در کابل جادهها از بس که شلوغ بوده، گاهی که خلوت میشود، آدم حس تنهایی برایش دست میدهد. به قول دوستم که میگوید: «جادههای کابل را هرگز خلوت تصور نکن؛ چون خلوت بودن از زیباییاش میکاهد، فقط آرزو کن که فرهنگ شهرنشینی و سیستم ترافیکی بهبود یابد. دیگر همه چه زیبا و آرام به نظر خواهد رسید.»
امروز گولایی دواخانه و کوتهی سنگی همانند همیشه شلوغ و راهبندان بود. انسان اگر سوار موترهای مسافربری باشد برای همان چند دقیقهای که از آن جا رد میشود، میتواند همه چیز را به گونهی خیلی قشنگ و شفاف ورانداز کند. مثل یک دختری که با یک پسر با هم حرف میزند، نمیدانم که چه میگوید؛ اما خیلی خوشحال به نظر میرسد. چون هر حرفی که میان شان رد و بدل میشود تبسم بر لبهای شان نقش میبندد. آن طرفتر کاکایی با موهای سفید و صورت چروکیده که هر تار مو و خطهای صورتش حاصل عمر چهل و یا پنجاه سالهاش است؛ حال با یک غرفهی کوچک که تنها خودش و چند شیشه از رنگهای سیاه و سفید، برسهای کفش و یک بَکس که برای مراقبت از وسایلش در کنارش مانده است در حال رنگ کردن کفش پسری خوشتیب و خوشرو است. پسری با موهای سیاه، پیراهن سفید و پتلون سیاه منتظر رنگ شدن کفشش است. کاکا هم در کوشش است که هر چه زودتر آن را تمام کند تا شاید کسی دیگر از راه برسد.
چند متر که بیشتر میرویم دوباره موتر توقف میکند، اینبار اولین کسی که توجهم را به خود جلب میکند، همان پسر همیشگی است، با بندلی از نمونههای کاغذی بوی عطر، روبهروی عطرفروشی ایستاده است و هر بار برای عابران یک، یک از نمونههای آن را تعارف میکند و عابران هم گاهی به آنها توجه میکنند و گاهی هم بیخیال از کنارش رد میشوند؛ ولی آن پسر چنان با آن چهرهی معصومش به سوی عابران نگاه میکند که دل، برای انسان نمیگذارد؛ اما که چه، مثل آن پسر شاید هزاران پسر دیگر شبها و روزهای شان روی همین میگذرد. آن طرف جاده کلی حال و هوا فرق میکند و هر لحظه بوی غذاهای لذیذ به مشامت میزند که در دلت هوسهای بیجای خلق میکند. اینجا و در دیگر جادهها به وضوح وجود طبقات اجتماعی را به گونهی کامل میتوان دید.
آن طرف جاده، رستورانت خیلی پر نام و آوازهی به اسم نصیب، به چشم میخورد و انسانهایی که با سر و وضع خیلی تمیز، مثل این که تازه از کارتُن خلاص کرده باشی بالا و پایین میشوند که بعضی از اینها یا برای خوردن غذا بالا میرود و یا غذاهای شان را خورده اند دوباره راهی که رفته بودند را برمیگردند؛ اما آن طرف راهپله، آشپزی، در میان حلقههایی از دود، دستش را خیلی با عجله تکان میدهد تا کبابش را پنکه کند.
این بار خیلی منتظر ماندیم و ترافیک هم آنچنانی که در فکر باز کردن جاده باشد نیست. از یک طرف موترهای بس و از یک طرف عدم مراعت کردن قانون مشکل خیلی جدیای را هر روز برای خود این رانندهها خلق میکند. ترافیک با آرامی در حال کوشش است تا راه را باز کند. نمیدانم به یکبارگی موتورسایکل کنار موتر ما ایستاده شد و شخص موتورسایکلسوار هر لحظه هارن میزد.
از یک طرف هارن موتورسایکل و از یک طرف سردی هوا هر لحظه بر شدت خستگی میافزود، تا کاکایی که داخل موتر نشسته بود گفت: «بچیم آرام، میبینی که راه بسته است کمی حوصله به خرچ بدی.» بعد پسر نیم نگاهی کرد و بعد راه باز شد و رفت و ما هم از شر آن صدای لعنتی رهایی یافتیم.
کاکای دیگری از چوکی پشت سر تونیس با آرامی سخن میزند و همه جمع را مخاطب قرار میدهد. میگوید: «امیدوارم روزی از شر این راهبندانهایی یابیم تا دیگر شاهد این قسم راهبندی نباشیم که همهی زندگی مان در این جادهها در راه رفت و آمد ضایع شده روان است و این شبیه اشباح شده که هر روز، وقتهایی از عمر زندگی مان را مکیده روان است.»