاید بتواند بیدارمان کند و شاید دست به کاری بزنیم.
صدای آمبولانس‌ها خاموش شده است و هم‌کارانم سعی دارند با تماس‌گرفتن به شماره‌ی ویژه‌ی امبولانس کابل، بپرسند که چند تن را به بیمارستان‌ها انتقال داده اند؛ چند دست را! چند پا را و آن که سوالات جغرافیایش روی زمین افتاده است، به سردخانه رفته یا عملیات‌خانه؟! صدای اذان شام از بلندگوهای شهر شنیده می‌شود؛ سکوت تمام دفتر را فراگرفته.
کلماتم را یکی‌یکی مرور می‌کنم، تا ببینم چقدر از زخمی که افتاده است را روی ورق ریخته‌ام؛ زخمی که روی ورق ریخته می‌شود تا مچاله‌تر به زباله‌دانی‌ای بیفتد. هم‌‎کارم می‌گوید: «نوشته‌ات را تمام کرده‌ای، یک آهنگ آرام بمانم؟» نوشته‌ام را تمام می‌کنم و آهنگ آرام می‌شنوم؛ آهنگی که آرامم کند؛ آرامم کند تا مبادا سرم را بلند کنم؛ سرم را بلند کنم و ببیم آن که به رویم نشانه‌رفته، سرباز خشم‌گینی است که با زندگی شوخی می‌کند؛ با انسان و با خدایی که به نام آن تفنگ برداشته است.