دو سال میشود که هر روز جلو دکانش مینشیند و با نگاههای مضطرب به عابران چشم میدوزد. احمد شاه، در چارقلعهی چاردهی زندگی میکند و پدرِ دو دختر و سه پسر است. ۱۶ اسد ۱۳۹۸ ساعت ۹ صبح، انفجار یک موتر بمب در حوزهی ششم امنیتی شهر کابل، صدها متر آنطرفش را تکان داد و شیشههای ساختمانها در چندصدمتری حوزهی ششم، شکستند. دکانی او، هر روز پذیرای مرد خستهای است که به خاطر پیدا کردن یک لقمه نان برای زن و فرزندانش، دروازهی دکان را کلید میاندازد، در چندمتری حوزهی ششم امنیتی شهر کابل و روبهروی دیوارهای استنادیِ «حربی شونزی» قرار دارد. اول صبح از خانه بیرون میشود و حوالی ساعت ۹ به دکانش میرسد. در میان انگشتهای خستهاش یک کلید دارد؛ کلید دروازهای که به سمت روزهایی باز میشود که احمد شاه انتظار دارد روزهای بهتری باشد. شروع به کشیدن وسائل دکان میکند. هیچ کس از حادثه خبر ندارد و همیشه پیش از آن که مجال دهد تا سر و دستی تکان بدهیم، اتفاق میافتد. صدای انفجار بمب، احمدشاه را از آروزی رسیدن به روزهای خوب به سمت جنگ و ناامنی پرت میکند؛ با رویاهایی که دست و پایش خُرد شده و دیگر مجال ندارد تا این مرد خسته را به جلو ببرد. گرد و غباری که در پی انفجار در هوا بلند میشود، فضا را آنقدر تاریک کرده که چشمهای احمدشاه، قادر نیست چند متر جلوترش را ببیند. تنها صدای فریادهای مردمی به گوش میرسد که لحظات قبل میان جریان عادیِ زندگی شان غلت میزدند. احمدشاه به یاد همسایهدکانهایش میافتد و در میان تمام صداها، دنبال صدای آشنای میگردد. «احمدشاه، او مرد خدا جور استی یا نی» صدای پیرمردی است که همسایهدکان او است و شکستهی شیشه زخمیاش کرده. صدای کودکی به گوشش میرسد، هر چه تقلا میکند نمیتواند ببیند که آن کودک مجروح در کجا افتاده است. لحظاتی میگذرد و گرد و غبارِ بلندشده در هوا کمتر میشود. در چندمتری احمدشاه، مردی روی زمین افتاده است. «پیش همی تانک تیل افتاده بود. از کمر به پایینش هیچ نبود.» احمدشاه در میان دود و خاک خودش را از یاد برده و با تمام توان به سمت پل سوخته میدود. پسرش در دکان دیگری شاگرد است. تمام راه تا رسیدنش، صدای گریههای کودکی که او نتوانست پیدایش کند و تصویر مردی که با نیمِ بدنش در چندمتری او افتاده بود، از ذهنش بیرون نشد.
به پسرش که میرسد و میبیند او سالم است، نفس عمیقی میکشد، پسرش را در آغوش میگیرد و به یاد میآورد پدرانی را که پس از همین انفجار، دیگر نمیتوانند فرزندان شان را در آغوش بگیرند. پسر احمدشاه ۱۳ سال دارد. صنف هفتم مکتب است و پا به پای پدرش برای تأمین مخارج خانواده بازو داده است.
انفجاری که در حوزهی ششم امنیتی شهر کابل رخ داد، ۱۸ تن کشته و ۱۴۵ تن زخمی به جا گذاشت. مسؤولیت این حمله را طالبان به عهده گرفتند و گفتند که هدف شان مرکز جلب و جذب نیروهای افغان بوده است. طالبان، گروهی از شبه نظامیهای روحانی اسلامگرای ضد دولت افغانستان است. این گروه از زمان پیدایش در سال ۱۹۹۴ تا کنون یکی از طرفهای درگیر با دولت افغانستان بوده است و پس از تصرف افغانستان در سال ۱۹۹۶ تا سال ۲۰۰۱ میلادی به نام امارت اسلامی افغانستان بر کشور حکومت کرده است. سالهای حکومت طالبان در افغانستان، همزمان است با وضع شدن سختترین قوانین برای مردم.
این حمله در حالی اتفاق افتاد که گفتوگوهای صلح امریکا با طالبان، وارد نهمین دورش شده بود. ارگ ریاستجمهوری با نشر اعلامیهای گفت که طالبان برای امتیازگیری در گفتوگوهای صلح بر غیرنظامیان و تأسیسات عامالمنفعه حملات تروریستی انجام میدهند.
در تمام آنروزها که احمدشاه دستِ دانه دانه چینهای صورتش را گرفته بود، هیچ کس از او نپرسید چگونه هنوز به زندگی امید داری و به جایی رسید که دیگر امیدش برای دست یافتن به صلح و آرامش را از دست داد. «از همو روزی که گپ گفتوگوهای صلح است ما یک روز نشنیدیم که همی گفتوگوها به یک نتیجهی خوب رسیده باشه. روز به روز بد شده رایی است و خوب نی.»
احمدشاه، صلحی را دوست دارد که در آن تمام افراد از آزادی برخوردار باشند. «معنای صلح بر مه، آزادی است. اگه یک روزی ده افغانستان صلح بیایه، خودم و اولادایم آزاد استیم و هرجا دل ما خواست با آرامش میتانیم بریم.»
در میان تمام این نابسامانیها، تنها تصور روزهای روشن آینده برای فرزندانش، او را سر پا نگه داشته و روحیه میدهد برای ادامه دادن و کار کردن.