نویسنده: مقیم مهران
اشاره: رمان کلیدر را محمود دولتآبادی طی سالهای ۱۳۴۸ تا ۱۳۶۲ نوشته. بیش از سه هزار صفحه در سی بخش و ده جلد. شخصیتهای مرکزی رمان، گلمحمد و مارال اند. «قرهآت» نام اسب مارال است و «بادی» نام شتر گلمحمد. خسرو و شیرین یکی از منظومههای داستانی نظامی گنجوی است که اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم سروده شده. سرگذشت عاشقانهی خسرو، شاه ساسانی و شیرین، شهزادهی ارمنی.
آبتنی کردن مارال در چشمه و میخکوب شدن گلمحمد به آن منظره در رمان کلیدر، بیگمان متأثر از صحنهای است که نظامی در مثنوی خسرو و شیرین آورده. صحنهی آبتنی شیرین و تماشا شدنش توسط خسرو. دیگر از این، شباهتها و تفاوتهای دگری نیز در این دو صحنه وجود دارد.
مارال به پناه عمه بلقیس میرود. شیرین از عمهاش مهین بانو فرار کرده و جانب خسرو میرود. گلمحمد از کار خرید برگشته و رو به کلاتهاش دارد. خسرو از مداین چهار نعل تاخته تا به شیرین برسد. هر دو بهم میرسند؛ امادر عالم ناشناسی. نه خسرو نشانی از شیرین ـ جز همان توصیفات کلی ـ و نه شیرین نشانی از خسرو ـ جز همان نقاشیای که از وی دیده ـ اگر نشانی هم داشتند، خستگی سفر و غبار راه چنان پردهیی افتاده پیش چشمها. نشناختند. آن دویی که رو به هم آمده بودند تا در هم بیامیزند، حالا پشت به هم میرفتند تا از هم دور شوند. و عشق چنین است. مارال اما نه به عشق گلمحمد ـ که او نامزدی چون دلاور به زندان داشت ـ بلکه از بیپناهی به پناه بلقیس میرفت. گلمحمد هم نه آگاه که مامازادهاش را به تماشا ایستاده، که عطش جوانی او را میخکوب و متوقف کرده ـ که او همبالینی چون زیور به کلاتهاش داشت.
از تفاوتها و شباهتهای هر دو داستان مهمتر، ظرافتهای زبانی است که در تعریف و توصیف بکار برده اند. دولتآبادی به نثر و نظامی به نظم.
کلیدر: آبتنی مارال در چشمه
«مارال سر به هرسوی گرداند. این سوی و آن سوی جز آبی پهناور آسمان، رنگی نبود. جز نفس ملایم قره، دَم جانداری احساس نمیشد. آب کاریز از شیب بستر خود فرو میخزید و آن سوی دشت، بر کشتزار فرو مینشست. پس، دهقانان را هم اینجا کاری نبود. با این تهیوار دشت از نرینه، مارال از نگاههای قره شرم میداشت. سینهها را زیر بازوهایش قایم کرد و خود را در آب فرو لغزاند. آب، تن مارال را تا بالای سُرین، تا کمر در کام گرفت و فرو مکید، و روح آب تا مغز استخوانها چشیده شد. برکه چندان عمیق نبود و مارال بر کف نشست. نوک پستانهایش بر رویهی خوش خنکای آب، نرم نرم فرو شدند و آب خود را بالا کشاند و سینهها را به خود برد. موج آرام و ملایم دو پستان سپید در آب. آرامش دلانگیز نیمروزی آب و آفتاب. مارال تن غلتاند و به شانه در آب پیچید. خوشایش هماغوشی. دست بر گردن. درون آب چمبر زد. بازو درهم شد، سینههای پر از تمنا را در بازوها فشرد، سر در آب فروبرد و بدر آورد، موها به دور گوش و گردنش چسبید و زن هوس کرد سر خود را کنار دهنهی کاریز بر سنگی بگذارد و بر آب رها شود، سپارش تن به نوازش آفتاب. چنین کرد و پلکها را از سر کیف بر هم گذاشت.» (کلیدر، ج ۱)
خسرو و شیرین: آبتنی شیرین در چشمه
سپیدهدم که دم بر زد سپیدی سیاهی خواند حرف ناامیدی
هزاران نرگس از چرخ جهانگرد فرو شد تا برآمد یک گل زرد
پدید آمد چو مینو مَرغزاری در او چون آب حیوان چشمهساری
ز رنج راه بود اندام خسته غبار از پای تا سر برنشسته
به گرد چشم جولان زد زمانی ده اندر ده ندید از کس نشانی
فرود آمد به یکسو بارگی بست ره اندیشه بر نظارگی بست
چو قصد چشمه کرد آن چشمهی نور فلک را آب در چشم آمد از دور
تن سیمینش میغلتید در آب چو غلتد قاقمی بر روی سنجاب
عجب باشد که گل را چشمه شوید غلط گفتم که گل بر چشمه روید
در آب انداخته از گیسوان شست نه ماهی، بلکه ماه آورده در دست
مگر دانسته بود از پیش دیدن که مهمان نوش خواهد رسیدن (خسرو و شیرین نظامی)
کلیدر: تماشای گلمحمد آبتنی مارال را
«مرد هم چشمهای سیاه خود فرو بست. دگر توان نگریستن نداشت. رعشه سر تا پایش را گرفته بود و قلبش میشورید. پنداری پنجههای ملایمی آن را میمالاند. زانوهایش سست شده و نم دهانش خشکیده بود. تشنه لب بر لب آب. لحظههای طولانی بود که مارال را میپایید. لحظههایی که انگار ایستاده و مرد را در بستر خود نگاه داشته بودند. خود نمیدانست چند گاه است که قامت در پناه پشتهی نی قایم کرده و چشمانش ـ چشمان سیاه و عطشناکش ـ لهیب برمیکشیدند و میرفتند تا خود را وارهانند، و زن را، زنی که انگار در خوداب رخ نموده بود، به تمام جذب خود کنند. نگاهها، نگاههای تشنه. چشمها، این چشمهای تب گرفته، پنداری از کاسهی سر مرد گسسته اند، جدا شده اند و چون اندامی مستقل، چون تصویری زنده از شاخههای بلند نی آویخته بودند و میکوشیدند تا همهی اندام برهنهی زن را، نه، همهی ذرات پیوستهی تن او، و همهی شیب و شیارها، همهی موجها و تنشهای ملایم و لغزان پیکرِ در آب آغشتهی زن را دریابند. چنین زنی را هرگز ندیده بود. نه زن بود این، که افسانه بود و این که بر آب بود، نه جسم، که پندار بود. خواب بود. گلاندامهای داستانهای قدیمی بود. ماهمنیر بود. فرخلقا بود. و … آیا بود؟ میشد دستش زد؟ یا ساختهی پندار بود؟ در خواب دیده میشد یا در بیداری؟ میتوان آیا دل انگشت خود را بر برهنگی پوستش کشید؟ نه، نباید! حتا نباید در جایی باز گفت. اگر بر زبان بیاوریش دیگر هرگز به خواب یا به خیالت نخواهد آمد. تکانی بخور! حرکتی! خوابت را بشکن. خودت را به رویش بینداز و در بستر آب غافلگیرش کن. هر که هست، گو باشد. در این برهوت چی کسی یافت میشود؟ اما مرد را گویی در بند کرده بودند. خشکنایی در شانههایش احساس میکرد. گویی خون در رگهایش یخ بسته بود. سنگ شده بود. خش خشایی در نیزار. شاخهها سر در گوش هم گذاشتند. به هم ساییده شدند، موج برداشتند، از هم واگسیختند و چشمان سیاه، در مالامال نی گم شدند. قرهآت شیههیی بریده بریده از کام سر داد، مارال پلک از هم گشود، در آب فرو شد، بدر آمد، بالاتنه را هم آورد و پشت را چون موجی از رَمل خماند و سر به سوی قره گرداند. نگاه نگران قره به نیزار بود، مارال به رد نگاه قره چشم دواند، در شاخههای لرزان نی، چشمان مرد گیر کرده بود. موی بر تن مارال سیخ ایستاد. غریوی از قلبش کنده شد و ـ نخستین کار ـ پنجه در رختهای خود افکند. مارال از برکه بدر جَست، خود را در رختهایش پوشاند و هراسان نظر به هر سو پراکند: در پناه حلقهی چاه، شتری زیر بار سبک ایستاده بود. مرد از نیزار دور میشد و روی به شتر میرفت.» (کلیدر، ج ۱)
خسرو و شیرین: تماشای خسرو آبتنی شیرین را
بسا دولت که آید بر گذرگاه چو مرد آگه نباشد گم کند راه
ز هر سو کرد بر عادت نگاهی نظر ناگه درافتادش به ماهی
چو لَختی دید از آن دیدن خطر دید که بیش آشفته شد تا بیشتر دید
عروسی دید چون ماه مهیا که باشد جای آن مه بر ثریا
در آب نیلگون چون گل نشسته پرند نیلگون تا ناف بسته
همه چشمه ز جسم آن گلاندام گل بادام و در گل مغز بادام
بدان چشمه که جای ماه گشته عجب بین کافتاب از راه گشته
چو بر فرق آب میانداخت از دست فلک بر ماه مروارید میبست
تنش چون کوه برفین تاب میداد ز حسرت شاه را برفاب میداد
سمنبر غافل از نظارهی شاه که سنبل بسته بود بر نرگسش راه
چو ماه آمد بیرون از ابر مشکین به شاهنشه در آمد چشم شیرین
ز شرم چشم او در چشمهی آب همیلرزید چون در چشمه مهتاب
جز این چاره ندید آن چشمهی قند که گیسو را چو شب بر مَه پراکند
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب چنان چون زر درآمیزد به سیماب
جوانمردی خوش آمد را ادب کرد نظرگاهش دگر جایی طلب کرد
به گِرد چشمه دل را دانه میکاشت نظر جای دگر بیگانه میداشت
چو شَه میکرد مَه را پردهداری که خاتون برد نتوان بیعماری
برون آمد پریرخ چون پری تیز قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز
پس از یک لحظه خسرو باز پس دید به جز خود، ناکسم گر هیچ کس دید
ز هر سو کرد مرکب را روانه نه دل دید و نه دلبر در میانه
برآورد از جگر سوزنده آهی که آتش در چو من مردم گیاهی
بهاری یافتم زو بر نخوردم فراتی دیدم و لب تر نکردم
به نادانی ز گوهر داشتم چنگ کنون میبایدم بر دل زدن سنگ
گلی دیدم نچیدم بامدادش دریغا چون شب آمد برد بادش (خسرو و شیرین نظامی)